شيخ احمد احسايی معمولاً از جانب پيروان مکتب صدرايی به بی اطلاعی از مکتب آخوند و مبانی حکمت متعاليه متهم شده است. اين حرف از يک نقطه نظر درست است و آن اينکه به نظر می رسد او مبانی فلسفی را نزد استادان اين رشته نخوانده بوده و گاه مطالب حکماء را به درستی متوجه نمی شود. اما در مجموع انتقادات او بر فلسفه ملا صدرا حائز اهميت است. انتقادات او دومين موج انتقادات بر فلسفه ملا صدرا را در طول تاريخ بروز و ظهور حکمت متعاليه تشکيل می دهد. اولين موج آن از ناحيه دو گروه در اواخر دوران صفوی آغاز شد و آن از سوی دو گروه معين بود: نخست از سوی پيروان ميرداماد و اصالت ماهيتی ها و از ديگر سو از سوی چند تن از پيروان رجب علی تبريزی و الهيات فلسفی سلبی او. اهميت انتقادات شيخ احمد احسايی در اين است که او در زمانی اين انتقادات را وارد کرد که عملاً در اصفهان مکتب ملا صدرا سيطره کامل پيدا کرده بود و با کوششهای حوزه درسی ملا علي نوري که سنت هواداری از آرای ملا صدرا را دنبال می کرد اين مکتب مورد شرح و تفسير و بازخوانی قرار گرفته بود. پيش از ملا علي نوری درست است که مبانی صدرايي از چندی پيشتر مورد توجه قرار گرفته بود اما می دانيم که مکتب ملا صدرا به همت او بود که تبديل به مکتبی فراگير و بلا منازع در حکمت شيعی شد. در عصر ما بعد ملا صدرا چنانکه دانسته است مکتب او به سرعت اين موقعيت را پيدا نکرد و از سوی مخالفان مورد مخالفت قرار گرفت. بنابراين شيخ احمد احسايی را بايد نخستين مخالف مکتب ملا صدرا در دوران سيطره بلا منازع اين مکتب از يک نقطه نظر دانست. مخالفت ها و انتقادات احسايی البته از لونی متفاوت بود؛ هم با مخالفت پيروان ميرداماد تفاوت بنيادی داشت و هم با مخالفت پيروان رجب علي تبريزي و قاضي سعيد قمي. با اين وصف برخی از مبانی فکری او شباهتهايی قابل توجه با مکتب تنزيهی رجب علي تبريزي و قاضي سعيد قمي دارد. ريشه اين امر در توجه هر دو مکتب به احاديث شيعی درباره توحيد و رويکرد تنزيهی در اين دست احاديث قابل پیگیری است. شايد بتوان اين رويکرد تنزيهی را در رجب علي تبريزي و پيروانش به نحوی مکتب "بازگشت" خواند. در حقيقت اعتنای مکتب صدرايی به آرای صوفيه و مکتب ابن عربي که در اصل با واکنش اهل اخبار و محدثان و فقيهان روبرو بود نوعی واکنش را در ميان اهل حکمت هم ايجاد کرد. درست است که در ميان پيروان ملا صدرا بلافاصله پس از عصر او اين اقبال به آثار عرفانی مکتب نظری ابن عربي و شارحان فصوص زيادتر هم شد و کسانی مانند ملا محسن فيض کاشاني عملاً آثاری مستقل با شيوه اهل عرفان و با همان سبک تأويلات عرفانی برای آيات و احاديث نوشتند و در دوران گسترش روی مکتب ملا صدرا، عملاً شرح و تفسير فصوص و فکوک و مصبح الأنس و آثار ابن ترکه و ديگران به وسيله شارحان مکتب ملاصدرا در اصفهان مورد توجه قرار گرفت و عملاً زمينه را به طور جدي تر برای ورود مکتب ابن عربی در حوزه های شيعی فراهم نمود (و اين البته از دوران خود ملا صدرا حاشيه وار آغاز شد و بی تأثير از روند رو به افزايش ظهور طريقتهای شيعی جديد و يا گسترش طريقتهای در اصل سني اما اين بار با رنگ شيعی در ايران و در اثر ورود از هند به ايران نبود) اما با اين همه جدا از فقيهان و محدثان و اهل اخبار، حکيمان سنتی هم به اين موج صوفی گرايانه و ابن عربی گرا در ميان پيروان حکمت متعاليه واکنش نشان دادند و اين واکنش به ويژه توأم بود با تأکيد بر اصالت ماهيت و رد اصالت وجود ملا صدرا که نظراً ريشه اش به وحدت وجود ابن عربی می رسيد و تحت تأثير مستقيم شارحان فصوص و آرای قونوی و قيصري و ابن ترکه قرار داشت. در اين ميان در کنار حکيمان مکتب ميرداماد، گروهی بر سنت کلامی / فلسفی خواجه نصير تأکيد می کردند و گروهی ديگر در قالب شرح اشارات به بازسازی مکتب ابن سينا بيشتر اقبال نشان می دادند. در اين ميان مکتب رجب علي تبريزي و قاضي سعيد قمي ضمن توجه به پاره ای از مبانی مکتب مشائي به سنتهای متفاوت فلسفی نيز توجه کردند و از آن ميان سنت نو افلاطونی با روايت کتاب اثولوجيا. دقيقاً مشخص نيست که آيا آنها علاوه بر اين سنت که به خوبی در سنت فلسفی شناخته بود به مکتبهای نو افلاطونی ديگر اسلامی و از همه مهمتر مکتب فلسفی اسماعيليان نيز مستقيماً دسترسی داشته اند يا نه اما به هر حال از رهگذر تعدادی از نوشته های متأثر از آنان و نيز پاره ای از آثار منسوب به نو افلاطونی گری ترجمه شده در سنت اسلامی و نوشته هايی که اقوال آنان و يا اسماعيليان "مکتب ايرانی" را نقل می کرده اند اين دو با آرای تنزيهی و الهيات سلبی ايشان آشنايی يافتند. در اين ميان آنان تحت تأثير فضای کلی دوران صفوی و نيز جنبش اخباری گری محدثان به بازگشت به احاديث و اخبار اهل بيت فرا می خواندند. اخباريان و محدثان ضد فلسفه هم همين دعوت را داشتند و معتقد بودند که همه معارف نزد اهل بيت و امامان است و نيازی به فراورده های عقل يونانی و نظرات متکلمان متأثر از مکاتب غير شيعی نيست. اما در حالی که اين گفتمان مسلط در نزد محدثان و اخباريان نتيجه اش آن بود که آنان به کلی با آرای فلسفی و کلامی مخالفت ورزند؛ کسانی مانند رجب علی و قاضي سعيد قمي همين عقيده را چنين تفسير کردند که که پس همه آنچه حکمای گذشته گفته اند آنچه حق است و برهانی است و مورد قبول بايد در کلام امامان به نحوی تبلور داشته باشد. آنان در حقيقت به بازگشت به اهل بيت ايمان داشتند و به ضرورت توجه به احاديث باور يافته بودند اما اين را نه به معنی حذف فلسفه و حکمت و بل بازگشت به امامان را بدين معنی می دانستند که امامان منبع اصلی همه انواع معرفتند؛ حتی از نوع حکمی آن. بدین ترتیب اگر تلاشی برای آموختن فلسفه مصروف می شود برای درک درستتر مکتب امامان است. به تعبیر دیگر، حکمت فلسفی ريشه در حکمت نبوی و ولوی دارد و حکيمان در حقيقت شارحان آرای امامان بوده اند. اما اگر بخشی از اين حکمت از طريق مکتب ابن عربی راه خلاف در پيش گرفته و با تشيع نسبتی ندارد بايد از طريقی ديگر و مکتبی متفاوت در سنت فلسفی به تعاليم امامان بازگشت. بازگشت به پاره ای از آرای متکلمان قديمتر و نيز احيای پاره ای از آرای مشائيان و از همه مهمتر بازيابی مکتب تنزيهی نو افلاطونی سنت اثولوجيا برای آنان به معنی راهی برای فهم احاديث امامان و بازگشت به مکتب آنان بود. آنان اين مسير را برای فهم تعاليم امامان مناسب تر می دانستند و در واقع نه تنها آن را نمادی برای "بازگشت" به مکتب اهل بيت می دانستند بلکه معتقد بودند که اگر امامان منبع نهايی معرفت و معارف توحيدی اند پس بايد تعاليم آنان شامل همه آن چيزی شود که درستی آن پذيرفته شده است؛ آنان بايد منبع واقعی همه علوم باشند و به نحوی همه علوم می بايستی به نحوی از آنان ريشه گرفته باشد و تفسير کلام آنان باشد. در واقع اين، نوعی تفسير وارونه از مکتب اخباری گری رايج در ميان محدثان بود. آنان حکمت فلسفی را تنها بدين ترتيب مسيری برای تفسير و بازيابی و بازگشت به مکتب امامان می دانستند. بنابراين آنگاه که بر بازگشت به اهل بيت و تعاليم آنان تأکيد می ورزيدند آن را در ساحت تعلق به مکاتب فلسفی به معنی بازگشت به سنتهای کهنه تری تفسير می کردند که از تفاسير جديد و التقاطی نوين که ريشه در مکتب مخالف يعنی مکتب وحدت وجودی مورد قبول شارحان سنی مذهب ابن عربي داشت به دور باشد و به تعاليم امامان نزديکتر باشد. با توجه به رويکرد الهيات سلبی در احاديث شيعی آنان مکتب وحدت وجود و سنخيت بين واجب الوجود و عالم امکان را منافی با مکتب تنزيهی امامان می دانستند و در بازگشت به مکتب تعليمی امامان نفی و انتقاد از پاره ای از مبانی ملا صدرا که ناظر به نوعی انديشه سنخيت وجودی ميان خدا و مخلوقات است را لازم می انگاشتند. بدين ترتيب به پاره ای از مبانی مشائيان و نيز مهمتر از آن مکتب اثولوجيا بازگشت کردند. آنان برای اين منظور نه تنها تلاش کردند آثار حکمی خود را در اين چارچوب بنويسند بلکه علاوه بر آن همگام با گفتمان مسلط تلاش می کردند که به اخبار و احاديث امامان و مجموعه های حديثی با نوشتن شرح ها و تفسيرهای کوتاه بلند و يا در قالب شرح خطبه های نهج البلاغه و يا ادعيه مأثوره توجه نمايند و البته در اين چارچوب از مبانی فلسفی خود به عنوان شارح آرای امامان بهره می گرفتند. نمود اخباری گری آنان در واقع چنين بود و البته تـأويل گری و تفسير "غوامض" احاديث از طريق تطبيق دادن آن با مبانی پذيرفته شده حکمی شان کليد اين بازگشت به احاديث بود.
اين شيوه اخباری گری را که چنانکه گفتم گفتمان مسلط عصر بود؛ دست کم در عقايد در شيوه فيلسوفان و حکيمان ديگر هم می شود ديد. در واقع اخباری گری ملا محسن و در عين حال پرداختن به حکمت و عرفان نظری را در همين نکته بايد جستجو کرد. در آن دوران ملا صدرا و فيض کاشانی و ديگر حکيمان عصر نيز با بهره وری از عنصر تأويل احاديث امامان را موافق با تعاليم فلسفی خود می دانستند و آن را نوعی احيای اخبار و احاديث قلمداد می کردند. اگر امامان منبع الهی معرفت توحيدی اند و همه علوم و معارف نزد آنها به وديعت نهاده شده و کلمات و اقوال آنان منبع معرفت بايد قلمداد شود پس بنابراين همه معارف و از جمله معارف فلسفی بايد ريشه اش به آنها برسد. بدين ترتيب است که از ديدگاه اين دسته نيز تعاليم فلسفی ريشه در حکمت نبوی و ولوی دارد و برای تفسير آن نيز بايد از رمز گشايی های فلسفی و با بهره وری از مبانی حکماء که معرفتشان متکی بر برهان عقلی و در مورد حکمت متعاليه همچنین متکی بر شهود عرفانی بود بهره گرفت. پس اگر اخباری گری درست است و اگر بايد به احاديث امامان بازگشت برای اين دسته دوم اين راه جز از طريق بهره گيری از علوم عقلی برهانی و شهودی امکان پذير نيست چرا که آنچه از اين طريق به دست می آيد همانا مبانی و تعاليم توحيدی است که امامان نيز بدانها تعليم داده اند و سرچشمه همانجاست.
پس بدین ترتیب اگر اخباری گری برای فقيهان و محدثان مخالف علوم عقلی به معنی نفی فلسفه و انتقاد از حکيمان و صوفيان بود برای دسته ای از حکمای اين عصر به معنی توافق آرای فلسفی و عرفانی با احاديث و اشتمال احاديث بر معانی و تعاليم پذيرفته شده از سوی حکماء و عرفاء و ضرورت پرداختن به اين علوم برای فهم و تأويل بهتر احاديث امامان بود. امامان شيعه منبع اصلی اين علوم اند و بهره گيری از احاديث آنها نه تنها بايسته است که اصلاً بايد از طريق حکمت به حقيقت معانی آن احاديث هم پی برد. از ديگر سو، برای گروهی ديگر از حکماء احاديث اهل بيت و امامان منبع انديشه های فلسفه های تنزيهی بوده و بازگشت به احاديث اهل بيت به معنی بازگشت به دستاوردهایی حکمی است که بر اثر انحراف از مکتب تشيع مورد غفلت واقع شده است. به جای بهره وری از عرفان واقعی امامان عرفان سنيان و شارحان فصوص مورد تقليد قرار گرفته؛ پس بايد برای اصلاح چنين وضعيتی از اين انحراف بازگشت و به مکتب امامان پناه برد.
شيخ احمد احسايی در چنين بستری از تقابل مکتبهای حکمی در ميان علمای شيعه به ويژه در ايران و نيز تفسيرهای گاه متضاد از جريان اهل خبر و حديث گرايان ظهور و بروز کرد. در زمان او شرح نويسی بر احاديث کتابهای حديث و ادعيه مأثوره و خطب نهج البلاغه و گفتار امامان درباره مقامات معنوی و ولايت تکوينی امامان رو به گسترش بود. به ويژه پيروان مکتب ملا صدرا تعاليم او و تعاليم عرفان نظری ابن عربي را بهترين راه برای بازگشت به تعاليم امامان يافتند و شروع کردند به شرح نويسی و تفسير نويسی و تبيين عقايد شيعيانه امامت محور در قالب تفسير احاديث و ادعيه و در واقع مکتب خود را مطابق با تعاليم توحيدی امامان و راهی برای دور شدن از تعاليم غير خالص دانستند. شيخ احمد احسايی البته راه آنان را نمی پسنديد. او که دانش اصليش احاديث امامان بود مکتب ملاصدرا را بيشتر موافق مکتب اهل عرفان و پيروان ابن عربي می ديد. او وحدت وجود ابن عربی را مخالف تعاليم امامان می يافت و بنابراين در صدد بود که مبانی مکتب تعاليم اهل بيت را با تکيه بر گرايش تنزيهی الهيات سلبی مطرح کند. او البته درک تعاليم اهل بيت را تنها با تکيه بر احاديث امامان بدون داشتن رياضتها و زهد و تصفيه درون امکان پذير نمی دانست و از اينرو معتقد بود که با الهامات و شهودهای معنوی است که او به شناخت تعاليم امامان بدون تکيه بر اقوال حکيمان و عارفان توفیق یافته است؛ سهل است سخنان ائمه را مخالف مکاتب فيلسوفان و مکتب نظری ابن عربی يافته است. با اين وصف شيخ احمد احسايی در دو شرحی که بر دو اثر ملاصدرا يعنی کتابهای عرشيه و مشاعر نوشت و نيز در چند رساله و گفتار ديگر که در انتقاد از آرای حکماء و از جمله آرای ملا محسن فيض کاشاني نوشته است می کوشد انتقادات خود را در قالب اصطلاحات معمول در ميان فلاسفه و البته با ارائه اصطلاحات جديد خودش و با معانی تازه ای که برای پاره ای از اصطلاحات و مفاهيم بنيادی فلاسفه تعريف کرده ارائه دهد. انتقادات او گرچه در راستای ارائه منظومه ای است که او از تعاليم امامان ارائه می دهد و بنابراين دائماً تأکيد می کند که عقايد فيلسوفان با سخنان امامان سازگار نيست و بدين دليل احاديث امامان را دائماً نقل می کند (البته مشی هواداران فلسفه هم چنین بود که برای اثبات سخنان خود به احاديث جا به جا استناد می کردند و يا تفسير ها و تأويلهای خود را از احاديث امامان در آثارشان مکرر مورد توجه قرار می دادند) اما علاوه بر آن، احسايی انتقاداتی با تکيه بر اشکالات سخنان فلاسفه از نقطه نظر برهانهايی که ارائه می دهند و يا تناقضهای گفتارشان و نا تمام بودن برهانهای آنان اقامه می کند. احسايی بدين ترتيب در قالب يک منتقد مکتب ملا صدرا در اين کتابها جلوه می کند و به تشکيک در سخنان او می پردازد. انتقادات احسايی البته در صورت و محتوا با انتقادات منتقدان قديميتر ملا صدرا تفاوت دارد اما بی ترديد او با آن انتقادات آشنايی داشته و از آنها بهره مند بوده است. او در عين حال چنانکه گفتيم گويا متأثر از آثار مکتب رجب علي بوده و حتی پاره ای از مسائلی که به صورت انتقادی مطرح کرده شايد از آنها اخذ کرده است. دست کم در دوره شکوفايی مکتب اصفهان در دوران پس از عصر صفويه انتقادات احسايی جدی ترين انتقادات به مکتب ملا صدرا به حساب آمد؛ نه از آن جهت که سخنان او در انتقاد از ملا صدرا بر پايه ساختاری فلسفی و با زبانی حکمی بيان شده بود و يا اينکه در ادامه سنت انتقادات متکلمان بر اهل فلسفه بود؛ اينها البته تا اندازه ای در مورد او و انتقاداتش صادق است؛ بلکه بيشتر بدين دليل که او مبانی و تعاليم ملا صدرا را در مخالفت با مکتب امامان نشان می داد و در اين کار يعنی در استناد به احاديث و بهره گيری از اين شيوه توانايی لازم را داشت.
احسايی در برابر مکتب ملاصدرا نظامی را پيشنهاد می کند که اصلی ترين مشخصه اش بهره گيری از زبانی فلسفی است. درست است که او مفاهيم تازه ای را برای اصطلاحات فلسفی رايج در نظر می گيرد و بدين ترتيب وفادار به شيوه های اهل فلسفه نيست اما قدرت او در بهره گيری از زبانی فلسفی برای تبيين منظومه فکريش او را نه به عنوان منتقدی در شمار منتقدان سنتی اهل فلسفه که به عنوان نظريه پردازی مطرح می کند که در صدد تبيين دستگاه فلسفی جديدی است. او البته از زبان تأويلی کمال بهره برداری را می کند و در نهايت هم دستگاهی فکری را پيشنهاد می کند و آن را آشکارا مکتب تعليمی امامان می داند که فهمش و دريافتش شايسته همگان نيست و به شهودات ايمانی و رياضات و عنايات ربّاني وابسته است و تنها به طبقاتی از اهل "سرّ" اعطاء می شود که حامل علوم ربّاني اند. احسایی بدين ترتيب تنها وظيفه اش را بيان کلياتی می داند تا نشان دهد راه حکيمان بر خطا بوده است.
احسايی با اينکه بيشترين انتقادات را از محي الدين می کند و ملا صدرا را به دليل تبعيت از او مستوجب انتقاد تند خويش می داند اما در مجموع دستگاه اعتقاديش در بسياری از جزئيات وامدار سخنان ملا صدرا و بالمآل ابن عربي هم هست. در رساله فوائد و در شرح آن تلاش احسایی ارائه منظومه حکمتی و فلسفی بديلی است و از اينرو گرچه آرائش عموماً با آرای ملا صدرا در ناسازگاری است اما زبان و ساختار متفاوتی در کل منظومه توحيدی او به کار گرفته نمی شود. شايد به همين دلیل است که درست در دوران اوج گيری نظام فلسفی ملا صدرا در مکتب اصفهان پيروان و شارحان او ناچار به پاسخگويی به احسايی شدند و رديه ها و انتقادات او را بايسته پاسخی درخور دانستند. آنان گرچه همواره از نا آشنايیش با اصطلاحات و مفاهيم فلسفی سخن می راندند و نقدش را از سر نا فهمی گفتار ملا صدرا می پنداشتند اما به هر حال نقدش را جدی گرفتند و در مقام پاسخگويی برآمدند. آنان البته شروح او را بر مشاعر و عرشيه بيشتر مصداق جرح می دانستند تا شرح اما به هر حال همينکه کسانی مانند ملا علي نوري، ملا اسماعيل واحد العين، ملا محمد جعفر لاهيجي و ملا هادي سبزواري به انتقادات او پاسخ دادند نشان از اهميت جايگاه احسایی و انتقادات او بر فلسفه آخوند دارد. . بنا بر روايت تنکابني، ملا علي نوري نخست رسالة الفوائد احسايی را پسنديد اما بعد از ديدن شرح آن اظهار کرد که مقصود احسايی را در آغاز درست نفهميده بوده است.
انتقاد احسایی به ملا صدرا اين است که چرا سعی در تطبيق نظام فلسفی خود بر احاديث امامان دارد و با پناه بردن به تأويل می کوشد تفسيری نادرست و در عين حال مطابق با انديشه های فلسفی خود از احاديث عرضه کند. اين البته ايرادی است که شايد بر خود احسايي نيز وارد است و او هم درست همانند ملا صدرا از همين شيوه بهره گرفته و باورهای خود را به عنوان تعاليم امامان معرفی می کند.
پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۵۹
نمایش ایمیل به مخاطبین
نمایش نظر در سایت
۲) از انتشار نظراتی که فاقد محتوا بوده و صرفا انعکاس واکنشهای احساسی باشد جلوگیری خواهد شد .
۳) لطفا جهت بوجود نیامدن مسائل حقوقی از نوشتن نام مسئولین و شخصیت ها تحت هر شرایطی خودداری نمائید .
۴) لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید .
سوالی از محضر شریفتان داشتم آیا بین حکما و فلاسفه از مکاتب مختلف فلسفی کسی را می شناسید که گفته باشد حکمت حقه منبعش باید کتاب و سنت باشد و مبانی حکمت و قواعد و اصول کلی ترسیمی خود را و ریشه استدلالاتش را به معصومین نسبت داده باشد. آیا غالب حکما و فلاسفه آبشخور فلسفه خود را در جای دیگری جستجو نمی کردند و از منابعی دیگر فرا نمی گرفتند تا جایی که در باره تعریف حکمت گفتند الحکمه العلم بحقایق الاشیاء علی ما هی علیه بقدر الطاقه البشریه سواء طابق الشرع ام لم یطابق. از این جهت بعضی که دغدغه دینداری داشتند بطور کلی حکمت را نفی کردند و آنرا مردود دانشتند و بعضی دیگر تلاش کردند که نشان دهند آن علوم اگر چه مستخرج از کتاب و سنت نیست اما با آن قابل جمع است و سعی کردند شواهدی در این باب بیاورند و مواردی که صراحتا مخالفت داشت را کنار بگذارند. آیا بین کسی که سعی می کند بین احادیث و حکمت مصطلحه وفاق نمایش دهد و کسی که میگوید من به غیر از آنچه خاندان عصمت گفته اند و به آن ارشاد کرده اند کلامی نمی گویم و گفتار خود را در معرض امتحان قرار داده است تفاوت وجود ندارد؟
ضمن ارج نهادن به تلاش ارزشمندتان، جای تحقیق این نکته در متن حضرتعالی خالیست که چرا فردی که به نظر شما مبانی فلسفی را نزد استادان اين رشته نخوانده بوده و گاه مطالب حکماء را به درستی متوجه نمی شود مبادرت به نقد دو کتاب مهم فلسفی می کند و اصول و مبانی فلسفی آن کتابها را با چالش روبرو میکند و نقدهای خود را به نگارش درمی آورد حال آنکه میداند گفتمان غالب بر مجامع علمی و به تعبیر شما گفتمان مسلط عصر مکتب ملا صدرا است که سيطره کامل دارد و میداند نوشته هایش در دسترس اهل فن قرار می گیرد. آیا دچار خبط دماغی شده و یا حب شهرت و عرضه کالای خود او را بر این کار واداشته است. آیا شخص عاقل ولو عامی باشد ولی باک از حیثیت و اعتبار خود داشته باشد در مورد علومی که اطلاعی از آنها ندارد اظهار نظر میکند چه برسد به اینکه کتاب بنویسد. آیا این تناقض را چگونه میتوان حل کرد که فردی با اصطلاحات نا آشنا باشد اما به زعم جنابعالی بی ترديد انتقادات متقدمین آشنايی داشته و از آنها بهره مند بوده است. چطور شخصی میتواند از انتقادات بر یک مطلب بهره مند باشد ولی از خود آن مطلب بهره ای نداشته باشد.
چون گویا احسایی بر خلاف صدرا هم به اصالت وجود باور داشته و هم ماهیت.
امکانش هست توضیحات بیشتر بدهید؟