آرشیو
آمار بازدید
بازدیدکنندگان تا کنون : ۲٫۰۵۱٫۵۱۱ نفر
بازدیدکنندگان امروز : ۵۹ نفر
تعداد یادداشت ها : ۲٫۰۹۷
بازدید از این یادداشت : ۶۵۰

پر بازدیدترین یادداشت ها :



يکی از مهمترين متون درباره اخبار امام غائب و دوره آغازين غيبت صغری و اخبار مربوط به سازمان وکالت و "ناحيه" و توقيعات، کتاب اخبار القائم علي بن محمد علان کليني است که خود مؤلف از جايگاه بسيار مهمی در تحولات دوران غيبت برخوردار بوده و نيز کتاب او مهمترين منبع شماری از کتابهای اين دوره و از جمله کتاب الکافي کليني است. تقريبا می توان گفت عمده تکيه کتاب الکافي در اين بخش مبتنی است بر روايات اين شخص و کتاب او؛ گرچه به سبک محدثان از کتاب او نامی به ميان نمی آورد. علان به دليل اينکه دايی محمد بن يعقوب کليني بوده و نيز کلينی شخصا از او بهره علمی برده بوده است، به همين دليل سخت مورد اعتماد کلينی در اين موارد بوده است. اما جايگاه و مرجعيت علان تنها محدود به محمد بن يعقوب کليني نيست، بلکه حتی برخی از مشايخ کليني از او حديث روايت می کرده اند و به ويژه اخبار القائم او مورد روايت آن مشايخ بوده است. شهرت و اهميت علان کليني در زمان خود، برخلاف آنکه امروزه از او نامی در ميان نيست، چندان بوده که در آن دوره و شايد حتی اندکی بعد، کليني را به دليل انتساب به علان در جامعه بغداد می شناخته اند[1]. شايد يکی از دلايل موفقيت کليني در بغداد مرهون وجود اين دايی او بوده است. جايگاه محوری او در نقل اخبار امام غائب و پيش از آن امام، در مورد اخبار ائمه عسکريين موجب شده که شماری از برجسته ترين محدثان به نقل اخبار و احاديث او استناد و همت کنند. شايد مهمتر از اين نکته، بايد به اين امر نيز توجه داد که علان در نقل و تأييد اخبار سازمان وکالت در دوره آغازين عصر غيبت صغری و اندکی پيش از آن، سهم بسيار مهم و تا اندازه ای محوری، دست کم در نواحی قم و ری داشته است و به عنوان يک مرجع محلی از نهاد وکالت بغداد حمايت می کرده است. اين توجه به نقل روايات او، تنها به همين دليل بوده، و الا از لحاظ علمی در آن دوره، در قم و حتی در ري، محدثانی با سعه و گستره روايی و فقهی بسيار گسترده تری حضور داشته اند که آثار فقهی و حديثی آنان نه تنها در اين بومها محل عنايت بوده که حتی به کوفه و مهمتر از آن به بغداد نيز رسيده بود. برای علان تأليفی غير از کتاب اخبار القائم که پس از اين از آن بحث خواهيم کرد، در منابع رجالی عنوان نشده است، گرچه اين به معنی عدم وجود کتاب ديگری نيست، اما حتی در روايات موجود او به وضوح ديده می شود که روايات وی بيشتر جنبه تاريخی متعلق به دوره اواخر امامان و نيز آغاز غيبت صغری را داشته، و او تنها در موارد محدودی به روايات ديگر و از جمله روايات متعلق به مباحث امامت، تفسير امامت محور و گاهی رواياتی با موضوع توحيد مبادرت کرده است. اما از همين موارد هم بر می آيد که بيشتر اين دسته روايات او به اصولی باز می گردد که وی تنها به عنوان يکی از روات اصلی آثار ابو سعيد سهل بن زياد الآدمي الرازي، دست کم برای انتقال آنها به کليني، مطرح بوده است و به احتمال بسيار قوی عمده اين روايات نه در کتب مصنفه علان بلکه به اصول روايی مبتنی بر کتابهای سهل (از جمله کتاب النوادر و نيز کتاب التوحيد او) متکی است؛ و در واقع او تنها نقش واسطه را برای محمد بن يعقوب کليني در اين مورد بر عهده داشته است[2]. با اين وجود به نظر می رسد که بخشی از روايات او به دفاتری از خود علان باز می گردد که شايد تنها به شکل کتاب النوادر (و يا دفاتری شبيه آن) گرد آمده بوده، گرچه تصريحی به اين عنوان در شرح حال او نشده است. چون در در جای ديگری به تفصيل درباره علان مطالبی ارائه کرده ام[3]، اينجا تنها به ذکر شماری از مطالب کتابهای رجالی درباره او بسنده می کنم و يکی دو نکته را مورد اشاره قرار می دهم:

شرح حال او در رجال نجاشي چنين است:

رجال النجاشي ص 260-261

علي بن محمد بن إبراهيم بن أبان الرازي الكليني المعروف بعلان يكنى أبا الحسن . ثقة ، عين . له كتاب أخبار القائم [ عليه السلام ] ، أخبرنا محمد قال : حدثنا جعفر بن محمد قال : حدثنا علي بن محمد . وقتل علان بطريق مكة ، وكان استأذن الصاحب عليه السلام في الحج فخرج: " وقف عنه في هذه السنة " ، فخالف .

از روايت ابن قولويه از علان که به ويژه مورد تأکيد نجاشی قرار گرفته، به خوبی بر می آيد که علان دست کم بنا بر اين روايت، می بايست، در حدود سالهای 301 /302 ق و يا حتی به احتمال قوی پس از آن تا چند سالی زنده بوده باشد؛ به هر حال پس از سعد اشعري (د. 301ق و يا به احتمالی 299ق)؛ چرا که ابن قولويه که تنها توانسته بوده در سنين کمسالی خود حد اکثر چهار روايت از سعد بشنود[4]؛ از علان ظاهرا به مقدار بيشتری سماع و يا دست کم اجازه نقل حديث داشته است و بنابراين می بايست علان بعد از مرگ سعد اشعري همچنان در قيد حيات بوده باشد؛ اين در حالی است که سعد و علان از همديگر روايت می کرده اند. اگر روايت ابن قولويه از علان به حضور ابن قولويه در ري مربوط باشد، در آن صورت زمان مرگ علان را می بايست چند سالی حتی ديرتر نيز در نظر گرفت؛ زمانی که ابن قولويه پس از تحصيلات اوليه سفری به ری داشته است. با اين وصف باز می توان استظهار ديگری نيز در مورد حدود مرگ علان ارائه کرد: شايد قتل او در مسير حج، در سال 317ق بوده که در آن سال قرمطيان به مکه حمله بردند و حجر الاسود را به سرقت بردند[5]. به احتمال ضعيفی قتل علان به خشونتهای آن سال و يا دست کم حوالی آن سال که قرمطيان در حدود سرزمين حجاز به قتل و غارت مشغول بودند، مربوط باشد. از ديگر سو دست کم بنا بر يک روايت ابو المفضل شيباني نيز مستقيما از علان روايت می کرده است؛ البته اين روايت در دلائل الامامة آمده[6] که اساسا منبع معتبری برای اين قبيل امور نيست؛ اما اگر اين روايت پذيرفتنی باشد در آن صورت بايد گفت که با توجه به تولد ابو المفضل در 297ق بنابراين مرگ علان بايد دست کم حدود 310ق باشد.

از شرح احوال پدر و عموی علي بن محمد علان، در رجال طوسي بر می آيد که علان شهرت خاندان او بوده و نه اينکه صورتی از علي نام خود او باشد. ظاهرا شهرت اين لقب به نيای اصلی اين خاندان مربوط می شده است که همگی در ری (ناحيه کلين) زندگی می کرده اند[7]:

رجال الطوسي ص 407

أحمد بن إبراهيم ، المعروف بعلان الكليني ، خير فاضل ، من أهل الري

رجال الطوسي- الشيخ الطوسي ص 439

محمد بن إبراهيم ، المعروف بعلان الكليني ، خير

رجال ابن داود الحلي ص 35: نيز نک:

أحمد بن إبراهيم بن علان يعرف بعلان - بفتح العين وتشديد اللام ومن أصحابنا من قال: عليان، والحق الاول ، الكليني ، بضم الكاف وتخفيف اللام لم (جخ) خير فاضل من أهل الري .

در مورد آنچه که ابن داود درباره عليان گفته؛ در مورد اينکه برخی او را عليان می خوانده اند، حسب الظاهر عليان در اينجا تصحيف غيلان است که در برخی روايات (مانند الهداية الکبری) علان ما را با آن نام خوانده اند.

نکته ديگر اينکه طوسي، نام پدر و عموی او را در بخش اخير کتابش، يعنی کسانی که از امامان روايت نمی کرده اند، آورده است؛ البته اين مسئله به دليل دوری محل اقامت آنان از بغداد و سامراء بوده است و بنابراين امکان ملاقات آنان فراهم نبوده است.

نکته جالب توجه اينکه در نسخه های موجود رجال طوسي (نيز در الفهرست او) نامی از علي بن محمد علان نه در اصحاب امامان و نه در بخش اخير کتاب نيامده است؛ اما در لسان الميزان از آن کتاب (به احتمال قوی به واسطه الحاوي ابن ابی طي) نقل کرده است:

لسان الميزان - ابن حجر ج 4 ص 258

على بن محمد بن ابراهيم بن ابان الرازي الكليني لقبه علان. روى عن محمد ابن شاذان ونصر بن الصباح وغيرهما. روى عنه سعيد (کذا. و درست آن: سعد) بن عبد الله وعلى (کذا. و شايد درست آن: احمد) بن محمد الايادي وذكره ابن (أبي) جعفر الطوسي في رجال الشيعة ووثقه وقال ابن النجاشي كان جليلا كانت له منزلة من ابي محمد العسكري وذكر انه استاذنه في الحج فقال له توقف هذه السنة فابى وخرج فقتل في الطريق.

مطلبی که در لسان الميزان از رجال نجاشي نقل شده، با نسخه های موجود اندکی تفاوت دارد؛ در حالی که واقعه قتل او در مسير حج، در نسخه های موجود به زمان امامت امام غائب و دوران غيبت صغری مربوط شده است، در نسخه منقول در لسان الميزان، به زمان امام حسن عسکري نسبت داده شده است. البته مرگ او طبعا به زمان امام عسکری مربوط نبوده، اما شايد در عبارت رجال نجاشی در عين حال اشاره به منزلت قدر علان نزد امام عسکري اشاره رفته بوده است و آن مطلب با مطلب بعدی در مورد قتل او آميخته شده بوده است. احتمال دارد که علان با امام عسکري به نحوی مربوط بوده باشد.

يک روايت در کمال الدين شيخ صدوق، ضمن آنکه اهميت او را در گواهی های ديدار با امام زمان (مربوط به ذيحجه سال 293ق) در مکه نشان می دهد، از وی به عنوان يکی از رجال "مقصرة" ياد می کند؛ تعبيری که بی ترديد از سوی غلات و مفوضه برای او به کار رفته است و شيخ صدوق نيز با نقل اين روايت، در حقيقت اين سند را حفظ کرده است:

كمال‏الدين ج : 2 ص : 470-473

حدثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمداني قال حدثنا أبو القاسم جعفر بن أحمد العلوي الرقي العريضي قال حدثني أبو الحسن علي بن أحمد العقيقي قال حدثني أبو نعيم الأنصاري الزيدي قال: كنت بمكة عند المستجار و جماعة من المقصرة وفيهم المحمودي و علان الكليني و أبو الهيثم الديناري و أبو جعفر الأحول الهمداني و كانوا زهاء ثلاثين رجلا ولم يكن منهم مخلص علمته غير محمد بن القاسم العلوي العقيقي فبينا نحن كذلك في اليوم السادس من ذي الحجة سنة ثلاث وتسعين و مائتين من الهجرة إذ خرج علينا شاب من الطواف عليه إزاران محرم بهما و في يده نعلان فلما رأيناه قمنا جميعا هيبة له فلم يبق منا أحد إلا قام و سلم عليه ثم قعد و التفت يمينا و شمالا ثم قال أتدرون ما كان أبو عبد الله ع يقول في دعاء الإلحاح قلنا و ما كان يقول قال كان يقول اللهم إني أسألك باسمك الذي به تقوم السماء و به تقوم الأرض و به تفرق بين الحق و الباطل و به تجمع بين المتفرق و به تفرق بين المجتمع و به أحصيت عدد الرمال و زنة الجبال و كيل البحار أن تصلي على محمد و آل محمد و أن تجعل لي من أمري فرجا و مخرجا ثم نهض فدخل الطواف فقمنا لقيامه حين انصرف و أنسينا أن نقول له من هو فلما كان من الغد في ذلك الوقت خرج علينا من الطواف فقمنا كقيامنا الأول بالأمس ثم جلس في مجلسه متوسطا ثم نظر يمينا و شمالا قال أ تدرون ما كان أمير المؤمنين ع يقول بعد صلاة الفريضة قلنا و ما كان يقول قال كان يقول اللهم إليك رفعت الأصوات و دعيت الدعوات و لك عنت الوجوه و لك خضعت الرقاب و إليك التحاكم في الأعمال يا خير مسئول و خير من أعطى يا صادق يا بارئ يا من لا يخلف الميعاد يا من أمر بالدعاء و تكفل بالإجابة يا من قال ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ يا من قال وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ يا من قال يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ثم نظر يمينا و شمالا بعد هذا الدعاء فقال أ تدرون ما كان أمير المؤمنين ع يقول في سجدة الشكر قلنا و ما كان يقول قال كان يقول يا من لا يزيده إلحاح الملحين إلا جودا و كرما يا من له خزائن السماوات و الأرض يا من له خزائن ما دق و جل لا تمنعك إساءتي من إحسانك إلي إني أسألك أن تفعل بي ما أنت أهله و أنت أهل الجود و الكرم و العفو يا رباه يا الله افعل بي ما أنت أهله فأنت قادر على العقوبة و قد استحققتها لا حجة لي و لا عذر لي عندك أبوء إليك بذنوبي كلها و أعترف بها كي تعفو عني و أنت أعلم بها مني بؤت إليك بكل ذنب أذنبته و بكل خطيئة أخطأتها و بكل سيئة عملتها يا رب اغفر لي و ارحم و تجاوز عما تعلم إنك أنت الأعز الأكرم و قام فدخل الطواف فقمنا لقيامه و عاد من غد في ذلك الوقت فقمنا لاستقباله كفعلنا فيما مضى فجلس متوسطا و نظر يمينا و شمالا فقال كان علي بن الحسين سيد العابدين ع يقول في سجوده في هذا الموضع و أشار بيده إلى الحجر نحو الميزاب عبيدك بفنائك مسكينك ببابك أسألك ما لا يقدر عليه سواك ثم نظر يمينا و شمالا و نظر إلى محمد بن القاسم العلوي فقال يا محمد بن القاسم أنت على خير إن شاء الله و قام فدخل الطواف فما بقي أحد منا إلا و قد تعلم ما ذكر من الدعاء و أنسينا أن نتذاكر أمره إلا في آخر يوم. فقال لنا المحمودي يا قوم أتعرفون هذا قلنا لا قال هذا و الله صاحب الزمان ع فقلنا و كيف ذاك يا أبا علي فذكر أنه مكث يدعو ربه عز و جل و يسأله أن يريه صاحب الأمر سبع سنين قال فبينا أنا يوما في عشية عرفة فإذا بهذا الرجل بعينه فدعا بدعاء وعيته فسألته ممن هو فقال من الناس فقلت من أي الناس من عربها أو مواليها فقال من عربها فقلت من أي عربها فقال من أشرفها و أشمخها فقلت و من هم فقال بنو هاشم فقلت من أي بني هاشم فقال من أعلاها ذروة و أسناها رفعه فقلت و ممن هم فقال ممن فلق الهام و أطعم الطعام و صلى بالليل و الناس نيام فقلت إنه علوي فأحببته على العلوية ثم افتقدته من بين يدي فلم أدر كيف مضى في السماء أم في الأرض فسألت القوم الذين كانوا حوله أ تعرفون هذا العلوي فقالوا نعم يحج معنا كل سنة ماشيا فقلت سبحان الله و الله ما أرى به أثر مشي ثم انصرفت إلى المزدلفة كئيبا حزينا على فراقه و بت في ليلتي تلك فإذا أنا برسول الله ص فقال يا محمد رأيت طلبتك فقلت و من ذاك يا سيدي فقال الذي رأيته في عشيتك فهو صاحب زمانكم فلما سمعنا ذلك منه عاتبناه على ألا يكون أعلمنا ذلك فذكر أنه كان ناسيا أمره إلى وقت ما حدثنا.

وحدثنا بهذا الحديث عمار بن الحسين بن إسحاق الأسروشني رضي الله عنه بجبل بوتك من أرض فرغانة قال حدثني أبو العباس أحمد بن الخضر قال حدثني أبو الحسين محمد بن عبد الله الإسكافي قال حدثني سليم عن أبي نعيم الأنصاري قال كنت بالمستجار بمكة أنا و جماعة من المقصرة فيهم المحمودي و علان الكليني و ذكر الحديث مثله سواء.

وحدثنا أبو بكر محمد بن محمد بن علي بن محمد بن حاتم قال حدثنا أبو الحسين عبيد الله بن محمد بن جعفر القصباني البغدادي قال حدثني أبو محمد علي بن محمد بن أحمد بن الحسين الماذرائي قال حدثنا أبو جعفر محمد بن علي المنقذي الحسني بمكة قال كنت جالسا بالمستجار و جماعة من المقصرة و فيهم المحمودي و أبو الهيثم الديناري و أبو جعفر الأحول و علان الكليني و الحسن بن وجناء و كان زهاء ثلاثين رجلا و ذكر الحديث مثله سواء.

در اينجا به يک روايت ديگر و بسيار شگفت انگيز اشاره می کنم که به علان کليني نسبت داده شده، اما به نظر می رسد، از ساخته های دورانهای بعد، احتمالا وسيله غلات است که آنرا بر اساس آميختن چند روايت و افزودن پاره ای از نکات که با بی دقتی های تاريخی توأم است، پيشنهاد کرده اند. اين روايت وسيله نويسنده کتاب المجدي روايت شده است و من ترجيح می دهم آنرا به کتاب اخبار القائم مربوط ندانم:

المجدي في أنساب الطالبين- على بن محمد العلوي ص 131 وما بعد

حدثني أبو الحسن علي بن سهل التمار بالبصرة ، قال : أخبرني خالي أبو عبد الله محمد بن وهبان الهنائي الدبيلى رحمه الله ، قال : حدثنا الشريف الثقة أبو الحسن علي بن يحيى بن محمد بن عيسى بن أحمد الشريف الفقيه الدين ابن عيسى ابن عبد الله بن محمد بن عمر بن علي أمير المؤمنين عليه السلام ببغداد ، قال : حدثنى علان الكلابي قال:

صحبت أبا جعفر محمد بن علي بن محمد بن علي الرضا عليهم السلام ، وهو حديث السن ، فما رأيت أوقر ولا أزكى ولا أجل منه ، وكان خلفه أبو الحسن العسكري عليه السلام بالحجاز طفلا وقدم عليه مشتدا" ، فكان مع أخيه الامام أبى محمد عليه السلام لا يفارقه وكان أبو محمد يأنس به وينقبض مع أخيه جعفر . قال علان : حدثنى أبو جعفر رضى الله عنه قال : كانت عمتى حكيمة تحب سيدي أبا محمد وتدعو له ، وتتضرع ان ترى له ولدا" ، وكان أبو محمد عليه السلام اصطفى جارية يقال لها نرجس عليها السلام وكان اسمها قبل ذلك " صقيل " فلما كانت ليلة النصف من شعبان دخلت فدعت لابي محمد ، فقال لها : يا عمة كوني الليلة عندنا لامر قد حدث ، فقالت حكيمة : وكنت أتفقد جواري أبي محمد عليه السلام فلا أرى عليهن أثر حمل ، وكنت آنس بنرجس عليها السلام وأقلبها الظهر والبطن ، ولا أرى دلالة الحمل عليها . قال أبو جعفر : فأقامت كما رسم ، فلما كان وقت الفجر اضطربت نرجس فقامت إليها عمتي ، قالت : فأدخلت يدي إلى ثيابها ووقع علي نوم عظيم ، فما أدري فيما كان مني غير أني رأيت المولود على يدي ، فأتيت به أبا محمد عليه السلام وهو مختون مفروغ منه ، فأخذه وأمر يده على ظهره وعينه ، وأدخل لسانه في فيه ، وأذن في أذنه وقام في الاخرى ، ثم رده الي ، وقال : يا عمة اذهبي به الى أمه ، قالت : فذهبت به فقبلته ورددته إليه . ثم رفع حجاب بيني وبين سيدي أبي محمد عليه السلام فانسفر عنه وحده ، فقلت يا سيدي ما فعل المولود ، فقال أخذه من هو أحق به ، فإذا كان يوم السابع فأتينا . قالت : فجئت إليه عليه السلام في اليوم السابع ، فإذا المولود بين يديه في ثياب صفر وعليه من لبلهاء والنور ما أخذ بمجامع قلبي ، فقلت : سيدي هل عندك من علم في هذا المولود المبارك فتلقيه الي . فقال عليه السلام : يا عمة ، هذا المنتصر لاولياء الله ، المنتقم من أعداء الله ، الذي يأخذ الله بثأره ويجمع به ألفتنا ، هذا الذي بشرنا به ودللنا عليه ، قالت : فخررت لله ساجدة شكرا " على ذلك . قالت : ثم كنت اتردد الى أبي محمد عليه السلام فلا أراه فقلت له يوما " يا مولاى ما فعل سيدنا ومنتظرنا فقال أودعناه الذي استودعته أم موسى ابنها .

وبالاسناد قال قال أبو جعفر عم الحجة عليهما السلام : عطست بين يدي ولد أخي أبي محمد عليه السلام وهو صبي ، فقلت : الحمد لله ، فقال يرحمك الله يا عم الا ابشرك في العطاس ؟ قلت: بلى جعلت فداك ، فقال : أمان من الموت ثلاثة أيام.

در اين روايت علان کليني، که از او به کلابي ياد می شود (عنوانی که در برخی منابع به ويژه در منابع نصيري و غلات به او به جای عنوان الکليني داده اند)، از مصاحبت خود با ابو جعفر سيد محمد فرزند امام هادي، در حالی که کودکی بيش نبوده و نيز ملاقاتش با امام عسکری ياد می کند و در عين حال مطلبی را نقل می کند که حاوی نقل حکايت تولد امام غائب به روايت ابو جعفر سيد محمد است که طبعا نمی تواند درست باشد؛ چرا که سيد محمد در زمان امام هادي درگذشته است و طبعا نمی توانسته شاهد ولادت امام غائب باشد. به هر حال اين روايت برای رد دعاوی محمديه و جعفريه ساخته و پرداخته شده بوده است.



کتاب اخبار القائم علان کليني

در اينجا ما نخست مجموعه نقلهايی از علان در کتاب الکافي (باب الحجة) را که می تواند به متن کتاب اخبار القائم مربوط باشد، نقل می کنيم. در رجال نجاشی، کتاب اخبار القائم را ابن قولويه از خود علان و نه به واسطه کليني نقل می کند. به هر حال روشن است که کليني در روايت اين متن سهم اصلی را داشته و به ويژه در انتشار اخبار آن در ميان اماميه مهمترين سهم را دارد. در حقيقت روايات کتاب اخبار القائم که می توان آنرا از مهمترين روايات مربوط به غيبت و وکالت دانست، از طريق کلينی در کتابهای حديثی راه يافته است. اين مطلب از کتاب ارشاد شيخ مفيد کاملا پيداست که عمده نقلهای او در اين زمينه و در زمينه اخبار امام عسکري مستند به نقلهای کليني از علان است. شايد مراد شيخ مفيد از اخبار القائم به طور کلی در يکجا پس از نقل همين دست اخبار و روايات، همين متن باشد:

الارشاد - الشيخ المفيد ج 2 ص 367

... والاحاديث في هذا المعنى كثيرة ، وهي موجودة في الكتب المصنفة المذكورة فيها أخبار القائم عليه السلام وإن ذهبت إلى إيراد جميعها طال بذلك هذا الكتاب، وفيما اثبته منها مقنع والمنة لله...

در کتابهای ديگر هم همين وضعيت کم و بيش ديده می شود. در کتاب الغيبة نعماني، از طريق کلينی اين دست روايات نقل شده است. در آثار صدوق نيز همين طور و همچنين در کتاب الغيبة شيخ طوسي و بالتبع در آثار بعدی شمار زيادی از اين اخبار نقل شده است. البته در کتاب الکافي، رواياتی که درباره اخبار قائم از علان نقل شده، در کنار شماری ديگر از اخبار و روايات درباره امامان متأخر و به ويژه عسکريين است که نوع نقل کليني به وضوح نشان دهنده آن است که آن اخبار هم از همين کتاب نقل شده اند. در حقيقت کليني از يکجا در کتاب الحجة خود نقلهای خود را از علان فزونی می دهد که بايد به همين متن مربوط باشد. بسيار بعيد است که در کتابی در رابطه با اخبار القائم، تنها به روايات خاص امام غائب پرداخته شده باشد؛ بدون آنکه زمينه های امامت و نهاد وکالت در دوران امام هادي و عسکري مورد توجه قرار نگرفته باشد. کتابهای ديگری هم که از آن دوره در اين زمينه ها می شناسيم کم و بيش همين وضعيت را دارند. از ديگر سو نبايد از ياد برد که به علان کتابی ديگر نسبت داده نشده و اگر روايات مربوط به عسکريين را از کتاب اخبار القائم ندانيم، در آن صورت اين پرسش قابل طرح است که پس اين همه روايت از علان در الکافي در اين زمينه ها در چه متنی ريشه داشته است. کلينی به دليل حساسيت موضوع احتمالا دست کم بيشتر متن کتاب اخبار القائم را در الکافي روايت کرده است؛ اما در متون ديگر به ويژه کمال الدين شيخ صدوق شماری ديگر از اخبار مربوطه از علان با واسطه سعد اشعري روايت شده که آنها نيز بايد به همين متن مربوط باشد؛ اما به هر حال سؤال بر انگيز است که چرا کليني آن دسته اخبار کتاب استادش را در کتاب الکافي مورد عنايت قرار نداده است؟ به ويژه که او درصدد بوده تا آنجا که ممکن است به نقل شواهد غيبت بپردازد. از ديگر سو گاهی نقلهايی از علان به واسطه کليني در منابع ديگر و از جمله کمال الدين ديده می شود که آنها را در نسخه موجود الکافي نمی بينيم و شايد دليل آن وجود اين احاديث در روايات ديگر الکافي باشد که گاهی با همديگر تفاوت داشته است. احتمال ديگر آن است که دست کم برخی از آنها در رسائل الأئمة کليني روايت شده است که امروزه در اختيار نيست. ما در اينجا نخست نقلهای کلينی را از علان در موضوعاتی که می تواند به همين متن کتاب اخبار القائم مربوط باشد، نقل می کنيم و سپس نقل منابع ديگر را ارائه می دهيم. در مورد نقلهای الکافي گاهی تکرار و يا تلخيص ديده می شود که همه را ما نقل کرده ايم؛ همين طور اگر نقلهايی در منابع ديگر با تفاوتهايی همراه بوده، آنها را نيز در دنباله متن الکافي آورده ايم. طبعا اين بازسازی اثر نمی تواند کاری با اطمينان خاطر در تمامی جوانب آن باشد؛ به ويژه در اين نوع مباحث و اين قبيل آثار که همواره احتمالات ديگر قابل پيشنهاد است. در کتاب اثبات الوصية منسوب به مسعودي[8] هم شماری از اين روايات علان که گويا شلمغاني مستقيما از او روايت می کرده، ديده می شود که ما آنها را در اينجا نياورده ايم؛ چون نسخه ای الکترونيکی از آن در اختيار نداريم تا از آن اين نقلها را در اينجا ارائه دهيم. پيشتر مقاله ای از ما در مورد ارتباط متن اثبات الوصية با کتابهای الهداية الکبری و دلائل الامامة منتشر شده است؛ بنابر بحثهايی که در آن مقاله ارائه شده، اينجا اين نکته را بايد در مورد علان توضيح دهم که ظاهرا جدا از چند مورد که که نام علان در کتاب الهداية الکبری و يا دلائل الامامة ديده می شود، گويا تحت تأثير کتاب الوصية شلمغاني که از علان روايت می کرده (و بازتاب آن را در کتاب اثبات الوصية می بينيم) موارد نقل از علان در دو کتاب دلائل و الهداية الکبری بيشتر از موارد تصريح شده است و اين امر با مقايسه اين دو متن با اثبات الوصية بعضا ديده می شود. گرچه شايد تأثير علان در الوصية شلمغاني بيشتر از آن باشد که مرده ريگ آن را در اثبات الوصية صراحتا می بينيم. به هر حال شماری از روايات علان که تحت تأثير کتاب الوصية شلمغاني در منابع بعدی نقل شده است را بايد به سنت ديگر نقل متن کتاب اخبار القائم مربوط دانست. نقلهای کليني و سعد اشعری از او نماينده اصيلتر اين متن است.

متن کتاب اخبار القائم علان کليني

- علي بن محمد ، عن سهل بن زياد ، عن الحسن بن محبوب ، عن أبي اسامة (وهشام بن سالم؟) ، عن ابي حمزة ، عن أبي إسحاق ، عمن يثق به من أصحاب أمير المؤمنين عليه السلام أن أمير المؤمنين عليه السلام قال : اللهم إنك لا تخلي أرضك من حجة لك على خلقك .

- علي بن محمد ، عن سهل بن زياد ، عن محمد بن الوليد ، عن يونس بن يعقوب عن أبي عبد الله عليه السلام أنه سمعه يقول : أبى الله أن يجعلها لاخوين بعد الحسن والحسين عليهما السلام .

- علي بن محمد ، عن سهل أو غيره ، عن محمد بن الوليد ، عن يونس ، عن داود ابن زربي ، عن أبي أيوب النحوي قال : بعث إلي أبو جعفر المنصور في جوف الليل فأتيته فدخلت عليه وهو جالس على كرسي وبين يديه شمعة وفي يده كتاب ، قال : فلما سلمت عليه رمى بالكتاب إلي وهو يبكي ، فقال لي : هذا كتاب محمد بن سليمان يخبرنا أن جعفر بن محمد قد مات ، فإنا لله وإنا إليه راجعون - ثلاثا - وأين مثل جعفر ؟ ثم قال لي : اكتب قال : فكتبت صدر الكتاب ، ثم قال : اكتب إن كان أوصى إلى رجل واحد بعينه فقدمه واضرب عنقه ، قال : فرجع إليه الجواب أنه قد أوصى إلى خمسة واحدهم أبو جعفر المنصور ومحمد بن سليمان وعبد الله وموسى وحميدة .

- علي بن محمد ، عن بعض أصحابنا ، عن عبيس بن هشام قال : حدثني عمر الرماني ، عن فيض بن المختار قال : إني لعند أبي عبد الله عليه السلام إذ أقبل أبو الحسن موسى عليه السلام - وهو غلام - فالتزمته وقبلته ، فقال أبو عبد الله عليه السلام : أنتم السفينة وهذا ملاحها ، قال : فحججت من قابل ومعي ألفا دينار فبعثت بألف إلى أبي عبد الله عليه السلام وألف إليه ، فلما دخلت على أبي عبد الله عليه السلام قال : يا فيض عدلته بي ؟ قلت : إنما فعلت ذلك لقولك ، فقال : أما والله ما أنا فعلت ذلك ، بل الله عزوجل فعله به .

- علي بن محمد ، عن سهل بن زياد ، عن محمد بن الوليد ، عن يحيى بن حبيب الزيات قال : أخبرني من كان عند أبي الحسن الرضا عليه السلام جالسا ، فلما نهضوا قال لهم : القوا أبا جعفر فسلموا عليه وأحدثوا به عهدا ، فلما نهض القوم التفت إلي فقال : يرحم الله المفضل إنه كان ليقنع بدون هذا .

- علي بن محمد، عن محمد بن أحمد النهدي، عن يحيى بن يسار القنبري قال: أوصى أبوالحسن (عليه السلام) إلى ابنه الحسن قبل مضيه بأربعة أشهر، وأشهدني على ذلك وجماعة من الموالي.

- علي بن محمد، عن جعفر بن محمد الكوفي، عن بشار بن أحمد البصري، عن علي بن عمر النوفلي قال: كنت مع أبي الحسن (عليه السلام) في صحن داره، فمر بنا محمد ابنه فقلت له: جلعت فداك هذا صاحبنا بعدك؟ فقال: لا، صاحبكم بعدي الحسن.

- عنه، عن بشار بن أحمد، عن عبدالله بن محمد الاصفهاني قال: قال أبوالحسن (عليه السلام): صاحبكم بعدي الذي يصلي علي، قال: ولم نعرف أبا محمد قبل ذلك، قال: فخرج أبومحمد فصلى عليه.

- وعنه، عن موسى بن جعفر بن وهب، عن علي بن جعفر قال: كنت حاضرا أبا الحسن (عليه السلام) لما توفي ابنه محمد فقال للحسن: يا بني أحدث لله شكرا فقد أحدث فيك أمرا.

- علي بن محمد، عن محمد بن أحمد القلانسي، عن علي بن الحسين بن عمرو، عن علي بن مهزيار قال: قلت لابي الحسن (عليه السلام): إن كان كون - وأعوذ بالله - فإلى من؟قال: عهدي إلى الاكبر من ولدي.

- علي بن محمد، عن أبي محمد الاسبارقيني، عن علي بن عمرو العطار قال: دخلت على أبي الحسن العسكري (عليه السلام) وابوجعفر ابنه في الاحياء وأنا أظن أنه هو، فقلت له: جعلت فداك من أخص من ولدك؟ فقال: لا تخصوا أحدا حتى يخرج إليكم أمري قال: فكتبت إليه بعد: فيمن يكون هذا الامر؟ قال: فكتب إلي في الكبير من ولدي، قال: وكان أبومحمد أكبر من أبي جعفر.

- علي بن محمد، عن إسحاق بن محمد، عن أبي هاشم الجعفري قال: كنت عند أبي الحسن (عليه السلام) بعد ما مضى ابنه أبوجعفر وإني لافكر في نفسي أريد أن أقول: كأنهما أعني أبا جعفر وأبا محمد في هذا الوقت كأبي الحسن موسى وإسماعيل ابني جعفر ابن محمد (عليهم السلام) وإن قصتهما كقصتهما، إذ كان أبومحمد المرجى بعد أبي جعفر (عليه السلام) فأقبل علي أبوالحسن قبل أن أنطق فقال: نعم يا أبا هاشم بدا لله في أبي محمد بعد أبي جعفر (عليه السلام) ما لم يكن يعرف له، كما بدا له في موسى بعد مضي إسماعيل ما كشف به عن حاله وهو كما حدثتك نفسك وإن كره المبطلون، وأبومحمد ابني الخلف من بعدي، عنده علم ما يحتاج إليه ومعه آلة الامامة .

- علي بن محمد، عن إسحاق بن محمد، عن محمد بن يحيى بن درياب، عن أبي بكر الفهفكي قال: كتب إلي أبوالحسن (عليه السلام): أبومحمد ابني أنصح آل محمد غريزة وأوثقهم حجة وهو الاكبر من ولدي وهو الخلف وإليه ينتهي عرى الامامة وأحكامها ، فما كنت سائلي فسله عنه، فعنده ما يحتاج إليه.

- علي بن محمد، عن إسحاق بن محمد، عن شاهويه بن عبدالله الجلاب قال: كتب إلي أبوالحسن في كتاب: أردت أن تسأل عن الخلف بعد أبي جعفر وقلقت لذلك فلا تغتم فإن الله عزوجل " لا يضل قوما بعد إذ هداهم حتى يبين لهم ما يتقون " وصاحبك بعدي أبومحمد ابني وعنده ما تحتاجون إليه، يقدم ما يشاء الله ويؤخر ما يشاء الله " ما ننسخ من آية أو ننسها نأت بخير منها أو مثلها " قد كتبت بما فيه بيان وقناع لذي عقل يقظان.

- علي بن محمد، عمن ذكره، عن محمد بن أحمد العلوي، عن داود بن القاسم قال: سمعت أبا الحسن (عليه السلام) يقول: الخلف من بعدي الحسن، فكيف لكم بالخلف من بعد الخلف؟ فقلت: ولم جعلني الله فداك؟ فقال: إنكم لا ترون شخصه ولا يحل لكم ذكره باسمه، فقلت: فكيف نذكره؟ فقال: قولوا: الحجة من آل محمد (عليهم السلام).

- علي بن محمد، عن محمد بن علي بن بلال قال: خرج إلي من أبي محمد قبل مضيه بسنتين يخبرني بالخلف من بعده، ثم خرج إلى من قبل مضيه بثلاثة أيام يخبرني بالخلف من بعده.

- علي بن محمد، عن جعفر بن محمد الكوفي عن جعفر بن محمد المكفوف، عن عمرو الاهوازي قال: أراني أبومحمد ابنه وقال: هذا صاحبكم من بعدي.

- علي بن محمد، عن حمدان القلانسي قال: قلت للعمري: قد مضى أبومحمد؟ فقال لي: قد مضى ولكن قد خلف فيكم من رقبته مثل هذه، وأشار بيده.

- علي بن محمد، عن الحسين ومحمد ابني علي بن إبراهيم، عن محمد بن علي بن عبدالرحمن العبدي - من عبد قيس - عن ضوء بن علي العجلي، عن رجل من أهل فارس سماه قال: أتيت سامرا ولزمت باب أبي محمد (عليه السلام) فدعاني، فدخلت عليه وسلمت فقال: ما الذي أقدمك؟ قال: قلت: رغبة في خدمتك، قال: فقال لي: فالزم الباب، قال: فكنت في الدار مع الخدم، ثم صرت أشتري لهم الحوائج من السوق وكنت أدخل عليهم من غير إذن إذا كان في الدار رجال قال: فدخلت عليه يوما وهو في دار الرجال فسمعت حركة في البيت فناداني: مكانك لا تبرح، فلم أجسر أن أدخل ولا أخرج، فخرجت علي جارية معها شئ مغطى، ثم ناداني ادخل، فدخلت ونادى الجارية فرجعت إليه، فقال لها: اكشفي عما معك، فكشفت عن غلام أبيض حسن الوجه وكشف عن بطنه فإذا شعر نابت من لبته إلى سرته أخضر ليس بأسود، فقال: هذا صاحبكم، ثم أمرها فحملته فما رأيته بعد ذلك حتى مضى أبومحمد (عليه السلام).

- علي بن محمد، عن محمد بن إسماعيل بن موسى بن جعفر وكان أسن شيخ من ولد رسول الله (صلى الله عليه وآله) بالعراق فقال: رأيته بين المسجدين وهو غلام (عليه السلام).

- علي بن محمد، عن حمدان القلانسي قال: قلت للعمري: قد مضى أبومحمد (عليه السلام)؟

فقال: قد مضى ولكن قد خلف فيكم من رقبته مثل هذا، وأشار بيده.

- علي بن محمد، عن فتح مولى الزراري قال: سمعت أبا علي بن مطهر يذكر أنه قد رآه ووصف له قده.

- علي بن محمد، عن محمد بن شاذان بن نعيم، عن خادم لابراهيم بن عبده النيسابوري أنها قالت كنت واقفة مع إبراهيم على الصفا فجاء (عليه السلام) حتى وقف على إبراهيم وقبض على كتاب مناسكه وحدثه بأشياء.

- على بن محمد، عن محمد بن علي بن إبراهيم، عن أبي عبدالله بن صالح أنه رآه عند الحجر الاسود والناس يتجاذبون عليه وهو يقول: ما بهذا امروا.

- علي، عن أبي علي أحمد بن إبراهيم بن إدريس، عن أبيه أنه قال: رأيته (عليه السلام) بعد مضي أبي محمد حين أيفع وقبلت يديه ورأسه.

- علي، عن أبي عبدالله بن صالح وأحمد بن النضر، عن القنبري - رجل من ولد قنبر الكبير - مولى أبي الحسن الرضا (عليه السلام) قال، جرى حديث جعفر بن على فذمه، فقلت له: فليس غيره فهل رأيته؟ فقال: لم أره ولكن رآه غيري، قلت:ومن رآه؟ قال: قد رآه جعفر مرتين وله حديث.

- علي بن محمد، عن أبي محمد الوجناني أنه أخبرني عمن رآه: أنه خرج من الدار قبل الحادث بعشرة أيام وهو يقول: اللهم إنك تعلم أنها من أحب البقاع لولا الطرد، أو كلام هذا نحوه.

- علي بن محمد، عن علي بن قيس، عن بعض جلاوزة السواد قال: شاهدت سيماء آنفا بسر من رأى وقد كسر باب الدار، فخرج عليه وبيده طبرزين فقال له: ما تصنع في داري؟ فقال سيماء: إن جعفرا زعم أن أباك مضى ولا ولد له، فإن كانت دارك فقد انصرفت عنك، فخرج عن الدار قال: علي بن قيس: فخرج علينا خادم من خدم الدار فسألته عن هذا الخبر، فقال لي: من حدثك بهذا؟ فقلت له: حدثني بعض جلاوزة السواد، فقال لي: لا يكاد يخفى على الناس شئ.

- علي بن محمد، عن جعفر بن محمد الكوفي، عن جعفر بن محمد المكفوف، عن عمرو الاهوازي قال: أرانيه أبومحمد (عليه السلام) وقال: هذا صاحبكم.

- علي بن محمد، عن محمد والحسن ابني علي بن إبراهيم أنهما حدثاه في سنة تسع وسبعين ومائتين، عن محمد بن عبدالرحمن العبدي عن ضوء بن علي العجلي عن رجل من أهل فارس سماه أن أبا محمد أراه إياه.

- علي بن محمد، عن أبي أحمد بن راشد عن بعض أهل المدائن قال: كنت حاجا مع رفيق لي، فوافينا إلى الموقف فإذا شاب قاعد عليه إزار ورداء، وفي رجليه نعل صفراء، قومت الازار والرداء بمائة وخمسين دينارا وليس عليه أثر السفر، فدنا منا سائل فرددنا، فدنا من الشاب فسأله، فحمل شيئا من الارض وناوله، فدعا له السائل واجتهد في الدعاء وأطال، فقام الشاب وغاب عنا، فدنونا من السائل فقلنا له ويحك ما أعطاك؟ فأرانا حصاة ذهب مضرسة قدرناها عشرين مثقالا، فقلت لصاحبي: مولانا عندنا ونحن لا ندري، ثم ذهبنا في طلبه فدرنا الموقف كله، فلم نقدر عليه، فسألنا كل من كان حوله من أهل مكة والمدينة، فقالوا شاب علوي يحج، في كل سنة ماشيا.

- علي بن محمد، عمن ذكره، عن محمد بن أحمد العلوي، عن داود بن القاسم الجعفري قال: سمعت أبا الحسن العسكري (عليه السلام) يقول: الخلف من بعدي الحسن، فكيف لكم بالخلف من بعد الخلف؟ فقلت: ولم جعلني الله فداك؟ قال: إنكم لا ترون شخصه ولا يحل لكم ذكره باسمه، فقلت: فكيف نذكره؟ فقال: قولوا: الحجة من آل محمد صلوات الله عليه وسلامه.

- علي بن محمد، عن أبي عبدالله الصالحي قال: سألني أصحابنا بعد مضي أبي محمد (عليه السلام) أن أسأل عن الاسم والمكان، فخرج الجواب: إن دللتهم على الاسم أذاعوه وإن عرفوا المكان دلوا عليه.

- علي بن محمد، عن سهل بن زياد، عن ابن محبوب، عن أبي اسامة (کذا و ؟) عن هشام بن سالم، عن أبي حمزة عن أبي إسحاق قال: حدثني الثقة من أصحاب أمير المؤمنين (عليه السلام) أنهم سمعوا أمير المؤمنين (عليه السلام) يقول في خطبة له: اللهم وإني لاعلم أن العلم لا يأزر كله، ولا ينقطع مواده وإنك لا تخلي أرضك من حجة لك على خلقك، ظاهر ليس بالمطاع أو خائف مغمور، كيلا تبطل حججك ولا يضل أولياؤك بعد إذ هديتهم، بل أين هم وكم؟ اولئك الاقلون عددا، والاعظمون عند الله جل ذكره قدرا، المتبعون لقادة الدين: الائمة الهادين، الذين يتأدبون بآدابهم، وينهجون نهجهم، فعند ذلك يهجم بهم العلم على حقيقة الايمان، فتستجيب أرواحهم لقادة العلم، ويستلينون من حديثهم ما استوعر على غيرهم، ويأنسون بما استوحش منه المكذبون، وأباه المسرفون اولئك أتباع العلماء صحبوا أهل الدنيا بطاعة الله تبارك وتعالى وأوليائه ودانوا بالتقية عن دينهم والخوف من عدوهم، فأرواحهم معلقة بالمحل الاعلى، فعلماؤهم وأتباعهم خرس صمت في دولة الباطل، منتظرون لدولة الحق وسيحق الله الحق بكلماته ويمحق الباطل، ها، ها، طوبى لهم على صبرهم على دينهم في حال هدنتهم، وياشوقاه إلى رؤيتهم في حال ظهور دولتهم وسيجمعنا الله وإياهم في جنات عدن ومن صلح من آبائهم وأزواجهم وذرياتهم.

- علي بن محمد، عن الحسن بن عيسى بن محمد بن علي بن جعفر، عن أبيه عن جده، عن علي بن جعفر، عن أخيه موسى بن جعفر (عليه السلام) قال: إذا فقد الخامس من ولد السابع فالله الله في أديانكم لا يزيلكم عنها أحد، يا بني إنه لا بد لصاحب هذا الامر من غيبة حتى يرجع عن هذا الامر من كان يقول به، إنما هو محنة من الله عزوجل امتحن بها خلقه، لو علم آباؤكم وأجدادكم دينا أصح من هذا لاتبعوه قال: فقلت: يا سيدي من الخامس من ولد السابع؟ فقال: يا بني! عقولكم تصغر عن هذا، وأحلامكم تضيق عن حمله، ولكن إن تعيشوا فسوف تدركونه.

- علي بن محمد، عن عبدالله بن محمد بن خالد قال: حدثني منذر بن محمد بن قابوس، عن منصور بن السندي، عن أبي داود المسترق، عن ثعلبة بن ميمون، عن مالك الجهني، عن الحارث بن المغيرة، عن الاصبغ بن نباتة قال: أتيت أمير المؤمنين (عليه السلام) فوجدته متفكرا ينكت في الارض، فقلت، يا أمير المؤمنين مالي أراك متفكرا تنكت في الارض، أرغبة منك فيها؟ فقال: لا والله ما رغبت فيها ولا في الدنيا يوما قط ولكني فكرت في مولود يكون من ظهري، الحادي عشر من ولدي، هو المهدي الذي يملا الارض عدلا وقسطا كما ملئت جورا وظلما، تكون له غيبة وحيرة، يضل فيها أقوام ويهتدي فيها آخرون، فقلت: يا أمير المؤمنين! وكم تكون الحيرة والغيبة؟ قال: ستة أيام أو ستة أشهر أو ست سنين، فقلت: وإن هذا لكائن؟ فقال: نعم كما أنه مخلوق وأنى لك بهذا الامر يا أصبغ اولئك خيار هذه الامة مع خيار أبرار هذه العتره، فقلت: ثم ما يكون بعد ذلك فقال: ثم يفعل الله ما يشاء فإن له بداء ات وإرادات وغايات ونهايات.

- علي بن محمد، عن سهل بن زياد، عن ابن محبوب، عن هشام بن سالم، عن ابي حمزة، عن أبي إسحاق السبيعي، عن بعض أصحاب أمير المؤمنين (عليه السلام) ممن يوثق به أن أمير المؤمنين (عليه السلام) تكلم بهذا الكلام وحفظ عنه وخطب به على منبر الكوفة: اللهم إنه لا بد لك من حجج في أرضك، حجة بعد حجة على خلقك، يهدونهم إلى دينك، ويعلمونهم علمك كيلا يتفرق أتباع أوليائك، ظاهر غير مطاع، أو مكتتم يترقب، إن غاب عن الناس شخصهم في حال هدنتهم فلم يغب عنهم قديم مبثوث علمهم، وآدابهم في قلوب المؤمنين مثبتة، فهم بها عاملون.

ويقول (عليه السلام) في هذه الخطبة في موضع آخر: فيمن هذا؟ ولهذا يأزر العلم إذا لم يوجد له حملة يحفظونه ويروونه، كما سمعوه من العلماء ويصدقون عليهم فيه، اللهم فإني لاعلم أن العلم لا يأزر كله ولا ينقطع مواده وإنك لا تخلي أرضك من حجة لك على خلقك، ظاهر ليس بالمطاع، أو خائف مغمور كيلا تبطل حجتك ولا يضل أولياؤك بعد إذ هديتهم بل أين هم؟ وكم هم؟ اولئك الاقلون عددا، الاعظمون عند الله قدرا.

- علي بن محمد، عن سهل بن زياد، عن موسى بن القاسم بن معاوية البجلي عن علي بن جعفر، عن أخيه موسى بن جعفر (عليه السلام) في قول الله عزوجل: " قل أرأيتم إن أصبح ماؤكم غورا فمن يأتيكم بماء معين " قال: إذا غاب عنكم إمامكم فمن يأتيكم بامام جديد.

- علي بن محمد، عن جعفر بن محمد عن موسى بن جعفر البغدادي، عن وهب بن شاذان، عن الحسن بن أبي الربيع، عن محمد بن إسحاق، عن ام هانئ قالت: سألت أبا جعفر محمد بن علي (عليهما السلام)، عن قول الله تعالى: " فلا اقسم بالخنس الجوار الكنس قالت: فقال: إمام يخنس سنة ستين ومائتين، ثم يظهر كالشهاب يتوقد في الليلة الظلماء، فإن أدركت زمانه قرت عينك.

- علي بن محمد، عن بعض أصحابنا، عن أيوب بن نوح، عن أبي الحسن الثالث (عليه السلام) قال: إذا رفع علمكم من بين أظهركم فتوقعوا الفرج من تحت أقدامكم.

- علي بن محمد [ومحمد بن الحسن]، عن سهل بن زياد[9]، عن محمد بن علي، عن نصر بن مزاحم، عن عمرو بن سعيد، عن جراح بن عبدالله، عن رافع بن سلمة قال: كنت مع علي بن أبي طالب صلوات الله عليه يوم النهروان فبينا علي (عليه السلام) جالس إذ جاء فارس فقال: السلام عليك يا علي فقال له علي (عليه السلام): وعليك السلام مالك ثكلتك امك - لم تسلم علي بإمرة المؤمنين؟ قال: بلى ساخبرك عن ذلك كنت إذ كنت على الحق بصفين فلما حكمت الحكمين برئت منك وسميتك مشركا، فأصبحت لا أدري إلى أين أصرف ولايتي، والله لان أعرف هداك من ضلالتك أحب إلى من الدنيا وما فيها فقال له: علي (عليه السلام): ثكلتك أمك قف مني قريبا اريك علامات الهدى من علامات الضلالة، فوقف الرجل قريبا منه فبينما هو كذلك إذ أقبل فارس يركض حتى أتى عليا (عليه السلام) فقال: يا أمير المؤمنين أبشر بالفتح أقر الله عينك، قد والله قتل القوم أجمعون، فقال له: من دون النهر أو من خلفه؟ قال: بل من دونه، فقال: كذبت والذي فلق الحبة وبرأ النسمة لا يعبرون أبدا حتى يقتلوا، فقال الرجل: فازددت فيه بصيرة، فجاء آخر يركض على فرس له فقال له مثل ذلك فرد عليه أمير المؤمنين (عليه السلام) مثل الذي رد على صاحبه، قال الرجل الشاك: وهممت أن أحمل على علي (عليه السلام) فأفلق هامته بالسيف ثم جاء فارسان يركضان قد أعرقا فرسيهما فقالا: أقر الله عينك يا أمير المؤمنين ابشر بالفتح قد والله قتل القوم أجمعون، فقال علي (عليه السلام): أمن خلف النهر أو من دونه؟ قالا: لا بل خلفه، إنهم لما اقتحموا خيلهم النهروان وضرب الماء لبات خيولهم رجعوا فاصيبوا، فقال أمير المؤمنين (عليه السلام): صدقتما، فنزل الرجل عن فرسه فأخذ بيد أمير المؤمنين (عليه السلام) وبرجله فقبلهما، فقال علي (عليه السلام): هذه لك آية.

- علي بن محمد، عن أبي علي محمد بن إسماعيل بن موسى بن جعفر، عن أحمد بن القاسم العجلي، عن أحمد بن يحيى المعروف بكرد، عن محمد بن خداهي، عن عبدالله بن أيوب، عن عبدالله بن هاشم، عن عبدالكريم بن عمرو الخثعمي، عن حبابة الوالبية قالت: رأيت أمير المؤمنين (عليه السلام) في شرطة الخميس ومعه درة لها سبابتان يضرب بها بياعي الجري والمارماهي والزمار ويقول لهم: يا بياعي مسوخ بني إسرائيل وجند بني مروان، فقام إليه فرات بن أحنف فقال: يا أمير المؤمنين وما جند بني مروان؟ قال: فقال له: أقوام حلقوا اللحى وفتلوا الشوارب فمسخوا فلم أر ناطقا أحسن نطقا منه، ثم أتبعته فلم أزل أقفو أثره حتى قعد في رحبة المسجد فقلت: له يا أمير المؤمنين ما دلالة الامامة يرحمك الله: قالت: فقال ائتيني بتلك الحصاة وأشار بيده إلى حصاة فأتيته بها فطبع لي فيها بخاتمه، ثم قال لي: يا حبابة! إذا ادعى مدع الامامة، فقدر أن يطبع كما رأيت فاعلمي أنه إمام مفترض الطاعة، والامام لا يعزب عنه شئ يريده، قالت ثم انصرفت حتى قبض أمير المؤمنين (عليه السلام) فجئت إلى الحسن (عليه السلام) وهو في مجلس أمير المؤمنين (عليه السلام) والناس يسألونه فقال: يا حبابة الوالبية فقلت: نعم يامولاي فقال: هاتي ما معك قال: فأعطيته فطبع فيها كما طبع أمير المؤمنين (عليه السلام)، قالت: ثم أتيت الحسين (عليه السلام) وهو في مسجد رسول الله (صلى الله عليه وآله) فقرب ورحب، ثم: قال لي: إن في الدلالة دليلا على ما تريدين، أفتريدين دلالة الامامة؟ فقلت: نعم يا سيدي، فقال: هاتي ما معك، فناولته الحصاة فطبع لي فيها، قالت: ثم أتيت علي بن الحسين (عليهما السلام) وقد بلغ بي الكبر إلى أن أرعشت وأنا أعد يومئذ مائة وثلاث عشرة سنة فرأيته راكعا وساجدا و مشغولا بالعبادة فيئست من الدلالة، فأومأ إلي بالسبابة فعاد إلي شبابي، قالت: فقلت: يا سيدي كم مضى من الدنيا وكم بقي؟ فقال: أما ما مضى فنعم، وأما ما بقي فلا، قالت: ثم قال لي: هاتي ما معك فأعطيته الحصاة فطبع لي فيها، ثم أتيت أبا جعفر (عليه السلام) فطبع لي فيها، ثم أتيت أبا عبدالله (عليه السلام) فطبع لي فيها، ثم أتيت أبا الحسن موسى (عليه السلام) فطبع لي فيها، ثم أتيت الرضا (عليه السلام) فطبع لي فيها. وعاشت حبابة بعد ذلك تسعة أشهر على ما ذكر محمد بن هشام.

- علي بن محمد، عن إسحاق بن محمد النخعي، عن أبي هاشم داود بن القاسم الجعفري قال: كنت عند أبي محمد (عليه السلام) فاستؤذن لرجل من أهل اليمن عليه، فدخل رجل عبل، طويل جسيم، فسلم عليه بالولاية فرد عليه بالقبول وأمره بالجلوس، فجلس ملاصقا لي، فقلت في نفسي: ليت شعري من هذا؟ فقال أبومحمد (عليه السلام): هذا من ولد الاعرابية صاحبة الحصاة التي طبع آبائي (عليهم السلام) فيها بخواتيمهم فانطبعت وقد جاء بها معه يريد أن أطبع فيها، ثم قال: هاتها فأخرج حصاة وفي جانب منها موضع أملس، فأخذها أبومحمد (عليه السلام) ثم أخرج خاتمة فطبع فيها فانطبع فكأني أرى نقش خاتمة الساعة " الحسن بن علي " فقلت لليماني: رأيته قبل هذا قط؟ قال: لا والله وإني لمنذ دهر حريص على رؤيته حتى كأن الساعة أتاني شاب لست أراه فقال لي: قم فادخل، فدخلت ثم نهض اليماني وهو يقول رحمة الله وبركاته عليكم أهل البيت، ذرية بعضها من بعض اشهد بالله أن حقك لواجب كوجوب حق أمير المؤمنين (عليه السلام) والائمة من بعده صلوات الله عليهم أجمعين ثم مضى فلم أره بعد ذلك، قال إسحاق: قال أبوهاشم الجعفري: وسألته عن اسمه فقال: اسمي مهجع بن الصلت بن عقبة بن سمعان بن غانم بن أم غانم وهي الاعرابية اليمانية، صاحبة الحصاة التي طبع فيها أمير المؤمنين (عليه السلام) والسبط إلى وقت أبي الحسن (عليه السلام)

- علي بن محمد، عن بعض أصحابنا ذكر اسمه قال: حدثنا محمد بن إبراهيم قال: أخبرنا موسى بن محمد بن إسماعيل بن عبيد الله بن العباس بن علي بن أبي طالب قال: حدثني جعفر بن زيد بن موسى، عن أبيه عن آبائه (عليهم السلام) قالوا: جائت ام أسلم يوما إلى النبي (صلى الله عليه وآله) وهو في منزل ام سلمة، فسألتها عن رسول الله (صلى الله عليه وآله)، فقالت خرج في بعض الحوائج والساعة يجيئ، فانتظرته عند ام سلمة حتى جاء (صلى الله عليه وآله)، فقالت أم أسلم: بأبي أنت وأمي يا رسول الله إني قد قرأت الكتب وعلمت كل نبي ووصي، فموسى كان له وصي في حياته ووصي بعد موته، وكذلك عيسى، فمن وصيك يا رسول الله؟ فقال لها: يا ام أسلم وصيي في حياتي وبعد مماتي واحد، ثم قال لها: يا أم أسلم من فعل فعلي هذا فهو وصيي، ثم ضرب بيده إلى حصاة من الارض ففركها بأصبعه فجعلها شبه الدقيق، ثم عجنها، ثم طبعها بخاتمه، ثم قال: من فعل فعلي هذا فهو وصيي في حياتي وبعد مماتي، فخرجت من عنده، فأتيت أمير المؤمنين (عليه السلام) فقلت: بأبي أنت وامي أنت وصي رسول الله (صلى الله عليه وآله)؟ قال: نعم يا ام أسلم ثم ضرب بيده إلى حصاة ففركها فجعلها كهيئة الدقيق، ثم عجنها وختمها بخاتمه، ثم قال: يا ام أسلم من فعل فعلي هذا فهو وصيي، فأتيت الحسن (عليه السلام) وهو غلام فقلت له: يا سيدي أنت وصي أبيك؟ فقال: نعم يا ام أسلم، وضرب بيده وأخذ حصاة ففعل بها كفعلهما، فخرجت من عنده فأتيت الحسين (عليه السلام) - وإني لمستصغرة لسنه - فقلت له: بأبي أنت وامي، أنت وصي أخيك؟ فقال، نعم يا ام أسلم ايتيني بحصاة، ثم فعل كفعلهم، فعمرت ام أسلم حتى لحقت بعلي بن الحسين بعد قتل الحسين (عليه السلام) في منصرفه، فسألته أنت وصي أبيك؟ فقال: نعم، ثم فعل كفعلهم صلوات الله عليهم أجمعين.

- علي بن محمد [ومحمد بن الحسن[10]]، عن سهل بن زياد، عن الحسن بن محبوب، عن أبي حمزة الثمالي قال: سمعت أبا جعفر (عليه السلام) يقول: يا ثابت إن الله تبارك وتعالى قد كان وقت هذا الامر في السبعين، فلما أن قتل الحسين صلوات الله عليه اشتد غضب الله تعالى على أهل الارض، فأخره إلى أربعين و ومائة، فحدثناكم فأذعتم الحديث فكشفتم قناع الستر ولم يجعل الله له بعد ذلك وقتا عندنا ويمحو الله ما يشاء ويثبت وعنده أم الكتاب. قال أبوحمزة: فحدثت بذلك أبا عبدالله (عليه السلام) فقال: قد كان كذلك.

- [محمد بن الحسن[11]] وعلى بن محمد ، عن سهل بن زياد ، عن محمد بن سنان ، عن محمد بن منصور الصيقل ، عن أبيه قال : كنت أنا والحارث بن المغيرة وجماعة من أصحابنا جلوسا وأبو عبد الله عليه السلام يسمع كلامنا ، فقال لنا في أي شئ أنتم ؟ هيهات ، هيهات ! ! لا والله لا يكون ما تمدون إليه أعينكم حتى تغربلوا ، لا والله لا يكون ما تمدون إليه أعينكم حتى تمحصوا ، لا والله لا يكون ما تمدون إليه أعينكم حتى تميزوا لا والله ما يكون ما تمدون إليه أعينكم إلا بعد إياس ، ولا والله لا يكون ما تمدون إليه أعينكم حتى يشقى من يشقى ويسعد من يسعد .

- علي بن محمد رفعه، عن علي بن أبي حمزة، عن أبي بصير قال: قلت لابي عبدالله (عليه السلام): جعلت فداك متى الفرج؟ فقال: يا أبا بصير وأنت ممن يريد الدنيا؟ من عرف هذا الامر فقد فرج عنه لانتظاره.

- علي بن محمد، عن سهل بن زياد، عن الحسين بن سعيد، عن فضالة بن أيوب عن عمر بن أبان قال: سمعت أبا عبدالله (عليه السلام) يقول: اعرف العلامة فإذا عرفته لم يضرك، تقدم هذا الامر أو تأخر، إن الله عزوجل يقول: " يوم ندعو كل اناس بإمامهم " فمن عرف إمامه كان كمن كان في فسطاط المنتظر (عليه السلام).

- علي بن محمد وغيره[12]، عن سهل بن زياد، عن يعقوب بن يزيد، عن مصعب، عن مسعدة، عن أبي بصير، عن أبي عبدالله (عليه السلام) قال أبوبصير: دخلت إليه ومعي غلام خماسي لم يبلغ، فقال لي: كيف أنتم إذا احتج عليكم بمثل سنة [أو قال: سيلي عليكم بمثل سنه].

- سهل بن زياد، عن علي بن مهزيار، عن محمد بن إسماعيل بن بزيع قال: سألته - يعني أبا جعفر (عليه السلام) - عن شئ من أمر الامام، فقلت: يكون الامام ابن أقل من سبع سنين؟

فقال: نعم وأقل من خمس سنين، فقال سهل: فحدثني علي بن مهزيار بهذا في سنة إحدى وعشرين ومائتين.

- علي بن محمد[13]، عن عبدالله بن إسحاق العلوي، عن محمد بن زيد الرزامي عن محمد بن سليمان الديلمي، عن علي بن أبي حمزة، عن أبي بصير قال: حججنا مع أبي عبدالله (عليه السلام) في السنة التي ولد فيها ابنه موسى (عليه السلام)، فلما نزلنا الابواء وضع لنا الغداء وكان إذا وضع الطعام لاصحابه أكثر وأطاب، قال: فبينا نحن نأكل إذا أتاه رسول حميدة فقال له: إن حميدة تقول: قد أنكرت نفسي وقد وجدت ما كنت أجد إذا حضرت ولادتي وقد أمرتني أن لا أستبقك بابنك هذا، فقام أبوعبد الله (عليه السلام) فانطلق مع الرسول، فلما انصرف قال له أصحابه: سرك الله وجعلنا فداك فما أنت صنعت من حميدة؟ قال سلمها الله وقد وهب لي غلاما وهو خير من برأ الله في خلقه ولقد أخبرتني حميدة عنه بأمر ظنت أني لا أعرف ولقد كنت أعلم به منها، فقلت: جعلت فداك وما الذي أخبرتك به حميدة عنه؟ قال: ذكرت أنه سقط من بطنها حين سقط واضعا يديه على الارض، رافعا رأسه إلى السماء، فأخبرتها أن ذلك أمارة رسول الله (صلى الله عليه وآله) وأمارة الوصي من بعده، فقلت: جعلت فداك وما هذا من أمارة رسول الله (صلى الله عليه وآله) وأمارة الوصي من بعده؟ فقال لي: إنه لما كانت الليلة التي علق فيها بجدي أتى آت جد أبي بكاس فيه شربة أرق من الماء وألين من الزبد وأحلى من الشهد وأبرد من الثلج وأبيض من اللبن، فسقاه إياه وأمره بالجماع، فقام فجامع فعلق بجدي ولما أن كانت الليلة التي علق فيها بأبي أتى آت جدي فسقاه كما سقى جد أبي وأمره بمثل الذي أمره فقام فجامع فعلق بأبي، ولما أن كانت الليلة التي علق فيها بي أتى آت أبي فسقاه بما سقاهم وأمره بالذي أمرهم به فقام فجامع فعلق بي، ولما أن كانت الليلة التي علق فيها بابني أتاني آت كما أتاهم ففعل بي كما فعل بهم فقمت بعلم الله وإني مسرور بما يهب الله لي، فجامعت فعلق بابني هذا المولود فدونكم فهو والله صاحبكم من بعدي، إن نطفة الامام مما أخبرتك وإذا سكنت النطفة في الرحم أربعة أشهر وانشئ فيها الروح بعث الله تبارك وتعالى ملكا يقال له: حيوان فكتب على عضده الايمن " وتمت كلمة ربك صدقا وعدلا لا مبدل لكلماته وهو السميع العليم " وإذا وقع من بطن امه وقع واضعا يديه على الارض رافعا رأسه إلى السماء فأما وضعه يديه على الارض فإنه يقبض كل علم لله أنزله من السماء إلى الارض وأما رفعه رأسه إلى السماء فان مناديا ينادي به من بطنان العرش من قبل رب العزة من الافق الاعلى باسمه واسم أبيه يقول: يا فلان بن فلان اثبت تثبت، فلعظيم ما خلقتك أنت صفوتي من خلقي وموضع سري وعيبة علمي وأميني على وحيي وخليفتي في أرضي، لك ولمن تولاك أوجبت رحمتي ومنحت جناني وأحللت جواري، ثم وعزتي وجلالي لاصلين من عاداك أشد عذابي وإن وسعت عليه في دنياي من سعة رزقي فإذا انقضى الصوت - صوت المنادي - أجابه هو واضعا يديه رافعا رأسه إلى السماء يقول " شهد الله أنه لا إله إلا هو والملائكة واولوا العلم قائما بالقسط لا إله إلا هو العزيز الحكيم " قال: فإذا قال ذلك أعطاه الله العلم الاول والعلم الآخر واستحق زيارة الروح في ليلة القدر، قلت: جعلت فداك الروح ليس هو جبرئيل؟ قال: الروح هو أعظم من جبرئيل، إن جبرئيل من الملائكة وإن الروح هو خلق أعظم من

الملائكة، أليس يقول الله تبارك وتعالى: " تنزل الملائكة والروح ".

- علي بن محمد، عن بعض أصحابنا، عن ابن أبي عمير، عن حريز، عن زرارة، عن أبي جعفر (عليه السلام) قال: للامام عشر علامات: يولد مطهرا، مختونا، وإذا وقع على الارض وقع على راحته رافعا صوته بالشهادتين، ولا يجنب، وتنام عينه ولا ينام قلبه، ولا يتثاء ب ولا يتمطى، ويرى من خلفه كما يرى من أمامه، ونجوه كرائحة المسك والارض موكلة بستره وابتلاعه، وإذا لبس درع رسول الله (صلى الله عليه وآله) كانت عليه وفقا وإذا لبسها غيره من الناس طويلهم وقصيرهم زادت عليه شبرا، وهو محدث إلى أن تنقضي أيامه.

- [محمد بن الحسن و[14]] علي بن محمد ، عن سهل بن زياد ، عن موسى بن القاسم البجلي ، عن علي بن جعفر ، عن أخيه موسى عليه السلام في قوله تعالى : " وبئر معطلة وقصر مشيد" قال : البئر المعطلة الامام الصامت والقصر المشيد الامام الناطق .

- علي بن محمد ، عن بعض أصحابنا ، عن ابن محبوب ، عن محمد بن الفضيل ، عن أبي الحسن الماضي ، عليه السلام قال : سألته عن قول الله عزوجل : " يريدون ليطفئوا نور الله بأفواههم " قال : يريدون ليطفئوا ولاية أمير المؤمنين عليه السلام بأفواههم ، قلت : " والله متم نوره " قال : والله متم الامامة ، لقوله عزوجل : " الذين آمنوا بالله ورسوله و النور الذي انزلنا " فالنور هو الامام . قلت : " هو الذي أرسل رسوله بالهدى ودين الحق " قال : هو الذي أمر رسوله بالولاية لوصيه والولاية هي دين الحق ، قلت : " ليظهره على على الدين كله " قال : يظهره على جميع الاديان عند قيام القائم ، قال : يقول الله : والله متم نوره " ولاية القائم " ولو كره الكافرون " بولاية علي ، قلت : هذا تنزيل ؟ قال : نعم أما هذا الحرف فتنزيل وأما غيره فتأويل . قلت : " ذلك بأنهم آمنوا ثم كفروا " قال : إن الله تبارك وتعالى سمى من لم يتبع رسوله في ولاية وصيه منافقين وجعل من جحد وصيه إمامته كمن جحد محمدا وأنزل بذلك قرآنا فقال يا محمد إذا جاءك المنافقون ( بولاية وصيك ) قالوا : نشهد إنك لرسول الله والله يعلم إنك لرسوله والله يشهد إن المنافقين ( بولاية علي ) لكاذبون * اتخذوا أيمانهم جنة فصدوا عن سبيل الله ( والسبيل هو الوصي ) إنهم ساء ما كانوا يعملون * ذلك بأنهم آمنوا ( برسالتك ) وكفروا ( بولاية وصيك ) فطبع ( الله ) على قلوبهم فهم لا يفقهون " قلت : ما معنى لا يفقهون ؟ قال : يقول : لا يعقلون بنبوتك قلت : " وإذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول الله " ؟ قال : إذا قيل لهم ارجعوا إلى ولاية علي يستغفر لكم النبي من ذنوبكم " لووا رؤوسهم " قال الله : " ورأيتهم يصدون ( عن ولاية علي ) وهم مستكبرون " عليه ثم عطف القول من الله بمعرفته بهم ، فقال : " سواء عليهم أستغفرت لهم أم لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم إن الله لا يهدي القوم الفاسقين " يقول : الظالمين لوصيك . قلت : " أفمن يمشي مكبا على وجهه أهدى أمن يمشي سويا على صراط مستقيم " قال : إن الله ضرب مثل من حاد عن ولاية علي كمن يمشي على وجهه لا يهتدي لامره وجعل من تبعه سويا على صراط مستقيم ، والصراط المستقيم أمير المؤمنين عليه السلام . قال : قلت : قوله : " إنه لقول رسول كريم " ؟ قال : يعني جبرئيل عن الله في ولاية علي عليه السلام ، قال : قلت : " وما هو بقول شاعر قليلا ما تؤمنون " ؟ قال : قالوا : إن محمدا كذاب على ربه وما أمره الله بهذا في علي ، فأنزل الله بذلك قرآنا فقال : " ( إن ولاية علي ) تنزيل من رب العالمين * ولو تقول علينا ( محمد ) بعض الاقاويل * لاخذنا منه باليمين * ثم لقطعنا منه الوتين " ثم عطف القول فقال : " إن ( ولاية علي ) لتذكرة للمتقين ( للعالمين ) وإنا لنعلم أن منكم مكذبين * وإن ( عليا ) لحسرة على الكافرين * و إن ( ولايته ) لحق اليقين * فسبح ( يا محمد ) باسم ربك العظيم " يقول اشكر ربك العظيم الذي أعطاك هذا الفضل . قلت : قوله : " لما سمعنا الهدى آمنا به " ؟ قال : الهدى الولاية ، آمنا بمولانا فمن آمن بولاية مولاه ، " فلا يخاف بخسا ولا رهقا " قلت : تنزيل ؟ قال : لا تأويل ، قلت : قوله : " لا أملك لكم ضرا ولا رشدا " قال : إن رسول الله صلى الله عليه وآله دعا الناس إلى ولاية علي فاجتمعت إليه قريش ، فقالوا يا محمد اعفنا من هذا ، فقال لهم رسول الله صلى الله عليه وآله : هذا إلى الله ليس إلي ، فاتهموه وخرجوا من عنده فأنزل الله " قل إني لا أملك لكم ضرا ولا رشدا * قل إني لن يجيرني من الله ( إن عصيته ) أحد ولن أجد من دونه ملتحدا * إلا بلاغا من الله ورسالاته ( في علي ) " قلت ، هذا تنزيل ؟ قال : نعم ، ثم قال توكيدا : " ومن يعص الله ورسوله ( في ولاية علي ) فإن له نار جهنم خالدين فيها أبدا " قلت : " حتى إذا رأوا ما يوعدون فسيعلمون من أضعف ناصرا وأقل عددا " يعني بذلك القائم وأنصاره . قلت : " واصبر على ما يقولون ؟ قال يقولون فيك " واهجرهم هجرا جميلا * وذرني ( يا محمد ) والمكذبين ( بوصيك ) اولي النعمة ومهلهم قليلا " قلت : إن هذا تنزيل ؟ قال : نعم . قلت : " ليستيقن الذين اوتوا الكتاب " ؟ قال : يستيقنون أن الله ورسوله و وصيه حق ، قلت : " ويزداد الذين آمنوا إيمانا " ؟ قال : ويزدادون بولاية الوصي إيمانا ، قلت : " ولا يرتاب الذين اوتوا الكتاب والمؤمنون " قال بولاية علي عليه السلام قلت : ما هذا الارتياب ؟ قال يعني بذلك أهل الكتاب والمؤمنين الذين ذكر الله فقال : ولا يرتابون في الولاية ، قلت : " وماهي إلا ذكرى للبشر " ؟ قال : نعم ولاية علي عليه السلام ، قلت : " إنها لاحدى الكبر " قال : الولاية ، قلت : " لمن شاء منكم أن يتقدم أو يتأخر " ؟ قال : من تقدم إلى ولايتنا اخر عن سقر ومن تأخر عنا تقدم إلى سقر " إلا أصحاب اليمين " قال : هم والله شيعتنا ، قلت : " لم نك من المصلين " ؟ قال : إنا لم نتول وصي محمد والاوصياء من بعده - ولا يصلون عليهم - ، قلت : " فمالهم عن التذكرة معرضين " ؟ قال : عن الولاية معرضين ، قلت : " كلا إنها تذكرة " ؟ قال : الولاية . قلت : قوله : " يوفون بالنذر " ؟ قال : يوفون لله بالنذر الذي أخذ عليهم في الميثاق من ولايتنا ، قلت : " إنا نحن نزلنا عليك القرآن تنزيلا " ؟ قال : بولاية علي عليه السلام تنزيلا ، قلت : هذا تنزيل ؟ قال : نعم ذا تأويل ، قلت : " إن هذه تذكرة " ؟ قال : الولاية ، قلت : " يدخل من يشاء في رحمته " ؟ قال : في ولايتنا ، قال : " والظالمين أعد لهم عذابا أليما " ألا ترى أن الله يقول : " وما ظلمونا ولكن كانوا أنفهسم يظلمون " قال : إن الله أعز وأمنع من أن يظلم أو ينسب نفسه إلى ظلم ولكن الله خلطنا بنفسه فجعل ظلمنا ظلمه وولايتنا ولايته ثم أنزل بذلك قرآنا على نبيه فقال : " وما ظلمناهم ولكن كانوا أنفسهم يظلمون " ، قلت : هذا تنزيل ؟ قال : نعم . قلت : " ويل يومئذ للمكذبين " قال : يقول : ويل للمكذبين يا محمد بما أوحيت إليك من ولاية [ علي بن أبي طالب عليه السلام ] " ألم نهلك الاولين * ثم نتبعهم الآخرين " قال : الاولين الذين كذبوا الرسل في طاعة الاوصياء " كذلك نفعل بالمجرمين " قال : من أجرم إلى آل محمد وركب من وصيه ما ركب ، قلت : " إن المتقين " ؟ قال : نحن والله وشيعتنا ليس على ملة إبراهيم غيرنا وسائر الناس منها برآء ، قلت " يوم يقوم الروح والملائكة صفا لا يتكلمون . . " الآية قال : نحن والله المأذون لهم يوم القيامة والقائلون صوابا ، قلت : ما تقولون إذا تكلمتم ؟ قال : نمجد ربنا ونصلي على نبينا ونشفع لشيعتنا ، فلا يردنا ربنا ، قلت : " كلا إن كتاب الفجار لفي سجين " قال : هم الذين فجروا في حق الائمة واعتدوا عليهم ، قلت : ثم يقال : " هذا الذي كنتم به تكذبون " ؟ قال : يعني أمير المؤمنين ، قلت : تنزيل ؟ قال : نعم .

- علي بن محمد ، عن ابن جمهور ، عن إبراهيم بن عبد الله ، عن أحمد بن عبد الله عن الغفاري قال : كان لرجل من آل أبي رافع مولى النبي صلى الله عليه وآله يقال له : طيس علي حق له ، فتقاضاني وألح علي وأعانه الناس ، فلما رأيت ذلك صليت الصبح في مسجد الرسول صلى الله عليه وآله ، ثم توجهت نحو الرضا عليه السلام وهو يومئذ بالعريض ، فلما قربت من بابه إذا هو قد طلع على حمار وعليه قميص ورداء ، فلما نظرت إليه استحييت منه ، فلما لحقني وقف ونظر إلي فسلمت عليه - وكان شهر رمضان - فقلت : جعلني الله فداك إن لمولاك طيس علي حقا وقد والله شهرني وأنا أظن في نفسي أنه يأمره بالكف عني ووالله ما قلت له كم له علي ولا سميت له شيئا ، فأمرني بالجلوس إلى رجوعه ، فلم أزل حتى صليت المغرب وأنا صائم ، فضاق صدري وأردت أن أنصرف فإذا هو قد طلع علي وحوله الناس وقد قعد له السؤال وهو يتصدق عليهم ، فمضى ودخل بيته ، ثم خرج ودعاني فقمت إليه ودخلت معه ، فجلس وجلست ، فجعلت احدثه عن ابن المسيب وكان أمير المدينة وكان كثيرا ما احدثه عنه ، فلما فرغت قال : لا أظنك أفطرت بعد ؟ فقلت : لا ، فدعا لي بطعام ، فوضع بين يدي وأمر الغلام أن يأكل معي فاصبت والغلام من الطعام ، فلما فرغنا قال لي : ارفع الوسادة وخذ ما تحتها فرفعتها ، وإذا دنانير فأخذتها ووضعتها في كمي وأمر أربعة من عبيده أن يكونوا معي حتى يبلغوني منزلي فقلت : جعلت فداك إن طائف ابن المسيب يدور وأكره أن يلقاني ومعي عبيدك ، فقال لي : أصبت أصاب الله بك الرشاد وأمرهم أن ينصرفوا إذا رددتهم ، فلما قربت من منزلي و آنست رددتهم ، فصرت إلى منزلي ودعوت بالسراج ونظرت إلى الدنانير وإذا هي ثمانية وأربعون دينار وكان حق الرجل علي ثمانية وعشرين دينارا وكان فيها دينار يلوح فأعجبني حسنه فأخذته وقربته من السراج فإذا عليه نقش واضح : حق الرجل ثمانية وعشرون دينارا وما بقي فهو لك : ولا والله ما عرفت ما له علي والحمد لله رب العالمين الذي أعز وليه .

- علي بن محمد، عن سهل بن زياد، عن علي بن محمد القاساني قال: أخبرني بعض أصحابنا أنه حمل إلى أبي الحسن الرضا (عليه السلام) مالا له خطر، فلم أره سر به قال: فاغتممت لذلك وقلت في نفسي: قد حملت هذا المال ولم يسر به، فقال: يا غلام الطست والماء، قال: فقعد على كرسي وقال بيده [وقال] للغلام: صب علي الماء قال: فجعل يسيل من بين أصابعه في الطست ذهب، ثم التفت إلي فقال لي: من كان هكذا [لا] يبالي بالذي حملته إليه.

- علي بن محمد، عن بعض أصحابنا، عن محمد بن الريان قال: احتال المأمون على أبي جعفر (عليه السلام) بكل حيلة، فلم يمكنه فيه شئ ، فلما اعتل وأراد أن يبنى عليه ابنته دفع إلي مائتي وصيفة من أجمل ما يكون ، إلى كل واحدة منهن جاما فيه جوهر يستقبلن أبا جعفر (عليه السلام) إذا قعد في موضع الاخيار. فلم يلتفت إليهن وكان رجل يقال له: مخارق صاحب صوت وعود وضرب، طويل اللحية، فدعاه المأمون فقال: يا أمير المؤمنين إن كان في شئ من أمر الدنيا فأنا اكفيك أمره، فقعد بين يدي أبي جعفر (عليه السلام) فشهق مخارق شقهة اجتمع عليه أهل الدار وجعل يضرب بعوده ويغني فلما فعل ساعة وإذا أبوجعفر لا يلتفت إليه لا يمينا ولا شمالا، ثم رفع إليه رأسه وقال: أتق الله يا ذا العثنون قال: فسقط المضراب من يده والعود فلم ينتفع بيديه إلى أن مات قال: فسأله المأمون عن حاله قال: لما صاح بي أبوجعفر فزعت فزعة لا افيق منها أبدا.

- علي بن محمد، عن سهل بن زياد، عن داود بن القاسم الجعفري قال: دخلت على أبي جعفر (عليه السلام) ومعي ثلاث رقاع غير معنونة واشتبهت علي فاغتممت فتناول إحداهما وقال: هذه رقعة زياد بن شبيب، ثم تناول الثانية، فقال هذه رقعة فلان، فبهت أنا فنظر إلى فتبسم، قال: وأعطاني ثلاثمائة دينار وأمرني أن أحملها إلى بعض بني عمه وقال: أما إنه سيقول لك: دلني على حريف يشتري لي بها متاعا، فدله عليه، قال: فأتيته بالدنانير فقال لي: يا أبا هاشم دلني على حريف يشتري لي بها متاعا، فقلت: نعم. قال: وكلمني جمال ان اكلمه له يدخله في بعض اموره، فدخلت عليه لاكلمه له فوجدته يأكل ومعه جماعة ولم يمكني كلامه، فقال (عليه السلام): يا أبا هاشم كل ووضع بين يدي ثم قال - ابتداء منه من غير مسألة: يا غلام انظر إلى الجمال الذي أتانا به أبوهاشم فضمه إليك قال: ودخلت معه ذات يوم بستانا فقلت له: جعلت فداك إني لمولع بأكل الطين، فادع الله لي، فسكت ثم قال [لي] بعد [ثلاثة] أيام - ابتداء منه -: يا أبا هاشم قد أذهب الله عنك أكل الطين، قال أبوهاشم: فما شئ أبغض إلي منه اليوم.

- علي بن محمد، عن سهل بن زياد، عن علي بن الحكم، عن دعبل بن علي أنه دخل على أبي الحسن الرضا (عليه السلام) وأمر له بشئ فأخذه ولم يحمد الله، قال: فقال له: لم لم تحمد الله؟ قال: ثم دخلت بعد على أبي جعفر (عليه السلام) وأمر لي بشئ فقلت: الحمد لله فقال لي: تأدبت.

- علي بن محمد، عن إبراهيم بن محمد الطاهري قال: مرض المتوكل من خراج خرج به وأشرف منه على الهلاك، فلم يجسر أحد أن يمسه بحديدة، فنذرت امه إن عوفي أن تحمل إلى أبي الحسن علي بن محمد مالا جليلا من مالها وقال له الفتح بن خاقان: لو بعثت إلى هذا الرجل فسألته فإنه لا يخلو أن يكون عنده صفة يفرج بها عنك، فبعث إليه ووصف له علته، فرد إليه الرسول بأن يؤخذ كسب الشاة فيداف بماء ورد فيوضع عليه، فلما رجع الرسول فأخبرهم أقبلوا يهزؤون من قوله، فقال له الفتح: هو والله أعلم بما قال وأحضر الكسب وعمل كما قال ووضع عليه فغلبه النوم وسكن، ثم انفتح وخرج منه ما كان فيه وبشرت امه بعافيته، فحملت إليه عشرة آلاف دينار تحت خاتمها، ثم استقل من علته فسعى إليه البطحائي العلوي بأن أموالا تحمل إليه وسلاحا، فقال لسعيد الحاجب: اهجم عليه بالليل وخذ ما تجد عنده من الاموال والسلاح واحمله إلي، قال إبراهيم بن محمد: فقال لي سعيد الحاجب: صرت إلى داره بالليل ومعي سلم فصعدت السطح، فلما نزلت على بعض الدرج في الظلمة لم أدر كيف أصل إلى الدار، فناداني يا سعيد مكانك حتى يأتوك بشمعة، فلم البث أن أتوني بشمعة فنزلت فوجدته: عليه جبة صوف وقلنسوة منها وسجادة على حصير بين يديه، فلم أشك إنه كان يصلي، فقال لي: دونك البيوت فدخلتها وفتشتها فلم أجد فيها شيئا ووجدت البدرة في بيته مختومة بخاتم ام المتوكل وكيسا مختوما وقال لي: دونك المصلى، فرفعته فوجدت سيفا في جفن غير ملبس، فأخذت ذلك وصرت إليه، فلما نظر إلى خاتم امه على البدرة بعث إليها فخرجت إليه، فأخبرني بعض خدم الخاصة أنها قالت له: كنت قد نذرت في علتك لما آيست منك إن عوفيت حملت إليه من مالي عشرة آلاف دينار فحملتها إليه وهذا خاتمي على الكيس وفتح الكيس الآخر فإذا فيه أربعمائة دنيار فضم إلى البدرة بدرة اخرى وأمرني بحمل ذلك [إليه] فحملته ورددت السيف والكيسين و قلت له: يا سيدي عز علي، فقال لي: " سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون ".

- علي بن محمد، عن محمد بن إسماعيل بن إبراهيم بن موسى بن جعفر قال:كتب أبومحمد (عليه السلام) إلى أبي القاسم إسحاق بن جعفر الزبيري قبل موت المعتز بنحو عشرين يوما: الزم بيتك حتى يحدث الحادث، فلما قتل بريحة كتب إليه قد حدث الحادث فما تأمرني؟ فكتب: ليس هذا الحادث [هو] الحادث الآخر فكان من أمر المعتز ما كان.

وعنه قال: كتبت إلى رجل آخر يقتل ابن محمد بن داود عبدالله قبل قتله بعشرة أيام، فلما كان في اليوم العاشر قتل.

- علي بن محمد [عن محمد] بن إبراهيم المعروف بابن الكردي، عن محمد بن علي ابن إبراهيم بن موسى بن جعفر قال ضاق بنا الامر فقال لي أبي: امض بنا حتى نصير إلى هذا الرجل يعني أبا محمد، فإنه قد وصف عنه سماحة، فقلت: تعرفه؟ فقال: ما أعرفه ولا رأيته قط، قال: فقصدناه فقال لي [أبي] وهو في طريقه: ما أحوجنا إلى أن يامر لنا بخمسمائة درهم مائتا درهم للكسوة ومائتا درهم للدين ومائة للنفقة، فقلت في نفسي: ليته أمر لي بثلاثمائة درهم مائة أشتري بها حمارا ومائة للنفقة ومائة للكسوة وأخرج إلى الجبل، قال: فلما وافينا الباب خرج إلينا غلامه فقال: يدخل علي بن إبراهيم ومحمد ابنه، فلما دخلنا عليه وسلمنا قال لابي: يا علي ما خلفك عنا إلى هذا الوقت؟ فقال: يا سيدي استحييت أن ألقاك على هذه الحال، فلما خرجنا من عنده جاء نا غلامه فناول أبي صرة فقال: هذه خمسمائة درهم مائتان للكسوة ومائتان للدين ومائة للنفقة وأعطاني صرة فقال: هذه ثلاثمائة درهم اجعل مائة في ثمن حمار ومائة للكسوة ومائة للنفقة ولا تخرج إلى الجبل وصر إلى سوراء فصار إلى سوراء وتزوج بامرأة، فدخله اليوم ألف دينار ومع هذا يقول بالوقف، فقال محمد بن إبراهيم: فقلت له: ويحك أتريد أمرا أبين من هذا؟ قال: فقال: هذا أمر قد جرينا عليه.

- علي بن محمد، عن أبي علي محمد بن علي بن إبراهيم قال: حدثني أحمد بن الحارث القزويني قال: كنت مع أبي بسر من رأى وكان أبي يتعاطى البيطرة في مربط أبي محمد قال: وكان عند المستعين بغل لم ير مثله حسنا وكبرا وكان يمنع ظهره و اللجام والسرج، وقد كان جمع عليه الراضة ، فلم يمكن لهم حيلة في ركوبه، قال: فقال له بعض ندمائه: يا أمير المؤمنين ألا تبعث إلى الحسن بن الرضا حتى يجيئ فإما أن يركبه وإما أن يقتله فتستريح منه، قال: فبعث إلى أبي محمد ومضى معه أبي فقال أبي: لما دخل أبومحمد الدار كنت معه فنظر أبومحمد إلى البغل واقفا في صحن الدار. فعدل إليه فوشع بيده على كفله، قال فنظرت إلى البغل وقد عرق حتى سال العرق منه، ثم صار إلى المستعين، فسلم عليه فرحب به وقرب، فقال: يا أبا محمد ألجم هذا البغل، فقال أبومحمد لابي: ألجمه يا غلام، فقال المستعين: ألجمه أنت، فوضع طيلسانه ثم قام فألجمه ثم رجع إلى مجلسه وقعد، فقال له: يا أبا محمد أسرجه، فقال لابي: يا غلام أسرجه، فقال: أسرجه أنت فقام ثانية فأسرجه ورجع فقال له: ترى أن تركبه؟ فقال: نعم فركبه من غير أن يمتنع عليه ثم ركضه في الدار، ثم حمله على الهملجة فمشى أحسن مشي يكون، ثم رجع ونزل فقال له المستعين: يا أبا محمد كيف رأيته قال: يا أمير المؤمنين ما رأيت مثله حسنا وفراهة وما يصلح أن يكون مثله إلا لامير المؤمنين قال: فقال: يا أبا محمد فإن أمير المؤمنين قد حملك عليه، فقال أبومحمد لابي: يا غلام خذه فأخذه أبي فقاده.

- علي، عن أبي أحمد بن راشد، عن أبي هاشم الجعفري قال: شكوت إلى أبي محمد (عليه السلام) الحاجة، فحك بسوطه الارض، قال: وأحسبه غطاه بمنديل وأخرج خمسمائة دينار، فقال: يا أبا هاشم: خذ وأعذرنا.

- علي بن محمد، عن أبي عبدالله بن صالح، عن أبيه، عن أبي علي المطهر أنه كتب إليه سنة القادسية يعلمه انصراف الناس وأنه يخاف العطش، فكتب (عليه السلام) امضوا فلا خوف عليكم إن شاء الله، فمضوا سالمين، والحمد لله رب العالمين.

- علي بن محمد، عن علي بن الحسن بن الفضل اليماني قال: نزل بالجعفري من آل جعفر خلق لا قبل له بهم فكتب إلى أبي محمد يشكو ذلك، فكتب إليه تكفون ذلك إن شاء تعالى فخرج إليهم في نفر يسير والقوم يزيدون على عشرين ألفا وهو في أقل من ألف فاستباحهم.

- علي بن محمد، عن محمد بن إسماعيل العلوي قال: حبس أبومحمد عند علي بن نارمش وهو أنصب الناس وأشدهم على آل أبي طالب وقيل له: افعل به وافعل فما أقام عنده إلا يوما حتى وضع خديه له، وكان لا يرفع بصره إليه إجلالا وإعظاما فخرج من عنده وهو أحسن الناس بصيرة وأحسنهم فيه قولا.

- علي بن محمد ، عن إسحاق بن محمد النخعي قال: حدثني سفيان بن محمد الضبعي قال: كتبت إلى أبي محمد أسأله عن الوليجة، وهو قول الله تعالى: " ولم يتخذوا من دون الله ولا رسوله ولا المؤمنين وليجة " قلت في نفسي - لا في كتاب - من ترى المؤمنين ههنا؟ فرجع الجواب الوليجة الذي يقام دون ولي الامر وحدثتك نفسك عن المؤمنين: من هم في هذا الموضع؟ فهم الائمة الذين يؤمنون على الله فيجيز أمانهم.

- إسحاق قال: حدثني أبوهاشم الجعفري قال: شكوت إلى أبي محمد ضيق الحبس وكتل القيد فكتب إلي أنت تصلي اليوم الظهر في منزلك فاخرجت في وقت الظهر فصليت في منزلي كما قال (عليه السلام) وكنت مضيقا فأردت أن أطلب منه دنانير في الكتاب فاستحييت، فلما صرت إلى منزلي وجه إلي بمائة دينار وكتب إلي إذا كانت لك حاجة فلا تستحي ولا تحتشم واطلبها فانك ترى ما تحب إن شاء الله.

- إسحاق، عن أحمد بن محمد بن الاقرع قال: حدثني أو (کذا) حمزة نصير الخادم قال: سمعت أبا محمد غير مرة يكلم علمانه بلغاتهم: ترك وروم وصقالبة، فتعجبت من ذلك وقلت: هذا ولد بالمدينة ولم يظهر لاحد حتى مضى أبوالحسن (عليه السلام) ولا رآه أحد فكيف هذا؟ احدث نفسي بذلك، فأقبل علي فقال: إن الله تبارك وتعالى بين حجته من سائر خلقه بكل شئ ويعطيه اللغات ومعرفة الانساب والآجال و الحوادث ولولا ذلك لم يكن بين الحجة والمحجوج فرق.

- إسحاق، عن الاقرع قال كتبت إلى أبي محمد أسأله عن الامام هل يحتلم؟ وقلت في نفسي بعد ما فصل الكتاب: الاحتلام شيطنة وقد أعاذ الله تبارك و تعالى أولياء ه من ذلك، فورد الجواب حال الائمة في المنام حالهم في اليقظة لا يغير النوم منهم شيئا وقد أعاذ الله أولياءه من لمة الشيطان كما حدثتك نفسك.

- إسحاق قال: حدثني الحسن بن ظريف قال: اختلج في صدري مسألتان أردت الكتاب فيهما إلى أبي محمد (عليه السلام) فكتبت أسأله عن القائم (عليه السلام) إذا قام بما يقضي وأين مجلسه الذي يقضي فيه بين الناس؟ وأردت أن أسأله عن شئ لحمى الربع فأغفلت خبر الحمى فجاء الجواب سألت عن القائم فاذا قام قضى بين الناس بعلمه كقضاء داود (عليه السلام) لا يسال البينة وكنت أردت أن تسأل لحمى الربع فأنسيت، فاكتب في ورقة وعلقه على المحموم فإنه يبرأ بإذن الله إن شاء الله: " يا نار كوني بردا وسلاما على إبراهيم " فعلقنا عليه ما ذكر أبومحمد (عليه السلام) فأفاق.

- إسحاق قال: حدثني إسماعيل بن محمد بن علي بن إسماعيل بن علي بن عبدالله ابن عباس بن عبدالمطلب قال: قعدت لابي محمد (عليه السلام) على ظهر الطريق فلما مر بي شكوت إليه الحاجة وحلفت له أنه ليس عندي درهم فما فوقها ولا غداء ولا عشاء قال فقال: تحلف بالله كاذبا وقد دفنت مأتي دينار، وليس قولي هذا دفعا لك عن العطية أعطه يا غلام ما معك، فأعطاني غلامه مائة دينار، ثم أقبل علي فقال لي: إنك تحرمها أحوج ما تكون إليها يعني الدنانير التي دفنت وصدق (عليه السلام) وكان كما قال دفنت مأتي دينار وقلت: يكون ظهرا وكهفا لنا فاضطررت ضرورة شديدة إلى شئ أنفقه وانغلقت علي أبواب الرزق فنبشت عنها فإذا ابن لي قد عرف موضعها فأخذها وهرب فما قدرت منها على شئ.

- إسحاق قال: حدثني علي بن زيد بن علي بن الحسين بن علي قال: كان لي فرس وكنت به معجبا اكثر ذكره في المحال فدخلت على أبي محمد يوما فقال لي: ما فعل فرسك؟ فقلت: هو عندي وهو ذا هو على بابك وعنه نزلت فقال لي: استبدل به قبل المساء إن قدرت على مشتري ولا تؤخر ذلك ودخل علينا داخل و انقطع الكلام فقمت متفكرا ومضيت إلى منزلي فأخبرت أخي الخبر، فقال: ما أدري ما أقول في هذا وشححت به ونفست على الناس ببيعة وأمسينا فأتانا السائس وقد صلينا العتمة فقال: يا مولاي نفق فرسك فاغتممت وعلمت أنه عنى هذا بذلك القول قال: ثم دخلت على أبي محمد بعد أيام وأنا أقول في نفسي: ليته أخلف علي دابة إذ كنت اغتممت بقوله، فلما جلست قال: نعم نخلف دابة عليك، يا غلام أعطه برذوني الكميت، هذا خير من فرسك وأوطأ وأطول عمرا.

- إسحاق قال: حدثني محمد بن الحسن بن شمون قال: حدثني أحمد بن محمد قال: كتبت إلى أبي محمد (عليه السلام) حين أخذ المهتدي في قتل الموالي: يا سيدي الحمد لله الذي شغله عنا، فقد بلغني أنه يتهددك ويقول والله لاجلينهم عن جديد الارض فوقع أبومحمد (عليه السلام) بخطه: ذاك أقصر لعمره، عد من يومك هذا خمسة أيام ويقتل في اليوم السادس بعد هوان واستخفاف يمر به فكان كما قال (عليه السلام).

- إسحاق قال: حدثني محمد بن الحسن بن شمون قال: كتبت إلى أبي محمد (عليه السلام) أسأله أن يدعو الله لي من وجع عيني وكانت إحدى عيني ذاهبة والاخرى على شرف ذهاب، فكتب إلي حبس الله عليك عينك فأفاقت الصحيحة ووقع في آخر الكتاب آجرك الله وحسن ثوابك، فاغتممت لذلك ولم أعرف في أهلي أحدا مات، فلما كان بعد أيام جاء تني وفاة ابني طيب فعلمت أن التعزية له.

- إسحاق قال: حدثني عمر بن أبي مسلم قال: قدم علينا بسر من رأى رجل من أهل مصر يقال له: سيف بن الليث، يتظلم إلى المهتدي في ضيعة له قد غصبها إياه شفيع الخادم وأخرجه منها فأشرنا عليه أن يكتب إلى أبي محمد (عليه السلام) يسأله تسهيل أمرها فكتب إليه أبومحمد (عليه السلام) لا بأس عليك، ضيعتك ترد عليك فلا تتقدم إلى السلطان والق الوكيل الذي في يده الضيعة وخوفه بالسلطان الاعظم الله رب العالمين فلقيه فقال له الوكيل الذي في يده الضيعة قد كتب إلي عند خروجك من مصر، أن أطلبك وأرد الضيعة عليك فردها عليه بحكم القاضي ابن أبي الشوارب وشهادة الشهود ولم يحتج إلى أن يتقدم إلى المهتدي فصارت الضيعة له وفي يده ولم يكن لها خبر بعد ذلك قال: وحدثني سيف بن الليث هذا قال: خلفت ابنا لي عليلا بمصر عند خروجي عنها وابنا لي آخر أسن منه كان وصيي وقيمي على عيالي وفي ضياعي فكتبت إلى أبي محمد (عليه السلام) أسأله الدعاء لابني العليل: فكتب إلي قد عوفي ابنك المعتل ومات الكبير وصيك وقيمك فاحمد الله ولا تجزع فيحبط أجرك فورد علي الخبر أن ابني قد عوفي من علته ومات الكبير يوم ورد علي جواب أبي محمد (عليه السلام).

- إسحاق قال: حدثني يحيى بن القشيري من قرية تسمى قير قال: كان لابي محمد وكيل قد اتخذ معه في الدار حجرة يكون فيها معه خادم أبيض، فأراد الوكيل الخادم على نفسه فأبى إلا يأتيه بنبيذ فاحتال له بنبيذ، ثم أدخله عليه و بينه وبين أبي محمد ثلاثة أبواب مغلقة، قال: فحدثني الوكيل قال: إني لمنتبه إذ أنا بالابواب تفتح حتى جاء بنفسه فوقف على بابى الحجرة ثم قال: يا هؤلاء اتقوا الله خافوا الله فلما أصبحنا أمر ببيع الخادم وإخراجي من الدار.

- إسحاق قال: أخبرني محمد بن الربيع الشائي قال: ناظرت رجلا من الثنوية بالاهواز، ثم قدمت سر من رأى وقد علق بقلبي شئ من مقالته فإني لجالس على باب أحمد بن الخضيب إذ أقبل أبومحمد (عليه السلام) من دار العامة يوم الموكب فنظر إلي وأشار بسباحته أحد أحد فرد فسقطت مغشيا علي.

- إسحاق، عن أبي هاشم الجعفري قال: دخلت على أبي محمد يوما وأنا اريد أن أسأله ما اصوغ به خاتما أتبرك به فجلست وانسيت ما جئت له، فلما ودعت ونهضت رمى إلي بالخاتم فقال: أردت فضة فأعطيناك خاتما ربحت الفص و الكرا، هناك الله يا أبا هاشم فقلت: يا سيدي أشهد أنك ولي الله وإمامي الذي أدين الله بطاعته، فقال: غفر الله لك يا أبا هاشم.

- إسحاق قال: حدثني محمد بن القاسم أبوالعيناء الهاشمي مولى عبدالصمد ابن علي عتاقة قال: كنت أدخل على أبي محمد (عليه السلام) فأعطش وأنا عنده فاجله أن أدعو بالماء فيقول: يا غلام اسقه وربما حدثت نفسي بالنهوض فافكر في ذلك فيقول يا غلام دابته .

- علي بن محمد، عن محمد بن اسماعيل بن إبراهيم بن موسى بن جعفر بن محمد عن علي بن عبدالغفار قال: دخل العباسيون على صالح بن وصيف ودخل صالح ابن علي وغيره من المنحرفين عن هذه الناحية على صالح بن وصيف عندما حبس أبا محمد (عليه السلام)، فقال لهم صالح: وما أصنع قد وكلت به رجلين من أشر من قدرت عليه، فقد صارا من العبادة والصلاة والصيام إلى أمر عظيم، فقلت: لهما ما فيه؟ فقالا: ما تقول في رجل يصوم النهار ويقوم الليل كله، لا يتكلم ولا يتشاغل وإذا نظرنا إليه ارتعدت فرائصنا ويداخلنا ما لا نملكه من أنفسنا، فلما سمعوا ذلك انصرفوا خائبين.

- علي بن محمد، عن الحسن بن الحسين قال: حدثني محمد بن الحسن المكفوف قال: حدثني بعض أصحابنا، عن بعض فصادي العسكر من النصارى أن أبا محمد (عليه السلام) بعث إلي يوما في وقت صلاة الظهر، فقال لي: أفصد هذا العرق قال: وناولني عرقا لم أفهمه من العروق التي تفصد، فقلت في نفسي: ما رأيت أمرا أعجب من هذا يأمر لي أن أفصد في وقت الظهر وليس بوقت فصد والثانية عرق لا أفهمه، ثم قال لي: انتظر وكن في الدار، فلما أمسى دعاني وقال لي: سرح الدم فسرحت ثم قال: لي أمسك فأمسكت، ثم قال لي: كن في الدار، فلما كان نصف الليل أرسل

إلي وقال لي: سرح الدم قال: فتعجبت أكثر من عجبي الاول وكرهت أن أسأله قال: فسرحت فخرج دم أبيض كأنه الملح، قال: ثم قال لي: احبس قال: فحبست قال ثم قال: كن في الدار، فلما أصبحت أمر قهرمانه أن يعطيني ثلاثة دنانير فأخذتها وخرجت حتى أتيت ابن بختيشوع النصراني فقصصت عليه القصة قال: فقال لي والله ما أفهم ما تقول ولا أعرفه في شئ من الطب ولا قرأته في كتاب ولا أعلم في دهرنا أعلم بكتب النصرانية من فلان الفارسي فاخرج إليه قال: فاكتريت زورقا إلى البصرة وأتيت الاهواز ثم صرت إلى فارس إلى صاحبي فأخبرته الخبر قال، وقال أنظرني أياما فأنظرته ثم أتيته متقاضيا قال: فقال لي: إن هذا الذي تحكيه عن هذا الرجل فعله المسيح في دهره مرة.

- علي بن محمد، عن بعض أصحابنا قال: كتب محمد بن حجر إلى أبي محمد (عليه السلام) يشكو عبدالعزيز بن دلف ويزيد بن عبد الله، فكتب إليه أما عبدالعزيز فقد كفيته وأما يزيد فإن لك وله مقاما بين يدي الله، فمات عبدالعزيز وقتل يزيد محمد بن حجر.

- علي بن محمد، عن بعض اصحابنا قال: سلم أبومحمد (عليه السلام) إلى نحرير فكان يضيق عليه ويؤذيه قال: فقالت له امرأته: ويلك اتق الله، لا تدري من في منزلك وعرفته صلاحه وقالت: إني أخاف عليك منه، فقال لارمينه بين السباع، ثم فعل ذلك به فرئي (عليه السلام) قائما يصلي وهي حوله.

- علي بن محمد قال: حدثني محمد والحسن ابنا علي بن إبراهيم في سنة تسع وسبعين ومائتين قالا: حدثنا محمد بن علي بن عبد الرحمن العبدي - من عبد قيس - عن ضوء بن علي العجلي، عن رجل من أهل فارس سماه، قال: أتيت سر من رأى و لزمت باب أبي محمد (عليه السلام) فدعاني من غير أن أستأذن، فلما دخلت وسلمت قال لي: يا أبا فلان كيف حالك؟ ثم قال لي: اقعد يا فلان، ثم سألني عن جماعة من رجال ونساء من أهلي، ثم قال لي: ما الذي أقدمك؟ قلت: رغبة في خدمتك قال: فقال: فالزم الدار قال: فكنت في الدار مع الخدم ثم صرت أشتري لهم الحوائج من السوق وكنت أدخل عليه من غير إذن إذا كان في دار الرجال، فدخلت عليه يوما وهو في دار الرجال، فسمعت حركة في البيت فناداني مكانك لا تبرح، فلم أجسر أن أخرج ولا أدخل، فخرجت علي جارية معها شئ مغطى ثم ناداني ادخل فدخلت ونادى الجارية فرجعت فقال لها: اكشفي عما معك فكشفت عن غلام أبيض حسن الوجه وكشفت عن بطنه فإذا شعر نابت من لبته إلى سرته أخضر ليس بأسود، فقال: هذا صاحبكم، ثم أمرها فحملته فما رأيته بعد ذلك حتى مضى أبومحمد (عليه السلام) فقال ضوء بن علي: فقلت للفارسي: كم كنت تقدر له من السنين؟ قال: سنتين قال العبدي: فقلت لضوء: كم تقدر له أنت؟ قال: أربع عشرة سنة، قال أبوعلي وأبوعبدالله ونحن نقدر له إحدى وعشرين سنة.

- علي بن محمد عن محمد بن محمد العامري عن أبي سعيد غانم الهندي قال: كنت بمدينة الهند المعروفة بقشمير الداخلة وأصحاب لي يقعدون على كراسي عن يمين الملك، أربعون رجلا كلهم يقرأ الكتب الاربعة: التوراة والانجيل والزبور وصحف إبراهيم، نقضي بين الناس ونفقههم في دينهم و نفتيهم في حلالهم وحرامهم، يفزع الناس إلينا، الملك فمن دونه، فتجارينا ذكر رسول الله (صلى الله عليه وآله)، فقلنا: هذا النبي المذكور في الكتب قد خفي علينا أمره ويجب علينا الفحص عنه وطلب أثره واتفق رأينا وتوافقنا على أن أخرج فارتاد لهم، فخرجت ومعي مال جليل، فسرت اثني عشر شهرا حتى قربت من كابل، فعرض لي قوم من الترك فقطعوا علي وأخذوا مالي وجرحت جراحات شديده ودفعت إلى مدينة كابل، فأنفذني ملكها لما وقف على خبري إلى مدينة بلخ وعليها إذ ذاك داود بن العباس بن أبي [أ] سود، فبلغه خبري وأني خرجت مرتادا من الهند وتعلمت الفارسية وناظرت الفقهاء وأصحاب الكلام، فأرسل إلي داود بن العباس فأحضرني مجلسه وجمع علي الفقهاء فناظروني فأعلمتهم أني خرجت من بلدي أطلب هذا النبي الذي وجدته في الكتب، فقال لي: من هو وما اسمه؟ فقلت: محمد، فقال: هو نبينا الذي تطلب، فسألتهم عن شرائعه، فأعلموني، فقلت لهم: أنا أعلم أن محمدا نبي ولا أعلمه هذا الذي تصفون أم لا فأعلموني موضعه لاقصده فاسائله عن علامات عندي ودلالات، فإن كان صاحبي الذي طلبت آمنت به، فقالوا: قد مضى (صلى الله عليه وآله) فقلت: فمن وصيه وخليفته فقالوا: أبوبكر، قلت: فسموه لي فإن هذه كنيته؟ قالوا: عبدالله بن عثمان ونسبوه إلى قريش، قلت: فانسبوا لي محمدا نبيكم فنسبوه لي، فقلت: ليس هذا صاحبي الذي طلبت صاحبي الذي أطلبه خليفته أخوه في الدين وابن عمه في النسب وزوج ابنته وأبوولده، ليس لهذا النبي ذرية على الارض غير ولد هذا الرجل الذي هو خليفته، قال: فوثبوا بي وقالوا أيها الامير إن هذا قد خرج من الشرك إلى الكفر هذا حلال الدم، فقلت لهم: يا قوم أنا رجل معي دين متمسك به لا افارقه حتى أرى ما هو أقوى منه، إني وجدت صفة هذا الرجل في الكتب التي انزلها الله على أنبيائه وإنما خرجت من بلاد الهند ومن العز الذي كنت فيه طلبا به، فلما فحصت عن أمر صاحبكم الذي ذكرتم لم يكن النبي الموصوف في الكتب فكفوا عني وبعث العامل إلى رجل يقال له: الحسين بن اشكيب فدعاه فقال له: ناظر هذا الرجل الهندي، فقال له الحسين: أصلحك الله عندك الفقهاء و العلماء وهم أعلم وأبصر بمناظرته، فقال له: ناظره كما أقول لك واخل به والطف له فقال لي الحسين بن اشكيب بعد ما فاوضته: إن صاحبك الذي تطلبه هو النبي الذي وصفه هؤلاء وليس الامر في خليفته كما قالوا، هذا النبي محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب ووصيه علي بن أبي طالب بن عبدالمطلب وهو زوج فاطمة بنت محمد وأبوالحسن والحسين سبطي محمد (صلى الله عليه وآله)، قال غانم أبوسعيد فقلت: الله أكبر هذا الذي طلبت، فانصرفت إلى داود بن العباس فقلت له: أيها الامير وجدت ما طلبت وأنا أشهد أن لا إله إلا الله وأن محمدا رسول الله، قال: فبرني ووصلني، وقال للحسين تفقده، قال: فمضيت إليه حتى آنست به وفقهني فيما احتجت إليه من الصلاة والصيام والفرائض قال: فقلت له: إنا نقرأ في كتبنا أن محمدا (صلى الله عليه وآله) خاتم النبيين لا نبي بعده وأن الامر من بعده إلى وصيه ووارثه وخليفته من بعده، ثم إلى الوصي بعد الوصي، لا يزال أمر الله جاريا في أعقابهم حتى تنقضي الدنيا، فمن وصي وصي محمد؟ قال: الحسن ثم الحسين ابنا محمد (صلى الله عليه وآله)، ثم ساق الامر في الوصية حتى انتهى إلى صاحب الزمان (عليه السلام)، ثم أعلمني ما حدث، فلم يكن لي همة إلا طلب الناحية. فوافى قم وقعد مع أصحابنا في سنة أربع وستين ومائتين وخرج معهم حتى وافى بغداد ومعه رفيق له من أهل السند كان صحبه على المذهب، قال: فحدثني غانم قال: وأنكرت من رفيقي بعض أخلاقه، فهجرته وخرجت حتى سرت إلى العباسية أتهيأ للصلاة واصلي وإني لواقف متفكر فيما قصدت لطلبه إذا أنا بآت قد أتاني فقال: أنت فلان؟ - اسمه بالهند - فقلت: نعم فقال: أجب مولاك فمضيت معه فلم يزل يتخلل بي الطريق حتى أتى دارا وبستانا فاذا أنا به (عليه السلام) جالس، فقال: مرحبا يا فلان - بكلام الهند - كيف حالك؟ وكيف خلفت فلانا وفلانا؟ حتى عد الاربعين كلهم فسائلني عنهم واحدا واحدا، ثم أخبرني بما تجارينا كل ذلك بكلام الهند، ثم قال: أردت أن تحج مع اهل قم؟ قلت: نعم يا سيدي، فقال: لا تحج معهم وانصرف سنتك هذه وحج في قابل، ثم ألقى إلى صرة كانت بين يديه، فقال لي: اجعلها نفقتك ولا تدخل إلى بغداد إلى فلان سماه، ولا تطلعه على شئ وانصرف إلينا إلى البلد، ثم وافانا بعض الفيوج فأعلمونا أن أصحابنا انصرفوا من العقبة ومضى نحو خراسان فلما كان في قابل حج و أرسل إلينا بهدية من طرف خراسان فأقام بها مدة، ثم مات رحمة الله.

- علي بن محمد، عن سعد بن عبدالله قال: إن الحسن بن النضر وأبا صدام وجماعة تكلموا بعد مضي أبي محمد (عليه السلام) فيما في أيدي الوكلاء وأرادوا الفحص فجاء الحسن بن النضر إلى أبي الصدام فقال: إني اريد الحج فقال له: أبوصدام أخره هذه السنة، فقال له الحسن [ابن النضر]: إني أفزع في المنام ولابد من الخروج وأوصى إلى أحمد بن يعلى بن حماد وأوصى للناحية بمال وأمره أن لا يخرج شيئا إلا من يده إلى يده بعد ظهور، قال: فقال الحسن: لما وافيت بغداد اكتريت دارا فنزلتها فجاء ني بعض الوكلاء بثياب ودنانير وخلفها عندي، فقلت له ما هذا؟ قال هو ما ترى، ثم جاء ني آخر بمثلها وآخر حتى كبسوا الدار، ثم جاء ني أحمد بن إسحاق بجميع ما كان معه فتعجبت وبقيت متفكرا فوردت علي رقعة الرجل (عليه السلام) إذا مضى من النهار كذا و كذا فاحمل ما معك، فرحلت وحملت ما معي وفي الطريق صعلوك يقطع الطريق في ستين رجلا فاجتزت عليه وسلمني الله منه فوافيت العسكر ونزلت، فوردت علي رقعة أن احمل ما معك فعبيته في صنان الحمالين، فلما بلغت الدهليز إذا فيه أسود قائم فقال: أنت الحسن ابن النضر؟ قلت: نعم، قال: ادخل، فدخلت الدار ودخلت بيتا وفرغت صنان الحمالين وإذا في زاوية البيت خبز كثير فأعطى كل واحد من الحمالين رغيفين واخرجوا وإذا بيت عليه ستر فنوديت منه: يا حسن بن النضر احمد الله على ما من به عليك ولا تشكن، فود الشيطان أنك شككت، وأخرج إلي ثوبين وقيل: خذها فستحتاج إليهما فأخذتهما وخرجت، قال سعد: فانصرف الحسن بن النضر ومات في شهر رمضان وكفن في الثوبين.

- علي بن محمد عن محمد بن حمويه السويداوي، عن محمد بن إبراهيم بن مهزيار قال:

شككت عند مضي أبي محمد (عليه السلام) واجتمع عند أبي مال جليل، فحمله وركب السفينة وخرجت معه مشيعا، فوعك وعكا شديدا، فقال: يا بني ردني، فهو الموت وقال لي: اتق الله في هذا المال وأوصى إلي فمات، فقلت في نفسي: لم يكن أبي ليوصي بشئ غير صحيح أحمل هذا المال إلى العراق وأكتري دارا على الشط ولا اخبر أحدا بشئ وإن وضح لي شئ كوضوحه [في] أيام أبي محمد (عليه السلام) أنفذته وإلا قصفت به ، فقدمت العراق واكتريت دارا على الشط وبقيت أياما، فإذا أنا برقعة مع رسول فيها يا محمد معك كذا وكذا في جوف كذا وكذا، حتى قص علي جميع ما معي مما لم احط به علما فسلمته إلى الرسول وبقيت أياما لا يرفع لي رأس واغتممت، فخرج إلي قد أقمناك مكان أبيك فاحمد الله.

- علي بن محمد، عن الفضل الخزاز المدائني مولى خديجة بنت محمد أبي جعفر (عليه السلام) قال: إن قوما من أهل المدينة من الطالبيين كانوا يقولون بالحق وكانت الوظائف ترد عليهم في وقت معلوم، فلما مضى أبومحمد (عليه السلام) رجع قوم منهم عن القول بالولد فوردت الوظائف على من ثبت منهم على القول بالولد وقطع عن الباقين، فلا يذكرون في الذاكرين والحمد لله رب العالمين.

- علي بن محمد قال: أوصل رجل من أهل السواد مالا فرد عليه وقيل له: أخرج حق ولد عمك منه وهو أربعمائة درهم وكان الرجل في يده ضيعة لولد عمه، فيها شركة قد حبسها عليهم، فنظر فإذا الذي لولد عمه من ذلك المال أربعمائة درهم فأخرجها وأنفذ الباقي فقبل.

- القاسم بن العلاء[15] قال: ولد لي عدة بنين فكنت أكتب وأسأل الدعاء فلا يكتب إلي لهم بشئ، فماتوا كلهم، فلما ولد لي الحسن ابني كتبت أسأل الدعاء فاجبت يبقى والحمد لله.

- علي بن محمد، عن أبي عبدالله بن صالح قال: [كنت] خرجت سنة من السنين ببغداد فاستأذنت في الخروج، فلم يؤذن لي، فأقمت اثنين وعشرين يوما وقد خرجت القافلة إلى النهروان، فاذن في الخروج لي يوم الاربعاء وقيل لي: اخرج فيه، فخرجت وأنا آيس من القافلة أن ألحقها، فوافيت النهروان والقافلة مقيمة، فما كان إلا أن أعلفت جمالي شيئا حتى رحلت القافلة، فرحلت وقد دعا لي بالسلامة فلم ألق سوء ا والحمد لله.

- علي، عن النضر بن صباح البجلي (کذا: نصر بن الصباح البلخي)، عن محمد بن يوسف الشاشي قال: خرج بي ناصور على مقعدتي فأريته الاطباء وأنفقت عليه مالا فقالوا: لا نعرف له دواء، فكتبت رقعة أسأل الدعاء فوقع (عليه السلام) إلي: ألبسك الله العافية وجعلك معنا في الدنيا والآخرة، قال: فما أتت علي جمعة حتى عوفيت وصار مثل راحتي، فدعوت طبيبا من أصحابنا و أريته إياه، فقال: ما عرفنا لهذا دواء.

- علي، عن علي بن الحسين اليماني، قال: كنت ببغداد فتهيأت قافلة لليمانيين فأردت الخروج معها، فكتبت ألتمس الاذن في ذلك، فخرج: لا تخرج معهم فليس لك في الخروج معهم خيرة وأقم بالكوفة، قال: وأقمت وخرجت القافلة فخرجت عليهم حنظلة فاجتاحتهم وكتبت أستأذن في ركوب الماء، فلم يؤذن لي، فسألت عن المراكب التي خرجت في تلك السنة في البحر فما سلم منها مركب، خرج عليها قوم من الهند يقال لهم البوارح فقطعوا عليها، قال: وزرت العسكر فأتيت الدرب مع المغيب ولم اكلم أحدا ولم أتعرف إلى أحد وأنا أصلي في المسجد بعد فراغي من الزيارة إذا بخادم قد جاء ني فقال لي: قم، فقلت له: إذن إلى أين؟ فقال لي: إلى المنزل، قلت: ومن أنا لعلك ارسلت إلى غيري، فقال: لا ما ارسلت إلا إليك أنت علي بن الحسين رسول جعفر بن إبراهيم، فمر بي حتى أنزلني في بيت الحسين بن أحمد ثم ساره، فلم أدر ما قال له: حتى آتاني جميع ما أحتاج إليه وجلست عنده ثلاثة أيام واستأذنته في الزيارة من داخل فأذن لي فزرت ليلا.

- الحسن بن الفضل بن زيد اليماني[16] قال: كتب أبي بخطه كتابا فورد جوابه ثم كتبت بخطي فورد جوابه، ثم كتب بخط رجل من فقهاء أصحابنا، فلم يرد جوابه فنظرنا فكانت العلة أن الرجل تحول قرمطيا، قال الحسن بن الفضل: فزرت العراق ووردت طوس وعزمت أن لا أخرج إلا عن بينة من أمري ونجاح من حوائجي ولو احتجت أن اقيم بها حتى أتصدق قال: وفي خلال ذلك يضيق صدري بالمقام وأخاف أن يفوتني الحج قال: فجئت يوما إلى محمد بن أحمد أتقاضاه فقال لي: صر إلى مسجد كذا وكذا وإنه يلقاك رجل، قال: فصرت إليه فدخل علي رجل فلما نظر إلي ضحك وقال: لا تغتم فإنك ستحج في هذ السنة وتنصرف إلى أهلك وولدك سالما، قال: فاطمأننت وسكن قلبي وأقول ذا مصداق ذلك والحمد لله، قال: ثم وردت العسكر فخرجت إلي صرة فيها دنانير وثوب فاغتممت وقلت في نفسي: جزائي عند القوم هذا واستعملت الجهل فرددتها وكتبت رقعة، ولم يشر الذي قبضها مني علي بشئ ولم يتكلم فيها بحرف ثم ندمت بعد ذلك ندامة شديدة وقلت في نفسي: كفرت بردي على مولاي وكتبت رقعة أعتذر من فعلي وأبوء بالاثم وأستغفر من ذلك وأنفذتها وقمت أتمسح فأنا في ذلك افكر في نفسي وأقول إن ردت علي الدنانير لم أحلل صرارها ولم أحدث فيها حتى أحملها إلى أبي فإنه أعلم مني ليعمل فيها بما شاء، فخرج إلى الرسول الذي حمل إلي الصرة أسأت إذ لم تعلم الرجل أنا ربما فعلنا ذلك بموالينا وربما سألونا ذلك يتبركون به وخرج إلي أخطأت في ردك برنا فاذا استغفرت الله، فالله يغفر لك، فأما إذا كانت عزيمتك وعقد نيتك ألا تحدث فيها حدثا ولا تنفقها في طريقك، فقد صرفناها عنك فأما الثوب فلا بد منه لتحرم فيه، قال: وكتبت في معنيين وأردت أن أكتب في الثالث وامتنعت منه مخافة أن يكره ذلك، فورد جواب المعنيين والثالث الذي طويت مفسرا والحمد لله.

قال: وكنت وافقت جعفر بن إبراهيم النيسابوري بنيسابور على أن أركب معه وازامله فلما وافيت بغداد بدا لي فاستقلته وذهبت اطلب عديلا، فلقيني ابن الوجنا بعد ان كنت صرت اليه وسالته أن يكتري لي فوجدته كارها، فقال لي: أنا في طلبك وقد قيل لي: إنه يصحبك فأحسن معاشرته واطلب له عديلا واكتر له

- علي بن محمد، عن الحسن بن عبدالحميد قال: شككت في أمر حاجز فجمعت شيئا ثم صرت إلى العسكر، فخرج إلي ليس فينا شك ولا فيمن يقوم مقامنا بأمرنا رد ما معك إلى حاجز بن يزيد.

- علي بن محمد، عن محمد بن صالح قال: لما مات أبي وصار الامر لي، كان لابي على الناس سفاتج من مال الغريم، فكتبت إليه اعلمه فكتب: طالبهم واستقض عليهم، فقضاني الناس إلا رجل واحد كانت عليه سفتجة بأربعمائة دينار فجئت إليه اطالبه فماطلني واستخف بي ابنه وسفه علي، فشكوت إلى أبيه فقال: وكان ماذا؟ فقبضت على لحتيه وأخذت برجله وسحبته إلى وسط الدار وركلته ركلا كثيرا، فخرج بانه يستغيث بأهل بغداد ويقول: قمي رافضي قد قتل والدي، فاجتمع علي منهم الخلق فركبت دابتي وقلت أحسنتم يا أهل بغداد تميلون مع الظالم على الغريب المظلوم، أنا رجل من أهل همدان من أهل السنة وهذا ينسبني إلى أهل قم والرفض ليذهب بحقي ومالي، قال: فمالوا عليه وأرادوا أن يدخلوا على حانوته حتى سكنتهم وطلب إلي صاحب السفتجة وحلف بالطلاق أن يوفيني مالي حتى أخرجتهم عنه.

- علي، عن عدة من أصحابنا، عن أحمد بن الحسن والعلاء بن رزق الله، عن بدر غلام أحمد بن الحسن قال: وردت الجبل وأنا لا أقول بالامامة، احبهم جملة إلى أن مات يزيد بن عبدالله فأوصى في علته أن يدفع الشهري السمند وسيفه ومنطقته إلى مولاه فخفت إن أنا لم أدفع الشهري إلى إذ كوتكين نالني منه استخفاف فقومت الدابة والسيف والمنطقة بسبعمائة دينار في نفسي ولم اطلع عليه أحدا فإذا الكتاب قد ورد علي من العراق: وجه السبع مائة دينار التي لنا قبلك من ثمن الشهري والسيف والمنطقة.

- علي، عمن حدثه قال: ولدلي ولد فكتبت أستأذن في طهره يوم السابع فورد لا تفعل فمات يوم السابع أو الثامن، ثم كتبت بموته فورد ستخلف غيره وغيره تسميه أحمد من بعد أحمد جعفرا، فجاء كما قال، قال: وتهيأت للحج وودعت الناس وكنت على الخروج فورد: نحن لذلك كارهون والامر إليك، قال: فضاق صدري واغتممت وكتبت أنا مقيم على السمع والطاعة غير أني مغتم بتخلفي عن الحج فوقع: لا يضيقن صدرك فإنك ستحج من قابل إن شاء الله، قال: ولما كان من قابل. كتبت أستأذن، فورد الاذن فكتبت أني عادلت محمد بن العباس وأنا واثق بديانته وصيانته، فورد: الاسدي نعم العديل فإن قدم فلا تختر عليه، فقدم الاسدي وعادلته.

- الحسن بن علي العلوي[17] قال: أودع المجروح مرداس بن علي مالا للناحية وكان عند مرداس مال لتميم بن حنظلة فورد على مرداس: أنفذ مال تميم مع ما أودعك الشيرازي.

- علي بن محمد، عن الحسن بن عيسى العريضي أبي محمد قال: لما مضى أبومحمد (عليه السلام) ورد رجل من أهل مصر بمال إلى مكة للناحية، فاختلف عليه فقال: بعض الناس: إن أبا محمد (عليه السلام) مضى من غير خلف والخلف جعفر وقال بعضهم: مضى أبومحمد عن خلف، فبعث رجل يكنى بأبي طالب فورد العسكر ومعه كتاب، فصار إلى جعفر وسأله عن برهان، فقال، لا يتهيأ في هذا الوقت، فصار إلى الباب وأنفذ الكتاب إلى أصحابنا فخرج إليه: أجرك الله في صاحبك، فقد مات وأوصى بالمال الذي كان معه إلى ثقة ليعمل فيه بما يحب واجيب عن كتابه.

- علي بن محمد قال: حمل رجل من أهل آبة شيئا يوصله ونسي بآبة فأنفذ ما كان معه فكتب إليه ما خبر السيف الذي نسيته

- الحسن بن خفيف[18]، عن أبيه قال: بعث بخدم إلى مدينة الرسول (صلى الله عليه وآله) ومعهم خادمان وكتب إلي خفيف أن يخرج معهم فخرج معهم فلما وصلوا إلى الكوفة شرب أحد الخادمين مسكرا فما خرجوا من الكوفة حتى ورد كتاب من العسكر برد الخادم الذي شرب المسكر وعزل عن الخدمة.

- علي بن محمد، عن [أحمد بن] أبي علي بن غياث، عن أحمد بن الحسن قال: اوصى يزيد بن عبدالله بدابة وسيف ومال وأنفذ ثمن الدابة وغير ذلك ولم يبعث السيف فورد: كان مع ما بعثتهم سيف فلم يصل - أو كما قال -.

- علي بن محمد، عن محمد بن علي بن شاذان (کذا: درست آن: محمد بن شاذان) النيسابوري قال: اجتمع عندي خمسمائة درهم تنقص عشرين درهما فأنفت أن أبعث بخمسمائة تنقص عشرين درهما فوزنت من عندي عشرين درهما وبعثتها إلى الاسدي ولم أكتب مالي فيها، فورد: وصلت خمسمائة درهم لك منها عشرون درهما.

- علي بن محمد، عن محمد بن صالح قال: كانت لي جارية كنت معجبا بها فكتبت أستأمر في استيلادها، فورد استولدها، ويفعل الله ما يشاء، فوطئتها فحبلت ثم أسقطت فماتت.

- علي بن محمد قال: كان ابن العجمي جعل ثلثه للناحية وكتب بذلك وقد كان قبل إخراجه الثلث دفع مالا لابنه أبي المقدام، لم يطلع عليه أحد فكتب إليه فأين المال الذي عزلته لابي المقدام؟

- علي بن محمد، عن أبي عقيل عيسى بن نصر قال: كتب علي بن زياد الصيمري يسأل كفنا، فكتب إليه إنك تحتاج إليه في سنة ثمانين، فمات في سنة ثمانين وبعث إليه بالكفن قبل موته بأيام.

- علي بن محمد، عن محمد بن هارون بن عمران الهمداني قال: كان للناحية علي خمسمائة دينار فضقت بها ذرعا، ثم قلت في نفسي لي حوانيت اشتريتها بخمسمائة وثلاثين دينارا قد جعلتها للناحية بخمسمائة دينار ولم أنطق بها فكتب إلى محمد بن جعفر: اقبض الحوانيت من محمد بن هارون بالخمسمائة دينار التي لنا عليه.

- علي بن محمد قال: باع جعفر فيمن باع صبية جعفرية كانت في الدار يربونها، فبعث بعض العلويين وأعلم المشتري خبرها فقال المشتري: قد طابت نفسي بردها وأن لا أرزأ من ثمنها شيئا، فخذها، فذهب العلوي فأعلم أهل الناحية الخبر فبعثوا إلى المشتري بأحد وأربعين دينارا وأمروه بدفعها إلى صاحبها.

- الحسين بن الحسن العلوي[19] قال: كان رجل من ندماء روز حسني ، وآخر معه فقال له: هو ذا يجبي الاموال وله وكلاء وسموا جميع الوكلاء في النواحي وأنهى ذلك إلى عبيد الله بن سليمان الوزير، فهم الوزير بالقبض عليهم فقال السلطان: اطلبوا أين هذا الرجل فإن هذا أمر غليظ، فقال عبيد الله بن سليمان: نقبض على الوكلاء، فقال السلطان: لا ولكن دسوا لهم قوما لا يعرفون بالاموال، فمن قبض منهم شيئا قبض عليه، قال: فخرج بأن يتقدم إلى جميع الوكلاء أن لا يأخذوا من أحد شيئا وأن يمتنعوا من ذلك ويتجاهلوا الامر، فاندس لمحمد بن أحمد رجل لا يعرفه وخلا به فقال: معي مال اريد أن اوصله فقال له محمد: غلطت أنا لا أعرف من هذا شيئا، فلم يزل يتلطفه ومحمد يتجاهل عليه وبثوا الجواسيس وامتنع الوكلاء كلهم لما كان تقدم إليهم.

- علي بن محمد قال: خرج نهي عن زيارة مقابر قريش والحير ، فلما كان بعد أشهر دعا الوزير الباقطائي فقال له: الق بني الفرات والبرسيين وقل لهم: لا يزوروا مقابر قريش فقد أمر الخليفة أن يتفقد كل من زار فيقبض [عليه].

- علي بن محمد ، عن صالح بن أبي حماد ، عن بكر بن صالح ، عن عبد الرحمن بن سالم ، عن أبي بصير ، عن أبي عبد الله عليه السلام قال : قال أبي لجابر بن عبد الله الانصاري إن لي إليك حاجة فمتى يخف عليك أن أخلو بك فأسألك عنها ، فقال له جابر : أي الاوقات أحببته فخلا به في بعض الايام فقال له : يا جابر أخبرني عن اللوح الذي رأيته في يد أمي فاطمة عليها السلام بنت رسول الله صلى الله عليه وآله وما أخبرتك به امي أنه في ذلك اللوح مكتوب ؟ فقال جابر : أشهد بالله أني دخلت على امك فاطمة عليها السلام في حياة رسول الله صلى الله عليه وآله فهنيتها بولادة الحسين ورأيت في يديها لوحا أخضر ، ظننت أنه من زمرد ورأيت فيه كتابا أبيض ، شبه لون الشمس ، فقلت لها : بأبي وامي يا بنت رسول الله صلى الله عليه وآله ما هذا اللوح ؟ فقالت : هذا لوح أهداه الله إلى رسول الله صلى الله عليه وآله فيه اسم أبي واسم بعلي واسم ابني واسم الاوصياء من ولدي وأعطانيه أبي ليبشرني بذلك ، قال جابر فأعطتنيه امك فاطمة عليها السلام فقرأته واستنسخته ، فقال له أبي : فهل لك يا جابر : أن تعرضه علي قال : نعم ، فمشى معه أبي إلى منزل جابر فأخرج صحيفة من رق ، فقال : يا جابر انظر في كتابك لاقرأ [ أنا ] عليك ، فنظر جابر في نسخته فقرأه أبي فما خالف حرف حرفا ، فقال جابر : فأشهد بالله أني هكذا رأيته في اللوح مكتوبا . بسم الله الرحمن الرحيم هذا كتاب من الله العزيز الحكيم لمحمد نبيه ونوره وسفيره وحجابه ودليله نزل به الروح الامين من عند رب العالمين ، عظم يا محمد أسمائي واشكر نعمائي ولا تجحد آلائي ، إني أنا الله إله إلا أنا قاصم الجبارين ومديل المظلومين وديان الدين ، إني أنا الله لا إله إلا أنا ، فمن رجا غير فضلي أو خاف غير عدلي ، عذبته عذابا لا اعذبه أحدا من العالمين فإياي فاعبد وعلي فتوكل ، إني لم أبعث نبيا فأكملت أيامه و انقضت مدته إلا جعلت له وصيا وإني فضلتك على الانبياء وفضلت وصيك على الاوصياء وأكرمتك بشبليك وسبطيك حسن وحسين ، فجعلت حسنا معدن علمي ، بعد انقضاء مدة أبيه وجلعت حسينا خازن وحيي وأكرمته بالشهادة وختمت له بالسعادة ، فهو أفضل من استشهد وأرفع الشهداء درجة ، جعلت كلمتي التامة معه و حجتي البالغة عنده ، بعترته اثيب واعاقب ، أولهم علي سيد العابدين وزين أوليائي الماضين وابنه شبه جده المحمود محمد الباقر علمي والمعدن لحكمتي سيهلك المرتابون في جعفر ، الراد عليه كالراد علي ، حق القول مني لاكرمن مثوى جعفر ولاسرنه في أشياعه وأنصاره وأوليائه ، اتيحت بعده موسى فتنة عمياء حندس لان خيط فرضي لا ينقطع وحجتي لا تخفى وأن أوليائي يسقون بالكأس الاوفى ، من جحد واحدا منهم فقد جحد نعمتي ومن غير آية من كتابي فقد افترى علي ، ويل للمفترين الجاحدين عند انقضاء مدة موسى عبدي وحبيبي وخيرتي في علي وليي وناصري و من أضع عليه أعباء النبوة وأمتحنه بالاضطلاع بها يقتله عفريت مستكبر يدفن في المدينة التي بناها العبد الصالح إلى جنب شر خلقي حق القول مني لاسرنه بمحمد ابنه وخليفته من بعده ووارث علمه ، فهو معدن علمي وموضع سري وحجتي على خلقي لا يؤمن عبد به إلا جعلت الجنة مثواه وشفعته في سبعين من أهل بيته كلهم قد استوجبوا النار وأختم بالسعادة لابنه علي وليي وناصري والشاهد في خلقي وأميني علي وحيي ، أخرج منه الداعي إلى سبيلي والخازن لعلمي الحسن واكمل ذلك بابنه " م ح م د " رحمة للعالمين ، عليه كمال موسى وبهاء عيسى وصبر أيوب فيذل أوليائي في زمانه وتتهادى رؤوسهم كما تتهادى رؤوس الترك والديلم فيقتلون ويحرقون و يكونون خائفين ، مرعوبين ، وجلين ، تصبغ الارض بدمائهم ويفشو الويل والرنا في نسائهم أولئك أوليائي حقا ، بهم أدفع كل فتنة عمياء حندس وبهم أكشف الزلازل وأدفع الآصار والاغلال اولئك عليهم صلوات من ربهم ورحمة واولئك هم المهتدون . قال عبد الرحمن بن سالم : قال أبو بصير : لو لم تسمع في دهرك ، إلا هذا الحديث لكفاك ، فصنه إلا عن أهله .

- علي بن محمد[20] ، عن أحمد بن هلال ، عن ابن أبي عمير ، عن عمر بن اذينة ، عن [ أبان ] بن أبي عياش ، عن سليم بن قيس قال : سمعت عبد الله بن جعفر الطيار يقول : كنا عند معاوية ، أنا والحسن والحسين وعبد الله بن عباس وعمر بن ام سلمة واسامة بن زيد ، فجرى بيني وبين معاوية كلام فقلت لمعاوية : سمعت رسول الله صلى الله عليه وآله يقول : أنا أولى بالمؤمنين من أنفسهم ، ثم أخي علي بن أبي طالب أولى بالمؤمنين من أنفسهم ، فإذا استشهد علي فالحسن بن علي أولى بالمؤمنين من أنفسهم ثم ابني الحسين من بعده أولى بالمؤمنين من أنفسهم ، فإذا استشهد فابنه علي بن الحسين أولى بالمؤمنين من أنفسهم وستدركه يا علي ، ثم ابنه محمد بن علي أولى بالمؤمنين من أنفسهم وستدركه يا حسين ، ثم تكمله اثني عشر إماما تسعة من ولد الحسين ، قال عبد الله بن جعفر : واستشهدت الحسن والحسين وعبد الله بن عباس وعمر بن ام سلمة واسامة بن زيد ، فشهدوا لي عند معاوية ، قال سليم : وقد سمعت ذلك من سلمان وأبي ذر والمقداد وذكروا أنهم سمعوا ذلك من رسول الله صلى عليه وآله .

- علي بن محمد [ومحمد بن الحسن]، عن سهل بن زياد، عن محمد بن الحسن بن شمون، عن عبدالله بن عبدالرحمن الاصم، عن كرام قال: حلفت فيما بيني وبين نفسي ألا آكل طعاما بنهار أبدا حتى يقوم قائم آل محمد، فدخلت على أبي عبدالله (عليه السلام) قال: فقلت له: رجل من شيعتكم جعل لله عليه ألا يأكل طعاما بنهار أبدا حتى يقوم قائم آل محمد؟ قال: فصم إذا يا كرام ولا تصم العيدين ولا ثلاثة التشريق ولا إذا كنت مسافرا ولا مريضا فإن الحسين (عليه السلام) لما قتل عجت السماوات والارض ومن عليهما والملائكة، فقالوا: يا ربنا ائذن لنا في هلاك الخلق حتى نجدهم عن جديد الارض بما استحلوا حرمتك، وقتلوا صفوتك، فأوحى الله إليهم يا ملائكتي ويا سماواتي ويا أرضي اسكنوا، ثم كشف حجابا من الحجب فإذا خلفه محمد (صلى الله عليه وآله) واثنا عشر وصيا له (عليهم السلام) وأخذ بيد فلان القائم من بينهم، فقال: يا ملائكتي ويا سماواتي ويا أرضي بهذا أنتصر [لهذا] - قالها ثلاث مرات.

- علي بن محمد ، عن سهل بن زياد ، عن محمد بن الحسن بن شمون ، عن عبد الله ابن عبد الرحمن ، عن عبد الله بن القاسم البطل ، عن عبد الله بن سنان قال : قلت لابي عبد الله عليه السلام : " يوم ندعو كل اناس بإمامهم " قال : إمامهم الذي بين أظهرهم وهو قائم أهل زمانه.

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 408

حدثنا محمد بن محمد بن عصام رضي الله عنه قال : حدثنا محمد بن يعقوب الكليني قال : حدثني علان الرازي قال :

أخبرني بعض أصحابنا أنه لما حملت جارية أبي محمد عليه السلام قال : ستحملين ذكرا واسمه محمد وهو القائم من بعدي

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 430

حدثنا محمد بن محمد بن عصام رضي الله عنه قال : حدثنا محمد بن يعقوب الكليني قال : حدثنا علي بن محمد قال :

ولد الصاحب عليه السلام للنصف من شعبان سنة خمس و خمسين ومائتين

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 437-440

وحدثنا أبي رحمه الله قال : حدثنا سعد بن عبد الله ، عن علان الكليني قال : حدثني علي بن قيس ، عن غانم أبي سعيد الهندي.

ح قال علان الكليني : وحدثني جماعة ، عن محمد بن محمد الاشعري ، عن غانم ، ثم قال : كنت عند ملك الهند في قشمير الداخلة ونحن أربعون رجلا نقعد حول كرسي الملك وقد قرأنا التوراة والا نجيل والزبور يفزع إلينا في العلم فتذاكرنا يوما محمدا صلى الله عليه وآله وقلنا : نجده في كتبنا فاتفقنا على أن أخرج في طلبه وأبحث عنه ، فخرجت ومعي مال فقطع علي الترك وشلحوني فوقعت إلى كابل وخرجت من كابل إلى بلخ والامير بها ابن أبي شور فأتيته وعرفته ما خرجت له فجمع الفقهاء والعلماء لمناظرتي ، فسألتهم عن محمد صلى الله عليه وآله فقال : هو نبينا محمد ابن عبد الله صلى الله عليه وآله وقد مات ، فقلت : ومن كان خليفته ؟ فقالوا : أبو بكر فقلت : أنسبوه لي ، فنسبوه إلى قريش ، فقلت : ليس هذا بنبي إن النبي الذي نجده في كتبنا خليفته ابن عمه وزوج ابنته وأبو ولده ، فقالوا للامير : إن هذا قد خرج من الشرك إلى الكفر فمر بضرب عنقه ، فقلت لهم : أنا متمسك بدين ولا أدعه إلا ببيان . فدعا الامير الحسين بن إشكيب وقال له : يا حسين ناظر الرجل ، فقال : العلماء والفقهاء : حولك فمرهم بمناظرته ، فقال له : ناظره كما أقول لك واخل به و ألطف له ، فقال : فخلا بي الحسين وسألته عن محمد صلى الله عليه وآله فقال : هو كما قالوه لك غير أن خليفته ابن عمه علي بن أبي طالب وهو زوج ابنته فاطمة وأبو ولده الحسن والحسين ، فقلت : أشهد أن لاإله إلا الله وأنه رسول الله ، وصرت إلى الامير فأسلمت فمضى بي إلى الحسين ففقهني فقلت له : إنا نجد في كتبنا أنه لا يمضي خليفة إلا عن خليفة ، فمن كان خليفة علي عليه السلام ؟ قال : الحسن ثم الحسين ، ثم سمى الائمة واحدا واحدا حتي بلغ الحسن بن علي ثم قال لي : تحتاج أن تطلب خليفة الحسن وتسأل عنه ، فخرجت في الطلب . قال محمد بن محمد : ووافى معنا بغداد فذكر لنا أنه كان معه رفيق قد صحبه على هذا الامر فكره بعض أخلاقه ففارقه . قال : فبينما أنا يوما وقد تمسحت في الصراة وأنا مفكر فيما خرجت له إذ أتاني آت وقال لي : أجب مولاك ، فلم يزل يخترق بي المحال حتى أدخلني دارا وبستانا ، وإذا بمولاي عليه السلام قاعد ، فلما نظر إلى كلمني بالهندية وسلم علي ، وأخبرني عن اسمي وسألني عن الاربعين رجلا بأسمائهم عن اسم رجل رجل ، ثم قال لي : تريد الحج مع أهل قم في هذه السنة ؟ فلا تحج في هذه السنة وانصرف إلى خراسان وحج من قابل . قال : ورمى إلى بصرة وقال : اجعل هذه في نفقتك ولا تدخل في بغداد إلى دار أحد ولا تخبر بشئ مما رأيت . قال محمد : فانصرفنا من العقبة ولم يقض لنا الحج ، وخرج غانم إلى خراسان وانصرف من قابل حاجا ، فبعث إلينا بألطاف ولم يدخل قم وحج وانصرف إلى خراسان فمات - رحمه الله - بها . قال محمد بن شاذان عن الكابلي : وقد كنت رأيته عند أبي سعيد - فدكر أنه خرج من كابل مرتادا أو طالبا وأنه وجد صحة هذا الدين في الانجيل وبه اهتدي.
فحدثني محمد بن شاذان بنيسابور قال : بلغني أنه قد وصل فترصدت له حتى لقيته فسألته عن خبره فذكر أنه لم يزل في الطلب وأنه أقام بالمدينة فكان لا يذكره لاحد إلا زجره ، فلقى شيخا من بني هاشم وهو يحيى بن محمد العريضي فقال له : إن الذي تطلبه بصرياء . قال : فقصدت صرياء فجئت إلى دهليز مرشوش ، وطرحت نفسي على الدكان فخرج إلي غلام أسود فزجرني وانتهرني وقال لي : قم من هذا المكان وانصرف فقلت : لا أفعل ، فدخل الدار ثم خرج إلي وقال : ادخل فدخلت فإذا مولاي عليه السلام قاعد بوسط الدار ، فلما نظر إلي سماني باسم لي لم يعرفه أحد إلا أهلي بكابل ، وأخبرني بأشياء ، فقلت له : إن نفقتي قد ذهبت فمر لي بنفقة ، فقال لي : أما إنها ستذهب منك بكذبك ، وأعطاني نفقة فضاع مني ما كانت معي وسلم ما أعطاني ، ثم انصرفت السنة الثانية فلم أجد في الدار أحدا.

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 483
حدثنا أبى ، ومحمد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي الله عنهما قالا : حدثنا عبد الله بن جعفر الحميري قال : حدثني محمد بن صالح الهمداني قال : كتبت إلى صاحب الزمان عليه السلام : إن أهل بيتي يؤذونني ويقرعونني بالحديث الذي روي عن أبائك عليهم السلام أنهم قالوا : قوامنا وخدامنا شرار خلق الله ، فكتب عليه السلام : " ويحكم أما تقرؤون ما قال عزوجل : " وجعلنا بينهم وبين القرى التي باركنا فيها قرى ظاهرة " ونحن والله القرى التي بارك الله فيها وأنتم القرى الظاهرة " .
قال عبد الله بن جعفر : وحدثنا بهذا الحديث علي بن محمد الكليني ، عن محمد ابن صالح ، عن صاحب الزمان عليه السلام

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 485-486

حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي الله عنه ، عن سعد بن عبد الله ، عن علي بن محمد الرازي المعروف بعلان الكليني قال :

حدثني محمد بن شاذان بن نعيم النيسابوري قال : اجتمع عندي مال للغريم عليه السلام خمسمائة درهم ، ينقص منها عشرين درهما فأنفت أن أبعث بها ناقصة هذا المقدار ، فأتممتها من عندي وبعثت بها إلى محمد بن جعفر ولم أكتب مالي فيها فأنفذ إلي محمد بن جعفر القبض ، وفيه وصلت خمسمائة درهم ، لك منها عشرون درهما.

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 486
- حدثني أبي رضي الله عنه ، عن سعد بن عبد الله ، عن علي بن محمد الرازي قال : حدثني جماعة من أصحابنا أنه بعث إلى أبي عبد الله بن الجنيد وهو بواسط غلاما وأمر ببيعه ، فباعه وقبض ثمنه ، فلما عير الدنانير نقصت من التعيير ثمانية عشر قيراطا وحبة ، فوزن من عنده ثمانية عشر قيراطا وحبة وأنفذها فرد عليه دينارا وزنه ثمانية عشر قيراطا وحبة

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 486-488

- حدثنا محمد بن الحسن رضي الله عنه ، عن سعد بن عبد الله ، عن علي بن محمد الرازي المعروف بعلان الكليني قال :
حدثني محمد بن جبرئيل الاهوازي ، عن إبراهيم ومحمد ابني الفرج ، عن محمد بن إبراهيم بن مهزيار أنه ورد العراق شاكا مرتادا ، فخرج إليه " قل للمهزياري قد فهمنا ما حكيته عن موالينا بنا حيتكم فقل لهم : أما سمعتم الله عزوجل يقول : " يا أيها الذين آمنوا أطيعو الله وأطيعوا الرسول وأولي الامر منكم " هل أمر إلا بما هو كائن إلى يوم القيامة ، أو لم تروا أن الله عزوجل جعل لكم معاقل تأوون إليها وأعلاما تهتدون بها من لدن آدم عليه السلام إلى أن ظهر الماضي ( أبو محمد ) صلوات الله عليه ، كلما غاب علم بدا علم ، وإذا أفل نجم طلع نجم ، فلما قبضه الله إليه ظننتم أن الله عزوجل قد قطع السبب بينه وبين خلقه كلا ما كان ذلك ولا يكون حتى تقوم الساعة ويظهر أمر الله عزوجل وهم كارهون . يا محمد بن إبراهيم لا يدخلك الشك فيما قدمت له فإن الله عزوجل لا يخلي الارض من حجة ، أليس قال لك أبوك قبل وفاته : أحضر الساعة من يعير هذه الدنانير التي عندي : فلما ابطئ ذلك عليه وخاف الشيخ على نفسه الوحا قال لك : عيرها على نفسك وأخرج إليك كيسا كبيرا وعندك بالحضرة ثلاثة أكياس وصرة فيها دنانير مختلفة النقد فعيرتها وختم الشيخ بخاتمة وقال لك : اختم مع خاتمي ، فإن أعش فأنا أحق بها ، وإن أمت فاتق الله في نفسك وأولا ثم في ، فخلصني وكن عند ظني بك . أخرج رحمك الله الدنانير التي استفضلتها من بين النقدين من حسابنا وهي بضعة عشر دينارا واسترد من قبلك فإن الزمان أصعب مما كان ، وحسبنا الله ونعم الوكيل " . قال محمد بن إبراهيم : وقدمت العسكر زائرا فقصدت الناحية فلقيتني امرأة وقالت : أنت محمد بن إبراهيم ؟ فقلت : نعم ، فقالت لي : انصرف فإنك لا تصل في هذا الوقت و ارجع الليلة فإن الباب مفتوح لك فادخل الدار واقصد البيت الذي فيه السراج ، ففعلت وقصدت الباب فإذا هو مفتوح فدخلت الدار وقصدت البيت الذي وصفته فبينا أنا بين القبرين أنتحب وأبكي إذ سمعت صوتا وهو يقول : يا محمد اتق الله وتب من كل ما أنت عليه فقد قلدت أمرا عظيما .

- وحدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي الله عنه ، عن سعد بن عبد الله عن علي بن محمد الرازي :

عن نصر بن الصباح البلخي قال : كان بمرو كاتب كان للخوزستاني - سماه لي نصر - واجتمع عنده ألف دينار للناحية فاستشارني ، فقلت : أبعث بها إلى الحاجزي ، فقال : هو في عنقك إن سألني الله عزوجل عنه يوم القيامة ، فقلت : نعم قال نصر : ففارقته على ذلك ، ثم انصرفت إليه بعد سنتين فلقيته فسألته عن المال ، فذكر أنه بعث من المال بمائتي دينار إلى الحاجزي فورد عليه وصولها والدعاء له ، و كتب إليه كان المال ألف دينار فبعثت بمائتي دينار فإن أحببت أن تعامل أحدا فعامل الاسدي بالري . قال نصر وورد علي نعي حاجز فجزعت من ذلك جزعا شديدا واغتممت له فقلت له : ولم تغتم وتجزع وقد من الله عليك بدلالتين قد أخبرك بمبلغ المال وقد نعي إليك حاجزا مبتدئا.

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 488
حدثنا أبي رضي الله عنه قال : حدثنا سعد بن عبد الله ، عن علي بن محمد الرازي قال : حدثني نصر بن الصباح قال : أنفذ رجل من أهل بلخ خمسة دنانير إلى حاجز وكتب رقعة وغير فيها اسمه ، فخرج إليه الوصول باسمه ونسبه والدعاء له

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 490-491

حدثني أبي رضي الله عنه قال : حدثنا سعد بن عبد الله ، عن علان الكليني :

عن الحسن بن الفضل اليماني قال : قصدت سر من رأى فخرجت إلي صرة فيها دنانير وثوبان فرددتها وقلت في نفسي : أنا عندهم بهذه المنزلة فأخذتني الغرة ، ثم ندمت بعد ذلك : فكتبت رقعة أعتذر من ذلك وأستغفر ، ودخلت الخلاء وأنا احدث نفسي وأقول : والله لئن ردت إلي الصرة لم أحلها ولم أنفقها حتى احملها إلى والدي فهو أعلم بها مني ، قال : ولم يشر علي من قبضها مني بشئ ولم ينهني عن ذلك . فخرج إليه " أخطأت إذ لم تعلمه أنا ربما فعلنا ذلك بموالينا وربما يسألونا ذلك يتبركون به " . وخرج إلي " أخطأت بردك برنا ، فإذا استغفرت الله عزوجل فالله يغفر لك فأما إذا كانت عزيمتك وعقد نيتك أن لا تحدث فيها حدثا ولا تنفقها في طريقك فقد صرفناها عنك وأما الثوبان فلا بد منهما لتحرم فيهما " . قال : وكتبت في معنين وأردت أن أكتب في معنى ثالث فقلت في نفسي : لعله يكره ذلك ، فخرج إلى الجواب للمعنيين والمعنى الثالث الذي طويته ولم أكتبه . قال : وسألت طيبا فبعث إلي بطيب في خرقة بيضاء فكانت معي في المحمل ، فنفرت ناقتي بعسفان وسقط محملي وتبدد ما كان فيه ، فجمعت المتاع وافتقدت الصرة واجتهدت في طلبها ، حتى قال لي بعض من معنا ما تطلب ؟ فقلت : صرة كانت معي قال : وما كان فيها ؟ قلت نفقتي قال : قد رأيت من حملها ، فلم أزل أسأل عنها حتى أيست منها ، فلما وافيت مكة حللت عيبتي وفتحتها فإذا أول ما بدر علي منها الصرة وإنما كانت خارجا في المحمل ، فسقطت حين تبدد المتاع . قال : وضاق صدري ببغداد في مقامي ، وقلت في نفسي : أخاف أن لا أحج في هذه السنة ولا أنصرف إلى منزلي وقصدت أبا جعفر أقتضيه جواب رقعة كنت كتبتها ، فقال لي : صر إلى المسجد الذي في مكان كذا وكذا ، فإنه يجيئك رجل يخبرك بما تحتاج إليه فقصدت المسجد وأنا فيه إذ دخل علي رجل فلما نظر إلي سلم وضحك ، وقال لي : أبشر فإنك ستحج في هذه السنة وتنصرف إلى أهلك سالما إن شاء الله تعالى .
قال : وقصدت ابن وجناء أسأله أن يكتري لي ويرتاد عديلا فرأيته كارها ثم لقيته بعد أيام فقال لي : أنا في طلبك منذ أيام قد كتب إلي وأمرني أن أكترى لك وأرتاد لك عديلا ابتداء ، فحدثني الحسن أنه وقف في هذه السنة على عشر دلالات والحمد الله رب العالمين.

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 491-492

حدثنا أبي رضي الله عنه ، عن سعد بن عبد الله ، عن علان الكليني :

عن الاعلم المصري عن أبي رجاء المصري قال : خرجت في الطلب بعد مضي أبي محمد عليه السلام بسنتين لم أقف فيهما على شئ ، فلما كان في الثالثة كنت بالمدينة في طلب ولد لابي محمد عليه السلام بصرياء ، وقد سألني أبو غانم أن أتعشى عنده ، وأنا قاعد مفكر في نفسي وأقول : لو كان شئ لظهر بعد ثلاث سنين ، فإذا هاتف أسمع صوته ولا أرى شخصه وهو يقول : " يا نصر بن عبد ربه قل لاهل مصر : آمنتم برسول الله صلى الله عليه وآله حبث رأيتموه ؟ " قال نصر : ولم أكن أعرف اسم أبي وذلك أني ولدت بالمدائن فحملني النوفلي وقد مات أبي ، فنشأت بها ، فلما سمعت الصوت قمت مبادرا ولم أنصرف إلى أبي غانم وأخذت طريق مصر قال : وكتب رجلان من أهل مصر في ولدين لهما فورد " أما أنت يا فلان فآجرك الله ودعا للاخر فمات ابن المعزى "

- قال : وحدثني أبو محمد الوجنائي[21] قال : اضطرب أمر البلد وثارت فتنة فعزمت على المقام ببغداد [ فأقمت ] ثمانين يوما ، فجاءني شيخ ، وقال لي : انصرف إلى بلدك ، فخرجت من بغداد وأنا كاره ، فلما وافيت سر من رأى وأردت المقام بها لما ورد علي من اضطراب البلد ، فخرجت فما وافيت المنزل حتى تلقاني الشيخ ومعه كتاب من أهلي خبرونني بسكون البلد ويسألوني القدوم

- حدثنا أبي رضي الله عنه ، عن سعد بن عبد الله ، عن محمد بن هارون[22] قال : كانت للغريم عليه السلام علي خمسمائة دينار فأنا ليلة ببغداد وبها ريح وظلمة وقد فزعت فزعا شديدا وفكرت فيما علي ولي ، وقلت في نفسي : حوانيت اشتريتها بخمسمائة و ثلاثين دينارا وقد جعلتها للعزيم عليه السلام بخمسمائة دينار ، قال : فجاءني من يتسلم مني الحوانيت وما كتبت إليه في شئ من ذلك من قبل أن أطلق به لساني ولا أخبرت به أحدا

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 493-497

حدثني أبي رضي الله عنه ، عن سعد بن عبد الله قال[23]: حدثني أبو القاسم ابن أبي حليس قال : كنت أزور الحسين عليه السلام في النصف من شعبان فلما كان سنة من السنين وردت العسكر قبل شعبان وهممت أن لا أزور في شعبان ، فلما دخل شعبان قلت : لا أدع زيارة كنت أزورها فخرجت زائرا وكنت إذا وردت العسكر أعلمتهم برقعة أو برسالة ، فلما كان في هذه الدفعة قلت لابي القاسم الحسن بن أحمد الوكيل : لا تعلمهم بقدومي فإني اريد أن أجعلها زورة خالصة قال : فجاءني أبو القاسم وهو يتبسم وقال : بعث إلي بهذين الدينارين وقيل لي : ادفعهما إلى الحليسي وقال له : من كان في حاجة الله عزوجل كان الله في حاجته ، قال : واعتللت بسر من رأى علة شديدة أشفقت منها فأطليت مستعدا للموت ، فبعث إلى بستوقة فيها بنفسجين وأمرت بأخذه ، فما فرغت حتى أفقت من علتي والحمد لله رب العالمين .

قال : ومات لي غريم فكتبت أستأذن في الخروج إلى ورثته بواسط وقلت : أصير إليهم حدثان موته لعلي أصل إلى حقي فلم يؤذن لي ، ثم كتبت ثانية فلم يؤذن لي ، ثم كتبت ثانية فلم يؤذن لي ، فلما كان بعد سنتين كتب إلي إبتداء " صر إليهم " فخرجت إليهم فوصل إلي حقي .

قال أبو القاسم : وأوصل أبو رميس عشرة دنانير إلى حاجز فنسيها حاجز أن يوصلها ، فكتب إليه " تبعث بدنانير أبو رميس " ابتداء .

قال[24] : وكتب هارون بن موسى بن الفرات في أشياء وخط بالقلم بغير مداد يسأل الدعاء لابني أخيه وكانا محبوسين ، فورد عليه جواب كتابه وفيه دعاء للمحبوسين باسمهما.

قال : وكتب رجل من ربض حميد يسأل الدعاء في حمل له فورد عليه " الدعاء في الحمل قبل الاربعة أشهر وستلد انثى " فجاء كما قال عليه السلام .

قال : وكتب محمد بن محمد البصري يسأل الدعاء في أن يكفي أمر بناته ، وأن يرزق الحج ويرد عليه ماله ، فورد عليه الجواب بما سأل ، فحج من سنته ومات من بناته أربع وكان له ست ، ورد عليه ماله.

قال : وكتب محمد بن يزداذ يسأل الدعاء لوالديه ، فورد "غفر الله لك ولوالديك ولاختك المتوفاة الملقبة كلكي ، وكانت هذه امرأة صالحة متزوجة بجوار .

وكتبت في إنفاذ خمسين دينارا لقوم مؤمنين منها عشرة دنانير لابنة عم لي لم تكن من الايمان على شئ ، فجعلت اسمها آخر الرقعة والفصول ، ألتمس بذلك الدلالة في ترك الدعاء فخرج في فصول المؤمنين تقبل الله منهم وأحسن إليهم وأثابك ولم يدع لابنة عمي بشئ

قال : وأنفذت أيضا دنانير لقوم مؤمنين فأعطاني رجل يقال له : محمد بن سعيد دنانير فأنفذتها باسم أبيه متعمدا ولم يكن من دين الله على شئ ، فخرج الوصول من عنوان اسمه محمد .

قال : وحملت في هذه السنة التي ظهرت لي فيها هذه الدلالة ألف دينار ، بعث بها أبو جعفر ومعي أبو الحسين محمد بن محمد بن خلف وإسحاق بن الجنيد ، فحمل أبو الحسين الخرج إلى الدور واكترينا ثلاثة أحمرة ، فلما بلغت القاطول لم نجد حميرا فقلت لابي الحسين : احمل الخرج الذي فيه المال واخرج مع القافلة حتى أتخلف في طلب حمار لاسحاق بن الجنيد يركبه فإنه شيخ ، فأكتريت له حمارا ولحقت بأبي الحسين في الحير - حير سر من رأى - وأنا اسامره وأقول له : احمد الله على ما أنت عليه ، فقال : وددت أن هذا العمل دام لي ، فوافيت سر من رأى وأوصلت ما معنا ، فأخذه الوكيل بحضرتي ووضعه في منديل وبعث به مع غلام أسود ، فلما كان العصر جاءني برزيمة خفيفة ، ولما أصبحنا خلابي أبو القاسم وتقدم أبو الحسين وإسحاق ، فقال أبو القاسم للغلام الذي حمل الرزيمة جاءني بهذه الدراهم وقال لي : ادفعها إلى الرسول الذي حمل الرزيمة ، فأخذتها منه ، فلما خرجت من باب الدار قال لي أبو الحسين من قبل أن أنطق أو يعلم أن معي شيئا : لما كنت معك في الحير تمنيت أن يجئني منه دراهم أتبرك بها ، وكذلك عام أول حيث كنت معك بالعسكر . فقلت له : خذها فقد آتاك الله ، والحمد لله رب العالمين .

قال : وكتب محمد بن كشمرد يسأل الدعاء أن يجعل ابنه أحمد من ام ولده في في حل ، فخرج : " والصقري أحل الله له ذلك " فأعلم عليه السلام أن كنيته أبو الصقر .

قال : وحدثني علي بن قيس ، عن غانم أبي سعيد الهندي ، وجماعة ، عن محمد بن محمد الاشعري ، عن غانم قال ...[25]

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 536-537

- حدثنا محمد بن محمد بن عصام رضي الله عنه قال : حدثنا محمد بن يعقوب الكليني قال : حدثنا علي بن محمد قال :

حدثنا محمد بن إسماعيل بن موسى بن جعفر قال : حدثني أبي ، عن أبيه موسى بن جعفر ، عن أبيه جعفر بن محمد ، عن أبيه محمد بن علي عليهم السلام : أن حبابة الوالبية دعا لها علي بن الحسين فرد الله عليها شبابها فأشار إليها بإصبعه فحاضت لوقتها ، ولها يومئذ مائة سنة وثلاث عشرة سنة.

كمال الدين وتمام النعمة- الشيخ الصدوق ص 408

حدثنا أبو طالب المظفر بن جعفر بن المظفر العلوي رضي الله عنه قال : حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود ، عن أبيه قال : حدثنا أحمد بن علي بن كلثوم قال : حدثنا علي بن أحمد (کذا؛ به احتمال قوی: علي بن محمد) الرازي قال : خرج بعض إخواني من أهل الري مرتادا بعد مضي أبي محمد عليه السلام فبينما هو في مسجد الكوفة مغموما متفكرا فيما خرج له يبحث حصا المسجد بيده فظهرت له حصاة فيها مكتوب محمد ، قال الرجل : فنظرت إلى الحصاة فإذا فيها كتابة ثابتة مخلوقة غير منقوشة .

- حدثنا المظفر بن جعفر بن المظفر العلوي السمر قندي رضي الله عنه قال : حدثنا جعفر بن محمد بن مسعود العياشي ، عن أبيه ، عن أحمد بن علي بن كلثوم ، عن علي بن أحمد الرازي ، عن أحمد بن إسحاق بن سعد قال : سمعت أبا محمد الحسن بن علي العسكري عليهما السلام يقول : الحمد لله الذي لم يخرجني من الدنيا حتى أراني الخلف من بعدي ، أشبه الناس برسول الله صلى الله عليه وآله خلقا وخلقا ، ويحفظه الله تبارك وتعالى في غيبته ، ثم يظهره فيملا الارض عدلا وقسطا كما ملئت جورا وظلما

دلائل الامامة ص 487

وعنه ، عن أبيه أبي محمد هارون بن موسى ( رضي الله عنه ) ، قال : حدثنا أبو علي محمد بن همام ، قال : حدثنا علي بن محمد الرازي:

عمن رواه عن أبي عبد الله ( عليه السلام ) قال : العام الذي لا يشهد صاحب هذا الامر الموسم، لا يقبل من الناس حجهم .

دلائل الامامة- محمد بن جرير الطبري (الشيعي) ص 525-528

[وعنه ، قال : أخبرني محمد بن يعقوب، قال :

حدثني إسحاق بن يعقوب ، قال : سمعت الشيخ العمري محمد بن عثمان يقول : صحبت رجلا من أهل السواد ، ومعه مال للغريم ( عليه السلام ) فأنفذه ، فرد عليه ، وقيل له: أخرج حق ولد عمك منه ، وهو أربعمائة درهم ، قال : فبقي الرجل باهتا متعجبا ، فنظر في حساب المال ، وكانت في يده ضيعة لولد عمه ، قد كان رد عليهم بعضها ، فإذا الذي فضل لهم من ذلك أربعمائة درهم ، كما قال ( عليه السلام ) ، فأخرجها وأنفذ الباقي ، فقبل.]

وعنه ، قال : حدثنا علي بن محمد ، قال :

حدثني إسحاق بن جبرئيل الاهوازي ، قال : وكتب من نفس التوقيع[26].

- وحدثني علي بن السويقاني وإبراهيم بن محمد بن الفرج الرخجي[27]، عن محمد بن إبراهيم بن مهزيار: أنه ورد العراق شاكا مرتابا ، فخرج إليه : " قل للمهزياري : قد فهمنا ما حكيته عن موالينا بناحيتكم ، فقل لهم : أما سمعتم الله ( عزوجل ) يقول : * ( يا أيها الذين آمنوا أطيعوا الله وأطيعوا الرسول وأولى الامر منكم ) * ؟ ! هل امروا إلا بما هو كائن إلى يوم القيامة ؟ ! أو لم تروا الله ( جل ذكره ) جعل لكم معاقل تأوون إليها ، وأعلاما تهتدون بها من لدن آدم ( عليه السلام ) إلى أن ظهر الماضي ( صلوات الله عليه ) ، كلما غاب علم بدا علم ، وإذا أفل نجم بدا نجم ، فلما قبضه الله إليه ظننتم أن الله ( عزوجل ) قد قطع السبب بينه وبين خلقه ، كلا ما كان ذلك ، ولا يكون إلى أن تقوم الساعة ، ويظهر أمر الله وهم كارهون . يا محمد بن ابراهيم ، لا يدخلك الشك فيما قدمت له ، فإن الله ( عزوجل ) لا يخلي أرضه من حجة ، أليس قال لك الشيخ قبل وفاته : أحضر الساعة من يعير هذه الدنانير التي عندي . فلما ابطئ عليه ذلك ، وخاف الشيخ على نفسه الوحا ، قال لك : عيرها على نفسك . فأخرج إليك كيسا كبيرا ، وعندك بالحضرة ثلاثة أكياس وصرة فيها دنانير مختلفة النقد ، فعيرتها ، وختم الشيخ عليها بخاتمه ، وقال لك : اختم مع خاتمي ، فإن أعيش فأنا أحق بها ، وإن أمت فاتق الله في نفسك أولا وفي ، وكن عند ظني بك . أخرج يرحمك الله الدنانير التي نقصتها من بين النقدين من حسابه ، وهي بضعة عشر دينارا " .

- وعنه، قال : حدثنا علي بن محمد ، قال : حدثني نصر بن الصباح ، قال : أنفذ رجل من أهل بلخ خمسة دنانير إلى الصاحب ( عليه السلام ) ، وكتب معها رقعة غير فيها اسمه ، فأوصلها إلى الصاحب ( عليه السلام ) ، فخرج الوصول باسمه ونسبه والدعاء له .

- وعنه[28]، قال : وحدثني أبو حامد المراغي ، عن محمد بن شاذان بن نعيم ، قال : بعث رجل من أهل بلخ مالا ورقعة ليس فيها كتابة ، قد خط بإصبعه كما يدور من غير كتابة ، وقال للرسول : احمل هذا المال ، فمن أعلمك بقصته وأجابك عن الرقعة ، فاحمل إليه هذا المال . فصار الرجل إلى العسكر ، وقصد جعفرا ، وأخبره الخبر ، فقال له جعفر : تقر بالبداء ؟ فقال الرجل : نعم . فقال له : إن صاحبك قد بدا له ، وقد أمرك أن تعطيني المال . فقال له الرسول : لا يقنعني هذا الجواب ، فخرج من عنده ، وجعل يدور على أصحابنا ، فخرجت إليه رقعة : " هذا مال قد كان عثر به ، وكان فوق صندوق ، [ فدخل اللصوص البيت وأخذوا ما في الصندوق ] ، وسلم المال " وردت عليه الرقعة وقد كتب فيه : " كما يدور ، سألت الدعاء فعل الله بك ، وفعل " .

- وقال : حدثني أبو جعفر[29] : قال : ولد لي مولود ، فكتبت أستأذن في تطهيره يوم السابع ، فورد : " لا " فمات المولود يوم السابع . ثم كتبت اخبره بموته ، فورد : " سيخلف الله عليك غيره ، وغيره ، فسمه أحمد ، ومن بعد أحمد جعفر " . فجاء ما قال ( عليه السلام ) .

- وعنه ، قال : حدثنا محمد بن يعقوب الكليني ( قدس سره )[30] ، قال: حدثني أبو حامد المراغي ، عن محمد بن شاذان بن نعيم ، قال: قال رجل من أهل بلخ: تزوجت امرأة سرا ، فلما وطأتها علقت ، وجاءت بابنة ، فاغتممت وضاق صدري ، فكتبت أشكو ذلك فورد : " ستكفاها " فعاشت أربع سنين ثم ماتت ، فورد: " الله ذو أناة ، وأنتم مستعجلون " والحمد لله رب العالمين.

الهداية الكبرى- الحسين بن حمدان الخصيبي ص 355-356

قال الحسين بن حمدان: حدثني من زاد في اسماء من حدثني من هؤلاء الرجال الذين اسميهم وهم غيلان الكلابي (کذا) [، وموسى بن محمد الرازي ، واحمد بن جعفر الطوسي] عن حكيمة ابنة محمد بن علي الرضا ( عليه السلام ) ، قال:

كانت تدخل على ابي محمد ( عليه السلام ) فتدعو له ان يرزقه الله ولدا وانها قالت دخلت عليه فقلت له كما كنت اقول ، ودعوت له كما كنت ادعو فقال يا عمة ، اما الذي تدعين الى الله ان يرزقنيه يولد في هذه الليلة وكانت ليلة الجمعة لثمان ليال خلت من شهر شعبان سنة سبع وخمسين ومائتين من الهجرة فاجعلي افطارك عندنا فقالت يا سيدي ما يكون هذا الولد العظيم قال الي نرجس يا عمة قالت يا سيدي ما في جواريك أحب الي منها فقمت ودخلت عليها ففعلت كما كانت تفعله فخاطبتني بالسندية فخاطبتها بمثلها وانكببت على يديها فقبلتها فقالت فديتك فقلت لها : بل انا فداءك وجميع العالمين فانكرت ذلك مني فقلت : تنكرين ما فعلت فان الله سيهب لك بهذه الليلة سيدا في الدنيا والآخرة وهو فرج المؤمنين فاستحيت مني فتأملتها فلم ار فيها اثر حمل فقلت لسيدي ابي محمد ( عليه السلام ) ما ارى لها اث حمل فتبسم وقال : انا معاشر الاوصياء لا نحمل في البطون وانما نحمل في الجيوب ولا نخرج من الارحام وانما نخرج من الفخذ الايمن من امهاتنا لاننا نور الله الذي لا تناله الدناسات فقلت له : يا سيدي قد اخبرتني في هذه الليلة يلد ففي اي وقت منها قال طلوع الفجر يولد المولود الكريم على الله ان شاء الله تعالى قالت حكيمة : فقمت وافطرت ونمت بالقرب من نرجس وبات أبو محمد ( عليه السلام ) في صفة بتلك الدار التي نحن فيها فلما اتى وقت صلاة الليل قمت ونرجس نائمة ما بها أثر حمل فاخذت في صلاتي ثم اوترت فانا في الوتر فوقع في نفسي ان الفجر قد طلع ودخل بقلبي شئ فصاح أبو محمد ( عليه السلام ) من الصفة لم يطلع الفجر يا عمة فاسرعت في الصلاة وتحركت نرجس فدنوت منها ضممتها الي وسميت عليها ، ثم قلت لها : هل تحسين بشئ ، قالت نعم ، فوقع علي سبات لم اتمالك معه ان نمت ووقع علي حكيمة ، مثل ذلك فلم انتبه الا بحس سيدي المهدي وضجة ابي محمد يقول يا عمة هاتي ابني الي فقد قبلته فكشفت عن سيدي إليه التسليم فإذا هو ساجد ملتقي الارض بمساجده وعلى ذراعه الايمن مكتوب ( جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل كان زهوقا ) فضممته الي فوجدته متضرعا فلففته بثوب وحملته الى ابي محمد ( عليه السلام ) فاخذه واقعده على راحته اليسرى وجعله راحته اليمنى على ظهره وادخل لسانه في فيه ومريده على ظهره ومفاصله وسمعه ثم قال ، تكلم يا بني فقال : اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله وأن عليا أمير المؤمنين ولم يزل يعد الائمة ( عليهم السلام ) حتى بلغ الى نفسه ودعا لاولياءه على يده بالفرج ثم احجم فقال أبو محمد ( عليه السلام ) : يا عمة اذهبي به الى امه لتسلم عليه واتيني به فمضت به إليها فسلمت عليه وردته إليه ، ثم وقع بيني وبين ابي محمد كالحجاب فلم ار سيدي فقلت لابي محمد : يا سيدي اين مولاي فقال : اخذه من هو احق به منك فإذا كان في اليوم السابع فاننا فلما جاء اليوم السابع اتيت وسلمت وجلست فقال لي ( عليه السلام ) هلمي ابني فجئت سيدي وهو في ثياب صفر ففعل به كفعله الاول وجعل لسانه في فيه ثم قال : تكلم يا بني فقال : اشهد ان لا إله إلا الله واثنى بالصلاة على محمد وأمير المؤمنين والائمة حتى وقف على أبيه ، ثم قرأ ( ونريد ان نمن على الذين استضعفوا في الارض ونجعلهم أئمة ونجعلهم الوارثين ونمكن لهم في الارض ونري فرعون وهامان وجنودهما منهم ما كانوا يحذرون ) ثم قال اقرأ يا بني ما انزل الله على انبيائه ورسله فابتدأ بصحف شيث ، وابراهيم ، قرأها بالسريانية ، وصحف ادريس ، ونوح ، وهود ، وصالح ، وتوراة موسى ، وانجيل عيسى ، وقرآن جده رسول الله ( صلى الله عليه وآله وعليهم اجمعين ) ، ثم قص قصص النبيين والمرسلين الى عهده فلما كان بعد اربعين يوما دخلت الى ابي محمد إليه التسليم فإذا بمولانا صاحب الزمان القائم إليه التسليم يمشي في الدار فلم أر أحسن وجها من وجهه ولا لغة افصح من لغته فقال لي أبو محمد ( عليه السلام ) : هذا المولود الكريم على الله عز وجل قلت له يا سيدي له اربعون يوما وانا ارى من امره ما ارى فقال ( عليه السلام ) : وتبسم يا عمة اما علمت انا معاشر الاوصياء ننشو في اليوم ما ينشو غيرنا بالجمعة وننشو في الجمعة ما ينشو غيرنا في السنة فقمت إليه وقبلت رأسه وانصرفت فعدت تفقدته فلم اره فقلت لسيدي ابي محمد ( عليه السلام ) ما فعل مولانا فقال : يا عمة استودعناه للذي استودع موسى ( عليه السلام ) .

الهداية الكبرى- الحسين بن حمدان الخصيبي ص 357

وعنه عن غيلان الكلابي(کذا):

عن محمد بن يحيى ، عن الحسين بن علي النيسابوري الدقاق ، عن ابراهيم بن محمد بن عبد الله بن موسى بن جعفر ( عليه السلام ) : قال : حدثني نسيم ومارية قالا : لما خرج صاحب الزمان ( عليه السلام ) من بطن امه سقط جاثيا على ركبتيه قائما لسبابتيه ثم عطس وقال : الحمد لله رب العالمين وصل اللهم على سيدنا محمد وآله عبدا ذاكرا لله غير مستنكف ولا مستكبر ، ثم قال : زعمت الظلم ان حجة الله داحضة لو اذن لنا بالكلام لزال الشك.

الهداية الكبرى- الحسين بن حمدان الخصيبي ص 358

وعنه عن غيلان الكلابي(کذا) قال:

حدثني نسيم خادم ابي محمد ( عليه السلام ) ، قال : قال صاحب الزمان المهدي ( عليه السلام ) وقد دخلت عليه بعد مولده بليلة فعطست عنده فقال يرحمك الله ففرحت بكلامه لي بالطفولية ودعائه لي بالرحمة فقال لي : ابشرك ان العطاس ، قلت بلى يا مولاي فقال : هو امان من الموت لثلاثة ايام[31] .

وعنه عن غيلان الكلابي قال:

حدثني أبو نصر طريف خادم سيدي ابي محمد ( عليه السلام ) قال : دخلت على صاحب الزمان إليه التسليم ، فقال يا طريف علي بالصندل الاحمر فاتيته به ، فقال : اتعرفني قلت : نعم ، قال : من انا قلت : مولاي وابن مولاي قال : ليس عن هذا اسالك قلت : جعلني الله فداك عما سألتني ، قال : انا خاتم الاوصياء وبي يرفع الله البلاء عن اهلي وشيعتي القوام بدين الله.

كتاب الغيبة- محمد بن ابراهيم النعماني ص 279-281

وأخبرنا محمد بن يعقوب الكليني أبو جعفر قال : ... وحدثني علي بن محمد [وغيره ]:

عن سهل بن زياد جميعا ، عن الحسن بن محبوب عن عمرو بن أبي المقدام ، عن جابر بن يزيد الجعفي قال : قال أبو جعفر محمد بن علي الباقر ( عليهما السلام ) : " يا جابر الزم الارض ولا تحرك يدا ولا رجلا حتى ترى علامات أذكرها لك إن أدركتها : أولها اختلاف بني العباس وما أراك تدرك ذلك ولكن حدث به من بعدي عني ; ومناد ينادي من السماء ، ويجيئكم الصوت من ناحية دمشق بالفتح ، وتخسف قرية من قرى الشام تسمى الجابية ، وتسقط طائفة من مسجد دمشق الايمن ، ومارقة تمرق من ناحية الترك ، ويعقبها هرج الروم ، وسيقبل إخوان الترك حتى ينزلوا الجزيرة ، وسيقبل مارقة الروم حتى ينزلوا الرملة ، فتلك السنة يا جابر فيها اختلاف كثير في كل أرض من ناحية المغرب ، فأول أرض تخرب أرض الشام ثم يختلفون عند ذلك على ثلاث رايات : راية الاصهب ، وراية الابقع ، وراية السفياني ، فيلتقي السفياني بالابقع فيقتتلون ، فيقتله السفياني ومن تبعه ، ثم يقتل الاصهب ثم لا يكون له همة إلا الاقبال نحو العراق ، ويمر جيشه بقرقيسياء ، فيقتتلون بها ، فيقتل بها من الجبارين مائة ألف ، ويبعث السفياني جيشا إلى الكوفة ، وعدتهم سبعون ألفا ، فيصيبون من أهل الكوفة قتلا وصلبا وسبيا ، فبيناهم كذلك إذ أقبلت رايات من قبل خراسان وتطوي المنازل طيا حثيثا ، ومعهم نفر من أصحاب القائم ، ثم يخرج رجل من موالي أهل الكوفة في ضعفاء فيقتله أمير جيش السفياني بين الحيرة والكوفة ، ويبعث السفياني بعثا إلى المدينة فينفر المهدي منها إلى مكة ، فيبلغ أمير جيش السفياني أن المهدي قد خرج إلى مكة ، فيبعث جيشا على أثره فلا يدركه حتى يدخل مكة خائفا يترقب على سنة موسى بن عمران [ ( عليه السلام ) ] . قال فينزل أمير جيش السفياني البيداء ، فينادي مناد من السماء " يا بيداء أبيدي القوم " فيخسف بهم فلا يفلت منهم إلا ثلاثة نفر يحول الله وجوههم إلى أقفيتهم وهم من كلب ، وفيهم نزلت هذه الآية : " يا أيها الذين أوتوا الكتاب آمنوا بما نزلنا مصدقا لما معكم من قبل أن نطمس وجوها فنردها على أدبارها - الآية " . قال : والقائم يومئذ بمكة ، قد أسند ظهره إلى البيت الحرام مستجيرا به ، فينادي : يا أيها الناس إنا نستنصر الله ، فمن أجابنا من الناس ؟ فإنا أهل بيت نبيكم محمد ، ونحن أولى الناس بالله وبمحمد ( صلى الله عليه وآله ) ، فمن حاجني في آدم فأنا أولى الناس بآدم ، ومن حاجني في نوح فأنا أولى الناس بنوح ، ومن حاجني في إبراهيم فأنا أولى الناس بإبراهيم ، ومن حاجني في محمد ( صلى الله عليه وآله ) فأنا أولى الناس بمحمد ( صلى الله عليه وآله ) ، ومن حاجني في النبيين فأنا أولى الناس بالنبيين ، أليس الله يقول في محكم كتابه : " إن الله اصطفى آدم ونوحا وآل إبراهيم وآل عمران على العالمين ذرية بعضها من بعض والله سميع عليم " ؟ فأنا بقية من آدم وذخيرة من نوح ، ومصطفى من إبراهيم ، وصفوة من محمد صلى الله عليهم أجمعين . ألا فمن حاجني في كتاب الله فأنا أولى الناس بكتاب الله ، ألا ومن حاجني في سنة رسول الله فأنا أولى الناس بسنة رسول الله ( صلى الله عليه وآله وسلم ) ، فأنشد الله من سمع كلامي اليوم لما ( أ ) بلغ الشاهد [ منكم ] الغائب ، وأسألكم بحق الله ، وحق رسوله ( صلى الله عليه واله وسلم ) وبحقي ، فإن لي عليكم حق القربى من رسول الله إلا أعنتمونا ومنعتمونا ممن يظلمنا ، فقد أخفنا وظلمنا ، وطردنا من ديارنا أبنائنا ، وبغي علينا ، ودفعنا عن حقنا ، ، وافترى أهل الباطل علينا ، فالله الله فينا ، لا تخذلونا ، وانصرونا ينصركم الله تعالى . قال : فيجمع الله عليه أصحابه ثلاثمائة وثلاثة عشر رجلا ، ويجمعهم الله له على غير ميعاد قزعا كقزع الخريف ، وهي يا جابر الآية التى ذكرها الله في كتابه " أينما تكونوا يأت بكم الله جميعا إن الله على كل شئ قدير " فيبايعونه بين الركن والمقام ، ومعه عهد من رسول الله ( صلى الله عليه وآله ) قد توارثته الابناء عن الآباء ، والقائم يا جابر رجل من ولد الحسين يصلح الله له أمره في ليلة ، فما أشكل على الناس من ذلك يا جابر فلا يشكلن عليهم ولا دته من رسول الله ( صلى الله عليه وآله ) ، ووراثته العلماء عالما بعد عالم ، فإن أشكل هذا كله عليهم ، فإن الصوت من السماء لا يشكل عليهم إذا نودي باسمه واسم أبيه وامه "

الغيبة- الشيخ الطوسي ص 200-202

سعد ، عن علي بن محمد الكليني ، عن إسحاق بن محمد النخعي ، عن شاهويه بن عبد الله الجلاب ، قال : كنت رويت عن أبي الحسن العسكري عليه السلام في أبي جعفر ابنه روايات تدل عليه ، فلما مضى أبو جعفر قلقت لذلك ، وبقيت متحيرا لا أتقدم ولا أتأخر ، وخفت أن أكتب إليه في ذلك ، فلا أدري ما يكون . فكتبت إليه أسأله الدعاء وأن يفرج الله تعالى عنا في أسباب من قبل السلطان كنا نغتم [ بها ] في غلماننا . فرجع الجواب بالدعاء ، ورد الغلمان علينا وكتب في آخر الكتاب : أردت أن تسأل عن الخلف بعد مضي أبي جعفر ، وقلقت لذلك ، فلا تغتم ( فإن الله لا يضل قوما بعد إذ هداهم حتى يبين لهم ما يتقون ) . صاحبكم بعدي أبو محمد ابني ، وعنده ما تحتاجون إليه يقدم الله ما يشاء ويؤخر ما يشاء ( ما ننسخ من آية أو ننسها نأت بخير منها أو مثلها ) قد كتبت بما فيه بيان وقناع لذي عقل يقظان .

الغيبة- الشيخ الطوسي ص 244-245

وروى علان الكليني ، عن محمد بن يحيى ، عن الحسين بن علي النيشابوري الدقاق ، عن إبراهيم بن محمد بن عبد الله بن موسى بن جعفر عليهما السلام ، عن السياري قال : حدثني نسيم ومارية قالت : لما خرج صاحب الزمان عليه السلام من بطن أمه سقط جاثيا على ركبتيه ، رافعا سبابته نحو السماء ، ثم عطس فقال : الحمد لله رب العالمين وصلى الله على محمد وآله عبدا داخرا لله غير مستنكف ولا مستكبر ، ثم قال : زعمت الظلمة أن حجة الله داحضة ، ولو أذن لنا في الكلام لزال الشك .

- وروى علان بإسناده أن السيد عليه السلام ولد في سنة ست وخمسين ومائتين من الهجرة بعد مضي أبي الحسن بسنتين.

الغيبة- الشيخ الطوسي ص 246

وروى علان قال : حدثني ظريف أبو نصر الخادم قال : دخلت عليه - يعني صاحب الزمان عليه السلام - فقال لي : علي بالصندل الاحمر فقال : فأتيته به فقال عليه السلام : أتعرفني ؟ قلت : نعم قال : من أنا ؟ فقلت : أنت سيدي وابن سيدي فقال : ليس عن هذا سألتك . فال ظريف : فقلت جعلني الله فداك فسر لي ، فقال : أنا خاتم الاوصياء ، وبي يدفع الله البلاء عن أهلي وشيعتي

علل‏الشرائع ج : 1 ص : 249-250

حدثنا علي بن أحمد رحمه الله قال حدثنا محمد بن يعقوب عن علي بن محمد[32]:

عن إسحاق بن إسماعيل النيسابوري أن العالم كتب إليه يعني الحسن بن علي ع أن الله تعالى بمنه و رحمته لما فرض عليكم الفرائض لم يفرض ذلك عليكم لحاجة منه إليه بل رحمة منه إليكم لا إله إلا هو ليميز الخبيث من الطيب و ليبتلي ما في صدوركم و ليمحص ما في قلوبكم و لتتسابقوا إلى رحمته و لتتفاضل منازلكم في جنته ففوض عليكم الحج و العمرة و إقام الصلاة و إيتاء الزكاة و الصوم و الولاية و جعل لكم بابا لتفتحوا به أبواب الفرائض و مفتاحا إلى سبيله و لو لا محمد ص و الأوصياء من ولده كنتم حيارى كالبهائم لا تعرفون فرضا من الفرائض و هل تدخل قرية إلا من بابها فلما من الله عليكم بإقامة الأولياء بعد نبيكم ص قال الله عز و جل الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً و فرض عليكم لأوليائه حقوقا فأمركم بأدائها إليهم ليحل لكم ما وراء ظهوركم من أزواجكم و أموالكم و مأكلكم و مشربكم و يعرفكم بذلك البركة و النماء و الثروة و ليعلم من يطيعه منكم بالغيب و قال الله تبارك و تعالى قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى فاعلموا أن من يبخل فإنما يبخل على نفسه إن الله هو الغني و أنتم الفقراء إليه لا إله إلا هو فاعملوا من بعد ما شئتم فسيرى الله عملكم و رسوله و المؤمنون ثم تردون إلى عالم الغيب و الشهادة فينبئكم بما كنتم تعملون و العاقبة للمتقين و الحمد لله رب العالمين.

--------------------------------------------------------------------------------

[1] نک: شرح حال کليني در رجال نجاشی، ص 377

[2] در اين مورد خاص، نک: نجاشی، 185/490 ذيل احوال سهل بن زياد که از روايت آن اصول و نوادر وسيله کلينی به واسطه دايی اش علان حکايت می کند.

[3] نک: رساله دکتری من.

[4] نک: نجاشی، ص 123؛ مقايسه شود با ص 178.

[5] اخبار اين مطلب در تمامی کتابهای تاريخی آمده است.

[6] نک : ص 525

[7] برای ريشه خاندان کليني در ري، نک: رساله ديپلم عالی نويسنده اين سطور برای مدرسه عالی سوربن درباره محمد بن يعقوب الکليني، موجود در کتابخانه سکسيون پنجم آن مدرسه در رو دو ليل پاريس.

[8] از ص 260 به بعد چاپ بيروت اين اثر

[9] به احتمال زياد اين روايت مستقيما از کتابهای سهل بن زياد اخذ شده و علان فقط واسطه روايت است، نه اينکه آن را در کتاب اخبار القائم خود نقل کرده باشد.

[10] اين روايت گرچه در اصل مربوط به کتاب سهل بن زياد بوده و علان و محمد بن الحسن در اينجا نقش واسطه را دارند، اما به احتمال قوی اين روايت در متن کتاب اخبار القائم که در اين بخشها از منابع اصلی کلينی در الکافي بوده نيز نقل شده بوده است.

[11] اين روايت گرچه در اصل مربوط به کتاب سهل بن زياد بوده و علان و محمد بن الحسن در اينجا نقش واسطه را دارند، اما به احتمال قوی اين روايت در متن کتاب اخبار القائم که در اين بخشها از منابع اصلی کلينی در الکافي بوده نيز نقل شده بوده است.

[12] احتمالا اين روايت و روايت بعدی به نقل از سهل بن زياد نيز از اخبار القائم گرفته شده است.

[13] اين روايت و روايت بعدی هم می تواند از اخبار القائم گرفته شده باشد

[14] اين روايت و روايت بعدی نيز ممکن است از کتاب اخبار القائم اقتباس شده باشد.

[15] اين روايت که در دنباله روايات علان آمده به احتمال بسيار قوی از همان متن اخذ شده است.

[16] اين روايت که در دنباله روايات علان آمده از همان متن اخذ شده است؛ کما اينکه اين مطلب با مقايسه متن الکافي در اينجا با متن کمال الدين که پس از اين نقل می شود، بر می آيد.

[17] اين روايت که در دنباله روايات علان آمده به احتمال ضعيفی از همان متن اخذ شده است.

[18] اين روايت نيز بايد از علان باشد.

[19] اين روايت که در دنباله روايات علان آمده به احتمال ضعيفی از همان متن اخذ شده است.

[20] اين روايت و روايت بعدی احتمالا از اخبار القائم علان برگرفته شده است.

[21] اين روايت نيز که در دنباله روايت قبل آمده به احتمال قوی از علان است.

[22] در اينجا وساطت علان افتاده، در حالی که اين روايت با کمی تفاوت در الکافي از او نقل شده است؛ نک: پيش از اين.

[23] اين روايت هم در دنباله روايت قبل آمده و بايد به نقل از علان باشد؛ کما اينکه از دنباله روايات کمال الدين نيز بر می آيد.

[24] دور نيست که اين مورد و چند مورد بعدی همگی نقلهای ابو القاسم ابن ابی حليس باشد که همه را نيز علان از او نقل کرده است.

[25] اين روايت در کمال الدين تکراری است، اما به خوبی نشان می دهد که موارد قبلی هم به نقل از علان بوده است و سعد اشعري از او روايت می کرده ست.

[26] روايت اسحاق بن يعقوب احتمالا مأخوذ از علان است؛ نک: الخرائج راوندي، 2/703-704؛ مقايسه کنيد با کمال الدين، ص 486: حدثني أبي رضي الله عنه ، قال : حدثنا سعد بن عبد الله ، عن إسحاق بن يعقوب قال : سمعت الشيخ العمري رضي الله عنه يقول : صحبت رجلا...

[27] اين روايت هم از علان نقل شده، گرچه با آنچه در کمال الدين از او پيشتر ديديم، اندکی متفاوت است. ظاهرا اين سند با سند قبلی که در همين دلائل نقل شده، با يکديگر آميخته شده و اشتباهاتی پيش آمده است.

[28] به احتمالی شايد منبع اين روايت هم علان باشد، به دليل سند قبلی؛ مقايسه شود با کمال الدين، ص 488: حدثنا أبي رضي الله عنه ، عن سعد بن عبد الله ، عن أبي حامد المراغي عن محمد بن شاذان بن نعيم ، قال : بعث رجل ...

[29] علان راوي آن است؛ نک : الغيبة شيخ طوسي، ص283

[30] شايد با واسطه علان؛ نيز مقايسه شود با: کمال الدين، ص489

[31] مقايسه شود با حديثی که در اوائل اين مقاله از المجدي نقل کرديم.

[32] دور نيست که اين حديث هم در اخبار القائم نقل شده باشد.



چهارشنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۹:۱۰
نظرات



نمایش ایمیل به مخاطبین





نمایش نظر در سایت