آرشیو
آمار بازدید
بازدیدکنندگان تا کنون : ۲٫۰۵۵٫۴۲۶ نفر
بازدیدکنندگان امروز : ۱۴۸ نفر
تعداد یادداشت ها : ۲٫۱۱۵
بازدید از این یادداشت : ۱٫۴۰۴

پر بازدیدترین یادداشت ها :
نصر بن مزاحم (د. 212 ق) از راويان و اخباريان شيعی با گرايش زيدی است که به دليل روايات شيعی و کوفی خود مورد عنايت اماميه نيز همواره بوده و اين امر البته به دليل گرايشات جارودی او نيز بوده است. او در روايت دفاتری از حديث که مورد عنايت اماميه بوده مشارکت داشته اما عمده روايات غير تاريخی او در منابع زيدی و به دليل روايت اصول و دفاتر زيدی ديده می شود. البته چنانکه می دانيم نصر بن مزاحم يک اخباری و راوی اخبار تاريخی نيز بوده به ويژه آنچه متعلق است به اخبار متعلق به شيعيان و از آن جمله کتاب صفين او (برای منابع اين کتاب، نک: پژوهش دوست ما آقای رسول جعفريان در آينه پژوهش) که خوشبختانه به صورت خطی باقی مانده و مکرر به چاپ رسيده و همواره مورد عنايت مؤرخان حتی بعضا غير شيعی هم قرار گرفته است؛ گرچه علمای اصحاب حديث سنی از او انتقاد بسيار و در حد دروغگو بودن داشته اند و تمايلات او را نمی پسنديده اند (نک: تاريخ بغداد، 13/283 تا 284، او يک چند هم در بغداد زندگی کرده است). اما به هر حال نصر بن مزاحم نماينده گرايش شيعی کوفه در دوران خود است با تمايلات روشن زيدی، البته زيديان کوفه که بخش وسيعی از آنان گرايش جارودی داشته اند با گروههای اسلاف امامی ارتباط نزديکی داشته اند. بنا بر تمايل کلی اخباريان البته نصر بن مزاحم گاه از ضعفاء و راويان غير معتمد بهره می برده و اين را هم نبايد فراموش کرد که برای او روايت تاريخ نوعی وابسته به عقايد مذهبی اش هم بوده و در واقع خود از مبلغان تشيع در کوفه بوده است. عمدتا هم ناقل اخبار او در آغاز شيعيان بوده اند؛ اما به تدريج با توجه به اينکه نسخه کتاب صفين او در اختيار سنيان شام و عراق بوده روايت از او و اين کتابش در ميان سنيان رواج بيشتری يافته بوده است. ابن ابی الحديد البته در اشتهار نصر بن مزاحم سهمی مهم دارد. علاوه بر اين بايد به روايت احاديث و روايات او وسيله زيديان اشاره کنيم که طبعا علاوه بر کوفه راه به ايران و يمن هم می برد. از جمله آثار او کتابی بوده است به نام کتاب أخبار محمد بن ابراهيم وأبي السرايا که نجاشي از آن نام برده است (ص 428). نصر بن مزاحم خود در زمان ابو السرايا و قيام او متولی يکی از امور اين قيام شيعی بوده و اين مطلبی است که از ديد مورخان سنی دور نمانده است (نک: لسان الميزان، 6/ 157، اين مطلب در متن خود نصر بن مزاحم که بعد از اين می آيد تصريح شده است). از اين کتاب نصر بن مزاحم که اهميت فوق العاده ای دارد، خاصه که خود او در جريان حوادث آن بوده و از نزديکان رجال تأثير گذار اين دوران بوده نسخه ای خطی تاکنون شناسايی نشده است. اين کتاب در حقيقت بخشی مهم از تاريخ حرکت زيدی را نشان می دهد و طبعا نصر بن مزاحم به دليل گرايش به زيديه و نيز به دليل صبغه اخباری خود به گونه ای چونان مورخ رسمی جريان قيام ابو السرايا و محمد بن ابراهيم طباطبا تلقی می شده است. خوشبختانه متنی از اين کتاب نصر بن مزاحم در کتاب مقاتل الطالبيين ابو الفرج اصفهاني نقل شده است. ابو الفرج خود اشاره می کند که روايت نصر در اين مورد به دليل همدلی و دست داشتن خود او در ماجرا و آشنايی با رجال آن از اهميت فوق العاده ای برخوردار است و به همين دليل ترجيح داده روايت او را در اين مورد نقل کند. او بر عکس در مورد علي بن محمد النوفلي، راوی امامی مذهب سوء ظن خود را نسبت به روايت او در اين موضوع پنهان نمی کند و دليل آن را عدم اعتماد به روايت او به دليل امامی بودنش می داند (برای او نک: مقاله ارزشمند گونتر درباره کتاب مفقود نوفلي؛ نيز نک: مجلد دوم کتاب ميراث مکتوب استاد دکتر حسين مدرسي که يادداشتهای خود را دو سالی پيش در مورد نوفلی به لطف در اختيار بنده قرار دادند؛ نيز نک: همينک متن بازسازی شده کتاب نوفلي وسيله دوست گرامی و دانشمند آقای رسول جعفريان). عبارت ابو الفرج اصفهاني در مقاتل الطالبيين (ص 424)، در اين مورد چنين است:
"كتب إليّ علي بن أبي قربة العجلي، قال: حدثنا يحيى بن عبد الرحمن الكاتب قال: حدثني نصر بن مزاحم المنقري بما شاهد من ذلك، قال: و حدث بما غاب عنه عمن حضره فحدثني به، و يحيى بن عبد الرحمن أيضا بنتف من خبره عن غير نصر بن مزاحم، و أخبرني أحمد بن عبيد الله بن عمار، عن علي بن محمد بن سليمان النوفلي بأخباره. فربما ذكرت الشي‏ء اليسير منها و المعنى الذي يحتاج إليه لأن علي بن محمد كان يقول بالإمامة فيحمله التعصب لمذهبه على الحيف فيما يرويه و نسبة من روى خبره من أهل هذا المذهب إلى قبيح الأفعال، و أكثر حكاياته في ذلك بل سائرها عن أبيه موقوفا عليه لا يتجاوزه، و أبوه حينئذ مقيم بالبصرة لا يعلم بشي‏ء من أخبار القوم، إلّا ما يسمعه من ألسنة العامة على سبيل الأراجيف و الأباطيل، فيسطره في كتابه عن غير علم، طلبا منه لما شان القوم، و قدح فيهم. فاعتمدت على رواية من كان بعيدا عن فعله في هذا، و هي رواية نصر بن مزاحم، إذ كان ثبتا في الحديث و النقل، و يظهر أنه ممن سمع خبر أبي السرايا عنه." در تحريری که ابو الفرج اصفهاني ارائه داده شايد اضافاتی هم از غير نصر بن مزاحم در آن داخل باشد، اما همانطور که خودش تصريح کرده اصل روايت او همان روايت نصر بن مزاحم است. خوشبختانه تحرير ديگری هم از کتاب نصر بن مزاحم در اختيار است، اين بار به روايت ابو زيد العلوي (برای او نک: مقاله من در مجله معارف درباره هويت نويسنده کتاب الاشهاد) و به واسطه او ابو العباس الحسني، عالم برجسته زيدی ری و بغداد، روايت شده در کتاب تتمة المصابيح علي بن بلال الآملي (برای ابو العباس و علي بن بلال، نک: مقاله من در مجله کتاب ماه دين درباره کتاب شرح الأحکام). کتاب المصابيح وتتمه آن در سالهای اخير در يمن منتشر شده و از اهميت فوق العاده ای برای اخبار زيديان کوفه برخوردار است. در روايت ابو العباس متن کتاب نصر بن مزاحم روايت شده و اعتماد نويسنده تتمة المصابيح بر همين روايت نصر بن مزاحم است. بنابراين هم اکنون ما دو روايت / تحرير از کتاب نصر در اختيار داريم و به نظر می رسد که متن کامل اين کتاب او همينک در اختيار است. آنچنانکه از متن کتاب بر می آيد و از ادبيات "اخبار" / "سير" نويسی امامان زيدی می دانيم، بايد کتاب نصر بن مزاحم را در ادبياتی مشابه ادبيات سير نويسی زيديان و با همان اهداف ايدئولوژيک قرار داد. در اين ژانر البته تمايزی ميان کتابهای "اخبار" و "سير" موجود است؛ به طوری که بايد دومی را تحول يافته ژانر "اخبار" دانست. از ميان ژانر "اخبار" در ميان زيديان تاکنون کتاب اخبار فخ ويحيی بن عبدالله تأليف احمد بن سهل الرازي منتشر شده است (با تحقيق ماهر جرار در بيروت). کتاب نصر بن مزاحم هم کتابی است شبيه کتاب احمد بن سهل الرازي. ما در اين مقاله هر دو روايت / تحرير کتاب نصر را نقل می کنيم؛ نخست تحرير ابو العباس الحسني را و سپس روايتی که ابو الفرج اصفهاني در اختيار ما قرار داده است. در سندها و متن خطاهايی ديده می شود که تصحيح آن وقتی موسع را می طلبد.

1- روايت ابو العباس حسني
[أخبرنا أبو العباس الحسني قال: حدثنا أبو زيد العلوي عن أبي جعفر أحمد الحسني الكوفي قال:] أخبرنا أبو الفضل نصر بن مزاحم المنقري، قال: كان سبب خروج محمد بن إبراهيم أن نصر بن شبيب القيسى خرج حاجاً قبل أن تعظم شوكته ويعلو أمره إلى مكة وذلك في سنة ست وتسعين ومائة فوافاه، وقد شهد الموسم بشر كثير من أهل الكوفة وأهل البصرة وسائر الآفاق والبلدان، فجعل يتعرض فِرَق الناس فرقةً فرقةً فسألهم نصر عن السبب الذي استحق به علي عليه السلام التقدم والأثرة، فنسبوا له ذلك حتى أثبتوا لعلي الوصية، ولولده من بعده.
فقال نصر: فهل في ولده اليوم من يقوم بالولاية؟
قالوا: أكثرهم محتمل، وآيس، ولكن أشدهم احتمالاً لها للفضل ثلاثة: عبد الله بن موسى بن عبد الله بن الحسن، وأحمد بن عيسى بن زيد بن علي، و محمد بن إبراهيم بن إسماعيل، فأما أحمد وعبد الله فرجلان قد شغلا بالنسك والعبادة وخلعا الدنيا من أعناقهما، وتخليا من الناس فليس أحد يعرف مكانهما، ولا يقدر على الوصول إليهما إلاّ بنوهما.
وأما محمد فملازم بيته مقبل على صلاته وصيامه يحضر الموسم، ويشهد المشاهد ويقضي الحقوق، وهو أخلق أهل بيته للحركة، وقد شهد الموسم، فلما كثر من يغشاه من الناس تخوف الفتنة واستتر.
قال: فمن يصل إليه؟
قالوا: مولى له يلي خدمته، ويختلف في حوائجه، يقال له موفق.
قال أبوالعباس الحسني بإسناده هذا عن نصر بن مزاحم المنقري، عن موفق قال: كنت واقفاً في سوق الكيل «بالسوق» في بعض حوائج محمد عليه السلام إذْ وقف عليَّ فارس حسن اللحية ممتد القامة عليه ثياب ودرع بيضاء وعمامة خز، وكان راكباً على فرس كميت أغر، فسلم فرددت عليه السلام، فقال: يا موفق إنك قد وصفت لي بخير، وقد رجوت أن تكون موضعاً لسري، والصنيعة عندي، فهل أنت مصدق لي ظني ومتلطف لي في حاجتي؟
فقلت: ما أحقك رحمك الله بأن يصان سرك ويرغب في اليد عندك، فأما الحاجة فقد كنت لا أضمنها إلاّ بعد المعرفة فإن قدرت على قضائها قضيت، وإن تكن الأخرى لم أكن عندك في حد أهل الغدر والكذب.
قال: فتبسم، ثم قال: صدقت وبرزت حاجتي أن يستأذن لي على أبي عبد الله لأسلم عليه وأجدد عهداً به وأقضي ما أوجب الله علي من حقه.
قال: فسكت متفكراً في حاجته وارتج علي جوابه ولم أدر ما أقدم عليه إن أذنت له من موافقه محمد، وعظم علي رده لما رأيت من حسن منظره وكمال هيئته ورأى التحير والإفحام في وجهي، فقال لي: أو غير هذا؟
قلت: ومَا هو؟
قال: توصل إليه كتابي، ثم يكون هو بعد يرى رأيه في الإذن لي.
فقلت: ذلك إليك، فدفع إليّ كتاباً فيه هذا الشعر:
عزب المنام فما أذوق مناما .... والهم يضرم في الفؤاد ضراما
بل كيف أهجع أو ألائم مضجعا .... والدين أمسى أهله عُواما
في بحر جورٍ زاخر وعماهة .... في فتنةٍ لايعرفون إماما
أمسى يسوس المسلمين عصابة .... لايعرفون محللاً وحراما
...إلى آخر القصيدة.
قال موفق: فأتيت به محمداً فقال: التمس لي هذا الرجل فأدخله علي سراً لا يعلم به أحد، فلما عاد إليَّ نصر أدخلته إليه، فاستخليا ناحية من الدار، فلما أصبحنا قال نصر: يا بن رسول الله إني أريد الموقف، ولست أدري ما أنا عليه منك، ولا ما الذي أنصرف به من عندك، فما الذي تأمرني به؟
قال: الخطر عظيم والرأي سقيم، ولابد من مشاورة ومناظرة، فإذا صح الرأي أنفذت العزيمة، وأنا مواقع هذا المصر؛ وأومأ بيده إلى الكوفة؛ فإنه محل شيعتنا ومجمع أنصارنا، فمناظرهم فيما دعوتني إليه، وعارض عليهم ماندبتني له، ثم يأتيك رأيي بالتقدم أو التأخر، فتعمل على قدر ما يأتيك منه إن شاء الله.
[وحدثنا أبو العباس الحسني قال: حدثنا أبو زيد العلوي عن أبي جعفر أحمد بن الحسين الكوفي عن] نصر بن مزاحم قال: حدثني الحسن بن محمد السلمي، قال:خرجت مع عمي حاجاً سنة ثمان وتسعين ومائة، فلما صرنا بالمدينة تطوف عمي بمنازل الطالبيين منزلاً منزلاً ليسلم عليهم، ويقضي من حقوقهم، وحق من حضر المدينة، فلما صار إلى منزل محمد بن إبراهيم وقضى حق السلام عليه قال: إلى كم يا بن رسول الله نوطئ الخسف ونركب بالعسف، إلى كم تغضون أبصار شيعتكم، أما والله لقد تركت بالكوفة سيوفاً حداداً، وسواعداً شداداً، وأنفساً معلقة بكم، وقلوباً نازعة إليكم، ومَا بقي إلاّ قدومكم حتى يقضي الله إحدى الحسنيين إما بفتح عاجل أو بموت مفرج.
قال: فتبسم ثم قال: يرحمك الله أنا على التقدير قبل التدبير، والتفكر قبل العمل، إن أصحابك قول بلاعمل، وإقدام بلاروية، وقيل «له: إن» بالباب قوم من الكوفة، فأمسك عن الكلام وأذن لهم فدخلوا، فعرفت عامتهم، فسلموا عليه ورحب بهم، وأكب بعضهم على عمي يُسَارُّه بشيء لا أدري ماهو.
قال: فأومأ إليَّ أن اخرج، فخرجت إلى صحن الدار، فلم أزل أسمع الصوت يرتفع تارة وينخفض أخرى حتى خرجوا فخرجت معهم، ومضينا إلى مكة فقضينا حجنا ومناسكنا، ثم قدمنا إلى الكوفة، فلم نزل معه نلي خدمته في حله وترحاله حتى وافاها، وأقام بها أياما يكتم أمره ويخفي قدومه، وكان رئيس الرؤساء؛ يختلفون إليه يسألونه الخروج بهم، وأخذ البيعة، وهو يقدم ويؤخر في إجابتهم، وكان يخرج سراً فيطوف في سكك الكوفة.
فلما حضرته الزيدية «قام فيهم خطيباً» فقال: الحمد لله الذي لم يتخوف أن يسبق فيعجل، ولم يسرع إلى أحد ممن جهل حقه، وكفر نعمته فيراقب، بل متعهم بالنظرة، وفتنهم بالتأخير...إلى آخر الخطبة.
ثم قالوا: يابن رسول الله منك النداء، ومنا الإجابة، وعليك الإذكار، وعلينا الطاعة، وأنتم ولاة الإسلام وأنصار الدين، وقادة الأمة، وذادة الجور، ونحن شيعتكم وأنصاركم، ومن تطيب أنفسنا بالموت في حقكم، فابسط يدك نبايعك، فإنا نرجوا أن تكون بيعة يعز الله بها «الإسلام» وأهله، ويذل الظلم وولاته، فبسط يده فبايعه من حضره ووافاه ممن لم يحضر منهم، فما وفت الليلة حتى اجتمع له مائة وعشرون رجلاً، ثم توجه نحو الجزيرة.
[وحدثنا أبو العباس الحسني قال: حدثنا أبو زيد العلوي عن أبي جعفر أحمد بن الحسين الكوفي] عن نصر بن مزاحم المنقري قال: حدثني علي بن أحمد الهمداني قال: دخلت على الحسين بن زيد الشاكري بعد أن خرج محمد عليه السلام بأيام وهو عليل، فقلت:كيف تجدك من علتك؟
قال: أجدني في عقال من الدنيا وسير من الآخرة، وحجاب عن الشهادة، وحرمان من الثواب.
قلت له: إن في المرض لخير.
قال: وأي خير يكون في أمر قصَّرني عن أصحابي وبِطَّأني عن نصرة أهل «بيت النبي» محمد صلّى الله عَلَيْهِ وآلَهِ وسَلّم.
ثم تلا هذه الآية: "يَالَيْتَنِي كُنتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزًا عَظِيمًا"[النساء:73].
قال نصر بن مزاحم: وقدم محمد بن إبراهيم الجزيرة وتلقاه نصر بن شبيب في جماعة من أصحابه فأنزله ومن معه وأكرم مثواه، وعظم قدومه، وقال: يابن رسول الله، أبطأت عنا حتى ساءت الظنون واشتد الإشفاق، وتفرقت القلوب، وامتدت الأعناق، أما إني أرجو أن يجعل الله قدومك عزَّ الحق وظهوره، وإماتة الجور ودفنه.
ثم جمع أصحابه، وقال: يا معاشر قيس، إن من غضب لِلَّه غضب الله له، ومن سعى في رضا الله تولى الله ثوابه، ألاّ وإن هذا ابن بنت نبيكم وأوجب الناس حقاً عليكم، فدخل في بلدكم، ونزل بين أظهركم يريد الانتصار لكم بكم، والدفع عنكم بسيوفكم، وهو من لا يطعن عليه في دين، ولا رأي ولا بأس ولا عزم، وقد رضينا إمامته وحمدنا مختبره، فمن كان لمحمد صلى الله عليه وآله وسلم عليه حق وللإسلام «عنده» صدق ونصرة، فليتقدم في بيعته ونصره.
فتكلم أصحابه فبعضٌ أجاب، وبعض امتنع فاختلفوا حتى تدافعوا وتلاطموا، فأمرهم بالانصراف فانصرفوا، ثم بعث إلى نفر من بني عمه ممن كان يفزع إلى رأيه في حرب إن كانت أو نازلة إن نزلت، فأعلمهم ما جرى بينه وبين محمد بن إبراهيم من المواعدة ووفائِه له، وقدومه عليه وسألهم عن رأيهم في إجابته، فاختلفوا في الرأي وبلغ ابن عم له خبر محمد، فكتب إلى نصر :
يا نصر لا تجرر عليك بلية .... دهياء يخترم النفوس ضرامها
يا نصر إنك إن فعلت وجدتها .... يغشاك في أي البلاد عزامها
يا نصر لا يذهب برأيك عصبة .... تبعوا الغرور حقيقة أحلامها
إلى أبيات أخر.
فلما قرأ كتابه بعث إليه، وقال:ويحك كيف يجوز نسخ هذا الأمر وقد تقدمت في إبرامه أو الرجوع عنه، وقد سعيت في تأكيده؟
فقال له: تحتال برفقك ولطفك حتى تطلق عنك عقاله وتفك يدك من غله، فإن الرأي في يدك مالم تمضه فإذا أمضيته لزمك خطؤه وصوابه، واعلم أن هذا الأمر الذي تطلب ليس بصغير القدر ولا بيسير الخطر، وإن جل أصحابك لهولاء القوم كارهون، ولو قد بارزت الخليفة بخلعه وعاندته بنصب إمام دونه لصرف إليك رأيه ومكيدته، ورماك بأنصاره وجنوده، ثم لا عراق لك ولاشام، إن لجأت إلى العراق فهم أهل الكوفة المجبولون على الغدر والختر والمعروفون بقلة الوفاء والصبر، ثم هم بعد أهواء متفرقة وآراء مختلفة، كل يريد أن تكون الرئاسة في يده، وأن يكون من فوقه تبعاً له، وإن صرت إلى الشام فكيف لك بالمقام فيهم والامتناع بهم، وعامتهم من قتل علي عليه السلام أباه وجده وابن عمه وحميمه، وكلهم يطلب هولاء القوم بوتر ويرى أن له عندهم دخلاً، فأنشدك الله أن تفرق جماعة قيس، وتشتت أمرها، وتحمل العرب طراً على أكتافها، فوالله لئن مضيت على رأيك وشهرت بهذا الرجل نفسك ليرمينك الناس عن قوس واحدة وليجمعن على قتالك.
فندم نصر على ما كان منه وتخوف العواقب، وأتى محمداً عليه السلام وقال له: يابن محمد رسول الله، قد كان سبق إليك مني قول عن غير مشاورة لأصحابي ولا معرفة لرأي قومي، وكنت أرجو أن لا يتخلف عليّ منهم متخلف، ولا يتنكر علي منهم متنكر، وقد عرضت عليهم بيعتك فكرهوها، وامتنعوا من إجابتي إليها، فإن رأيت أن تقيلني وتجعلني في سعة من رجوعي، وأنا مقويك بما احتجت إليه، وهذه خمسة آلاف دينار ففرقها في أصحابك، واستعن بها على أمرك، فأبى محمد أن يقيله وامتنع من قبول ما بذله ورجع مغضباً، فأنشأ يقول:
سنغني بعون الله عنك بعصبة .... يهشون للداعي إلى أرشد الحق
ظننت بك الحسنى فقصرت عندها .... وأصبحت مذموماً وفاز ذووا الصدق
قال نصر بن مزاحم: حدثني الحسن بن خلف قال: كنت ممن شخص مع محمد عليه السلام إلى نصر بن شبيب، فلما بلغنا في رجعتنا إلى غانات، قال: إن بهذه الناحية رجلاً أعرابي المنشأ علوي الرأي صادق النية في محبتنا أهل البيت المعروف بأبي السرايا، فالتمسوه لي لعلنا نستعين به على بعض أمرنا، ونكثر به جماعتنا، فخرجنا في طلبه فما وجدنا أحداً من أهل تلك الناحية يعرفه، ولايخبر بخبره، فلما أردنا الانصراف لقينا رجل من أنباط تلك الناحية فسألناه عنه، فقال: أما الرجل الذي تطلبونه فلا أعرفه، ولكن في هذه القرية؛ وأومأ بيده إلى بعض قرى غانات أعرابي يعلف أفرساً له، فأتوه لعلكم تجدون عنده علماً من صاحبكم.
قال: فأتيناه وهو في قصر من قصور القرية وبين يديه مرآة ودواء وهو ينظر في المرآة ويداوي جراحة به في وجهه، فلما رآنا أنكَرنا حتى عرفنا في وجهه التغير والغضب، فسلمنا فرد جواب سلامنا، ثم قال: من أنتم؟
قلنا: بعض أبناء السبيل، انتجونا ابن عم لنا فخفي علينا موضعه، فرجونا أن تكون عارفاً به وبمكانه.
قال: ومن هو ابن عمكم؟
قلنا: أبو السرايا السري بن منصور الشيباني.
قال: هل تعرفونه إن رأيتموه؟
قلنا: نعرف النسب وننكر الرؤية.
قال: فأنا هو.
فأكبينا عليه وصافحناه وعانقناه، ثم قلنا: إن في السفر معنا بعض من تحب لقاءه وترغب في السلام عليه، فهل يخف عليك النهوض معنا إليه؟
قال: ومن هو؟
قلنا: بعض أهل بيت نبيك صلى الله عليه وآله وسلم وولاة دينك.
فقال: الحمد لله رب العالمين، والله ما انفككت داعياً إلى الله «أن» يريني بعض ولد نبيه، فأبذل نفسي له وأموت تحت ركابه.
قلنا: من تحب أن ترى منهم؟
فقال: محمد بن إبراهيم فإنه وصف لي برأي ودين، فإني كنت كاتبته ودعوته إلى الذب عن دينه وطلب وراثة جده.
قال: قلنا: فإنه معنا، فخر لله ساجداً، ثم وثب ولبس ثيابه وتقلد سيفه، وأقبل إليه، فلما رآه محمد اعتنقه وأدنى مجلسه.
قال نصر بن مزاحم: حدثني عبد الله بن محمد قال: لما كان في يوم الخميس لسبع ليال خلون من رجب وهو اليوم الذي تواعد فيه محمد بن إبراهيم وأبو السرايا، خرج محمد من جبانة بشر من منزل عمران بن مسعد فيمن كان بايعه من الزيدية، ومن معه من عوام الناس إلى مسجد السهلة لموعده فأبطأ عليهم حتى ندم محمد وخاف أن يكون قد غدر به وعرف الكآبة في وجهه، فلما تعالى النهار وافاهم أبو السرايا مما يلي القنطرة.
قال نصر بن مزاحم: فحدثني محبوب بن يزيد النهشلي، قال:سمعت صيحة الناس وتكبيرهم فخرجت لأستعلم الخبر، فلقيت أبا الفضل مولى العباسيين، فقلت: ما الخبر؟ فقال:
ألم تر أن الله أظهر دينه .... وضلت بنو العباس خلف بني علي
وقد ظهر ما كنتم تسرون وعلا ما كنتم تكتمون، وهذا محمد بن إبراهيم في المسجد يدعو الناس إلى الرضا من آل محمد، فرجعت إلى منزلي فلبست سلاحي ومضيت مع الناس فبايعت.
قال: فأقام محمد عليه السلام بالمسجد حتى بايعه خلق كثير عظيم من أهل الكوفة، وصلى بالناس، ثم دخل القصر، فلما صلى الظهر بعث إلى الفضل بن العباس بن موسى بن عيسى رسولاً يقول له: يقرئك ابن عمك السلام، ويقول لك: أمددنا بما قدرت عليه من سلاح وكراع.
فوافى الرسول الفضل وقد بلغه خبر محمد فخندق على داره وجمع مواليه وأتباعه، ففرق فيهم الصلاة وقوَّاهم بالأسلحة، وأقام على سور قصره، فلما وصل الرسول إليه رماه خادم «بسهم» من فوق الدار فجرحه، فرجع إلى أبي السرايا متخضباً بدمه، فدخل أبو السرايا على محمد، فقال: يابن رسول الله إن الفضل بدأنا بالقتال، ونصب لنا الحرب وأظهر لنا المعاندة، وجرح رسولنا وقد استحق أن نحاربه فأذن لي فيه، فإنا نرجوا أن يجاز لنا عليه وأن يغنمنا الله ماله وسلاحه، فأذن له فيه وأمره أن لا يسفك دماً ولا ينتهك حرمة.
وقال نصر بن مزاحم: عن عبد الله بن محمد قال: نادى أبو السرايا في الناس: أن اخرجوا إلى دار العباس فخرجوا حتى النساء والصبيان، قال: فلقيته حين فصل من طاق المحامل على فرس أدهم عليه قباء أبيض، وهو يقول:
قد وضح الحق لكم فسيروا .... فكلكم مؤيد منصور
سيروا بنيَّات لها تشمير .... ولا يميلن بكم غرور
فتبعته إلى دار العباس فلما انتهينا إلى الخندق صاح بالناس فعبروه «وتطاعنوا» بالرماح ساعة، ورماهم النشابة من فوق الدار حتى قتلوا رجلاً من أهل الكوفة، ثم إن الموالي انهزموا وظفر أبو السرايا بالدار فأمر الناس بانتهاب ما فيها، وخرج النساء متلدمات، واستبطن الفضل بطن الخندق هارباً في ستة فوارس، حتى أخذ على قرية أبي حمار، ثم خرج إلى شاطئ الفرات فعبر إلى الفرات، وركب وجهةً إلى بغداد.
عن نصر بن مزاحم لما نزل زهير وأصحابه، وهو على برذون أدهيم وعليه قباء ملجم بسواد. فقال: يا أبا السرايا علاما نكثت الطاعة، وفرقت الجماعة، وهربت من الأمن إلى الخوف، ومن العز إلى الذل، أما والله لكأني بك قد أسلمك من غرَّك، وخذلك من استفزك، وصرت كالأشقر إن تقدمت نحرت، وإن تأخرت عقرت، وإن طلبت دنيا فالدنيا عندنا، وإن التمست الآخرة فباب الآ خرة التمسك بطاعتنا الأمان قبل العثار، والتقدم قبل التندم.
فقال له أبو السرايا: يا أبا الأزهر، الكلام يطول، والاحتجاج يكثر، وقد أعطيت الله عهداً أن لا أراجع لابس سواد بسلم، ولا أنزع له عن منكر، فإن رأيت أن تنزع سوادك وتحاورني فافعل.
قال: فولى زهير وجهه إلى أصحابه، فابتدره الخدم ينزعون سواده فكبر أبو السرايا، ثم قال: ولاّني ظهره وخلع سواده، والله لأهزمن جمعه، ولأخلعن سواده يعني جماعته وعزه.
[أخبرنا أبو العباس الحسني قال: حدثنا أبو زيد العلوي عن أبي جعفر أحمد بن الحسين الكوفي] عن نصر بن مزاحم، عن يزيد بن موسى الجعفي قال: كنت مع العلاء بن المبارك، في الرابئين يوم القنطرة، فنظر إلى الناس يمرون إلى الكناسة إلى العسكر والوقعة، فقال لي:يا أبا خالد، أترى الله ينصر هؤلاء جميعاً، أو يدفع بهم عن حريم، فما افترقنا من مجلسنا حتى رأيت الناس يتباشرون بالفتح، والرؤوس على أطراف الرماح، وصدور الخيل.
قال نصر بن مزاحم:رجع أبو السرايا و الناس من الوقعة وقد طعن محمد عليه السلام على خاصرته، وهو يجود بنفسه، فقعد عند رأسه، ثم قال: يا بن رسول الله، إن كل حي ميت، وكل جديد بال، وهذا مقام فراق، ومحل وداع، فمرني بأمرك، وأودعني وصيتك. فقال عليه السلام: أوصيك بتقوى الله، فإنها أحرز جنة، وأمنع عصمة، والصبر فإنه أفضل مفزع وأحمد معول، وأن تستتم الغضب لربك، وتدوم على منع دينك، وتحسن صحبة من استجاب لك، وولي الناس الخيرة لأنفسهم في من يقوم مقامي فيهم من آل علي عليه السلام فإن اختلفوا فالأمر إلى علي بن عبيد الله بن الحسين، فإني قد بلوت دينه ورضيت طريقته، فارضوا به، واسكنوا إليه، وأحسنوا طاعته تحمدوا رأيه وبأسه. ثم اعتقل لسانه عليه السلام وهدأت جوارحه فغمضه أبو السرايا وسجاه، وكتم أمره، فلما كان الليل غسله وأدرجه في أكفانه ثم شده على حمار فأخرجه هو ونفر من الزيدية إلى الغري، فلما استودعه قبره قال أبو السرايا:يرحمك الله ياأبا عبد الله عشت بقدر، ومت بأجل، عمرت فعملت، ودعيت فأجبت، أما والله لقد كنت وفيَّ العهد، ومحكم العقد لطيف النظر، نافذ البصر، ثم بكى، وقال منشداً:
عاش الحميد فلما أن قضى ومضى ....كان الفقيد فمن ذا بعده خلف
لله درك أحييت الهدى وبدت .... بك المعالم عنها الجور ينكشف

عن نصر بن مزاحم، عن عبد الله بن محمد قال: لما أصبح أبو السرايا جمع من بالكوفة من العلويين، ثم قام فيهم خطيباً، فقال: الحمد لله الخالق الرازق الباعث الوارث المحيي المميت، رب الدنيا والآخرة، والعاجلة والآجلة، أحمده إقراراً به، وأشكره تأدية لحقه.
[...إلى أن قال:] أما بعد فإن أخاكم محمد بن إبراهيم عليه السلام عاش إلى مدته، وانتهى إلى غايته، فلما نفدت أيامه، وتصرم أجله، واستوفى رزقه اختار الله له ماعنده، واستأثره بما أحب أن يصيره إليه من جواره ومقارنة نبيه، فقبضه إليه أحوج ما كنا إلى حياته حين شمر عن ساقه، وحسر عن ذراعه، وغَضِبَ لنبيه صلى الله عليه وآله وسلم وذب عن أمة نبيه، فرحمه الله وغفرله، وتجاوز عن ذنوبه «ونوَّر له في قبره»، فإنا لله وإنا إليه راجعون، وقد أوصى أبو عبد الله رحمه الله بهذا الأمر إلى شبهه، ومن وقع عليه اختياره، وكان ثقته، وهو علي بن عبيد الله فإن رضيتم به وإلا فاختاروا لأنفسكم، وولوا من يُجْمِعُ عليه رأيكم، أقول قولي هذا وأستغفر الله لي ولكم.
قال: فصاحوا مابين باك ومسترجع حتى ارتفعت أصواتهم إعظاماً لوفاته، فمكثوا عامة النهار يكره كل واحد منهم أن يتكلم.
[حدثنا أبو العباس الحسني بإسناده، در اينجا سند از طريق نصر بن مزاحم است، همچون سندهای گذشته] عن عبد الله بن محمد قال: لما مات محمد بن إبراهيم، وخطب أبو السرايا من الغد فقام إليه الناس وضجوا، وتكلم القراء وغيرهم، قال: فوثب محمد بن محمد بن زيد؛ وهو «يومئذٍ» أحدثهم سناً؛ فقال:يا آل علي فات الهالك فنجا، وبقي الباقي فلزمه النظر إلى دين الله، إن دين الله لا ينصر بالفشل، وعدو الله لايدفع بالتخاذل، ثم التفت إلى علي بن عبيد الله، فقال: ما تقول يا أبا الحسن، فقد رضينا «باختيارك»، وقبلنا وصية أبي عبد الله عليه السلام وقد اختار فلم يعد الثقة في نفسه، ولم يأل جهداً في تأدية حق الله الذي قلده؟ فقال: ما أرد وصيته تهاوناً بأمره، ولا أدع القيام بهذا الأمر نكولاً عنه، ولكني أتخوف أن أشغل به عن غيره مما هو أحمد مغبة، وأفضل عاقبة، فامضي رحمك الله لأمرك واجمع شمل بني عمك، فقد قلدتك «الأمر»، وأنت رضاً عندنا ثقة في أنفسنا، وقد قلدناك الرئاسة، فتقلدها بطاعة الله والحزم، وقولي تبع لقولك.فَمَدُوا يد محمد بن محمد فبايعوه، ثم خرج إلى الناس، وأبو السرايا أمامه، فحمد الله أبو السرايا وأثنى عليه، ثم قال:يا معشر الزيدية، إن محمد بن إبراهيم عليهم السلام كان عبداً من عباد الله قدر الله حياته وأجل مماته، فلما انقضى القدر ووفي الأجل قبضه الله إليه، ونقله إلى ما اختار له من ثوابه ورحمته، فإنا لله وإنا إليه راجعون على ما أُصِبْنَا به من فقده، وعدمنا من رأيه وفضله، ونسأل الله أن يغفر له ويرحمه، ويتجاوز عنه، ويلحقه بنبيه «محمد» صلى الله عليه وآله وسلم ويربط على قلوبكم وقلوبنا بالصبر.
ثم أخذ بيد محمد بن محمد فقال: هذا شبيهه ونظيره المقتفي أثره، والمحيي سنته قد تقلد القيام بأمركم بعده، وندب نفسه لما نكل عنه غيره من أهل بيته محتسباً للأجر ملتمساً للثواب لدين الله والذب عن عباد الله، والدعاء إلى أوليائه، فمن كان منكم مقيماً على نيته راغباً في الوفاء لله بعهده فليبايع له، وليسارع إلى طاعته وإجابته، فبكى الناس حتى ارتفعت أصواتهم، وعلا نحيبهم، وجزعوا حتى تخوف عليهم الفتنة.
فقام محمد بن محمد، فقال: الحمد لله الذي كتب على خلقه الفناء، ولم يخلقهم للبقاء والخلود، ولم يجعل الموت عقاباً عاقب به أهل معصيته، ولا الحياة ثواباً أثاب به أهل طاعته، أحمده على سراء الأمور وضرائها، ومحبوبها ومكروهها. أما بعد: فإن أبا عبد الله محمداً عليه السلام كان لكم كهفاً حصيناً، وحرزاً منيعاً جمع الله به أمركم، وأعز على طاعته نصركم، فعمره الله ما أحب أن يعمره، ثم قبضه إليه بالأجل الذي قدرله، فإنا لله وإنا إليه راجعون على المصيبة، ونسأل الله أن يحسن الخلافة علينا وعليكم بعده، ولا يحرمنا وإياكم الأجر والثواب، وإني قد قمت مقامه، وتحملت حمله، من غير مشاورة مني لملئكم، ولا معرفة بما اجتمعت عليه في أمري أهواؤكم، طلباً لِلَمِّ شعثكم، وتسكين نفرتكم، وجمع شتيتكم، فمن كان راضياً بي وولايتي فرضاه التمست، وإلى ما وافقه وأصلحه أسرعت، ومن كان كارهاً فليظهر كراهته، ويجعلني على علم من ذات نفسه، لأجتنب مساءته، وأعتزل عنه، فإنه لاحاجة لي في أمر اختلف فيه مختلف، ونقمه ناقم، وأنا أسأل الله خير القضاء، وحسن عواقب الأمور، ولا حول ولا قوة إلاّ بالله العلي العظيم، وصلى الله على محمد وآله أجمعين.
فقال محمد بن علي الأنصاري فيما كان من ذلك من أمورهم:
أبت السكون فما تجف مدامعي .... عينٌ تفيض بدمعها المتتابع
لما تذكرت الحسين وبعده .... زيداً تحرك حزن قلب جازع
صلى الإله على الحسين وفتية .... في كربلاء تتابعوا بمصارع
وعلى قتيل بالكناسة مفرد .... نائي المحل عن الأحبة شاسع
وجزى ابن إبراهيم عن أشياعه .... خيراً وأكرمه بصنع الصانع
نعم الخليفة والإمام المرتضى .... ذا الدين كان ومستقر ودايع
وجزى الإله أبا السرايا خير ما .... يجزي وصولاً من مطيع سامع
حاط الإمام بسيفه وبنفسه .... بلسان ذي صدق وفعل نافع
في فتية جعلوا السيوف حصونهم .... مع كل سلهبة وطرف رائع
فتلقين يابن النبي فما لها .... أحد سواك برغم أنف الطامع
فلقد رأيت بها عليك طلاوة .... وضياء نور في جبينك ساطع
قال نصر بن مزاحم: دخلت عليه في« اليوم» الذي بويع فيه مع رجل من المحبين والمهنئين فعزاه أكثر الناس ودخل رجل من الزيدية، فقال: يابن رسول الله، لم يمت من قمت مقامه، ولم يعدم من سددت مكانه، فأنت خير خلف من أفضل سلف، كشف الله بك الكربة، ودمل بك كلوم الرزية، وراجع بك آمال الشيعة، وقطع بقيامك ظنون الأعداء والحسدة، فرحم الله أبا عبد الله قد قضى حق الله عليه، وخرج من الدنيا سالماً بدينه، فإنا لله وإنا إليه راجعون، ثم بكى، فقال له: اقعد رحمك الله فقعد، وسألت بعض من حضر: من هذا؟ فقال: هذا محمد بن علي الأنصاري.

[أخبرنا أبو العباس الحسني قال: حدثنا أبو زيد العلوي عن الكوفي] عن نصر بن مزاحم قال:لما قعد محمد للناس دخل عليه أشراف الكوفة ورؤساء الزيدية، ووفد عليه الأعراب من القرى، والبوادي، وقدم عليه مسافر الطائي، وموسى النهروي، ومنصور المحلمي، وركضة التميمي، ويعقوب بن حمران العجلي، ورستم الغنوي، ولم تبق قبيلة من قبائل العرب إلاّ أجابته، وسارعت إليه، إلاّ بني ضبة فإنها قعدت عن نصرته «وخذلت الناس عنه»، فغلظ ذلك قلوب أهل الكوفة عليهم، وأغراهم باللعنة لهم.
قال نصر: لما مضت لمحمد بن محمد ثالثة يوم بويع له فرّق عماله وعقد ألويته، فولى إسماعيل بن علي خلافته على الكوفة، وولّى روح بن الحجاج العجلي شرطته، وأحمد بن السري الأنصاري ديوانه، وأقر عاصم بن عامر على القضاء، وولّى نصر بن مزاحم السوق، وعقد لإبراهيم بن موسى بن جعفر على اليمن، ولزيد أخيه على الأهواز، وللعباس بن محمد على البصرة، وولّى جرير بن الحصين على السنين وسورا، وولّى علي بن الفهد بالبداة، وعمير بن جعفر العطاردي تستر، ويحيى بن فزعة الساحلين ونهر يوسف وناروشا ونهر الملك وكسور الرواي، وولى الفلوجتين عبد الملك بن شاه والنهرين وعين التمر الصقر بن برزة، وعقد لابن الأفطس على مكة، وفرض للولاة الفروض، وقواهم بالرجال، وأقام أبو السرايا رحمه الله بالكوفة حتى سكنت روعة الناس، واندملت مصيبتهم، ثم توجه بهم إلى القصر.
قال نصر: حدثني رجل من أهل الكوفة ممن سكن القصر، قال:وافى زهير القصر في اليوم الذي هزم فيه فأقام به أياماً، حتى سكن قلبه ووافى من كان تفرق عليه بالهزيمة من أصحابه، ثم نادى فيمن كان بالقصر من الكوفيين: برأت الذمة ممن أقام بعد ثلاث، فكان الكوفيون يلقى ببعضهم بعضاً، ويقولون: ما ترون ما أصبنا به من ظلم هذا الرجل إيانا، وتحامله علينا، إن تركنا القصر وخرجنا عنه أضعنا معايشنا، وإن أقمنا بعد ندائه فينا عَرَّضنا نفسنا.
قال: فما وفت الثلاث حتى رأينا أعلام أبي السرايا قد أقبلت من جسر سوراء، فكبرنا سروراً بها، وسمع زهير التكبير فخرج هارباً، ودخلت خيل أبي السرايا القصر فأقاموا بها حتى أراحوا «خيولهم» ودوابهم، وودعوا أنفسهم، ثم رجع إلى سوق أسد.
[حدثنا أبو العباس أحمد بن إبراهيم الحسني بإسناده] عن نصر بن مزاحم، عن رجل من أهل الجامع قال: نزل عبدوس بن أبي خالد الجامع فيمن كان معه من خيول أهل بغداد ورجالهم، فلما بلغه هزيمة زهير ودخول أبي السرايا سوق أسد خندق حوله، وحصن عسكره، وعمد إلى ما كان في البيادر من الأطعمة فاحتازه، وجمعه، ثم فرقه في أهل الجامع وأمرهم أن يطحنوه لأصحابه، وتهيأ للقتال، واستعد للحرب، قال: فتقاعد أهل الجامع به، انتظاراً لقدوم أبي السرايا فنادى فيهم وعاقب بعضهم، فما قطع المنادي نداءه حتى وافى أبو السرايا سوراء فيمن معه.
عن نصر بن مزاحم عن عبد الله بن محمد قال: وقف أبو السرايا على شاطئ سوراء مما يلي الكوفة، ونادى عبدوس في أصحابه، فركبوا دوابهم ولبسوا أسلحتهم، ووقف حياله، وقال:يا أبا السرايا على من تُجَاهِلُ وإلى كم تُمَادِي في غيك، وتتابع في ضلالك مرة شارد تحارب جنود أمير المؤمنين وتقتل رعيته، ومرة لص تقطع الطريق وتخيف السابلة، ومرة تستنهض السفهاء إلى خلع الطاعة ونكث البيعة، أما آن لك أن ترجع إلى حظك، ويفارقك شيطانك، أترجو أن تزيل الدولة وتغير الخلافة بغوغاء الكوفة ويهود الحيرة؟ هيهات.. هيهات دون ذلك سيوف خراسان ورماحها، وفرسان الأنبار وحماتها، أما والله إن الأمان لأودع وأعود عليك، وأحقن لدمك، فالنهضة قبل الصرعة والرجعة قبل الندامة.
قال: وإنه ليكلمه بهذا الكلام إذ أتى أبا السرايا رجل من أهل القرى فدله على مخاضة، فدعا أبا كتيلة فوجهه عليها، فسار على سوراء يريد العبور من تلك المخاضة، وأتاه رجل آخر فدله على مخاضة أخرى فوجه عليها أبا الشوك، وأمره أن يعبر منها، فلم يلبث أن سمعنا التكبير من ناحية الجامع، والنداء بشعار أبي السرايا، فعبر الكوفيون النهر بالتراس والرماح فوضعوا فيهم أسيافهم وانهزم أهل بغداد، فلم ينج منهم إلاّ القليل، وقتل عبدوس، واصطلم عسكره وأسر أخوه هارون.
عن نصر بن مزاحم، عن عبد الله بن محمد قال:رأيت ظفر بن عصام يعترض عسكر عبدوس بسيفه وهو يقول:
كيف رأيتم بأسنا وجِدَّنا .... وفعلنا حين قصدتم قصدنا
قال: وضرب فيها مسافر الطائي بسيفه حتى انكسر وطعن برمحه حتى انقصف، وحمل عليهم بالعمود وهو يقول:
بغوا فقد صاروا إلى التدمير .... إلى أشد الحال والمصير
ما بين مقتول إلى أسير .... ثم تذوقوا لهب السعير
قال نصر بن مزاحم: حدثني عبد الله بن عبد الحميد قال: رأيت أعرابياً بجنب عدة أسرى وفي يده رأس عبدوس، وهو يقول:
لم تر عيني منظراً كاليوم .... وإن على سيوفنا من لوم
ما صنعت ضباتها بالقوم .... كأن ذا في خطرات النوم
قال: ورأيت أبا كتيلة على فرس أدهم معمماً بعمامة حمراء، في يده سيف وترس يشد على أصحاب عبدوس وهو يقول:
اصطبروا أين إلى أين الهرب .... واستشعروا الويل ونادوا بالحرب
قد ذهب الرأس فما صبر الذنب .... ياأهل بغداد تهيئوا للعطب
كيف رأيتم وقع أسياف العرب
قال: فأمر أبو السرايا الناس ليعبروا الأسرى ويعبروا الرؤوس، ثم بعثهم إلى الكوفة، وتوجه إلى القصر.
ثم إن الحسن بن سهل دعا بالسندي بن شاهك، فقال له: ترى ما هجم علينا من هؤلاء القوم، وقتلهم من قتلوا وأسرهم من أسروا، وقد أردت توجيهك إلى هرثمة بن أعين وهو ممن قد عرفت عداوته لنا، وإنكاره حقنا وسروره بكل ما دخل علينا من الوهن، والنقص في دولتنا، ولست أرجو قدومه ولا آمل رجعته، وكتب إلى هرثمة، قال السندي: فلحقت هرثمة بحلوان حين هم بالرحلة منها، فلما قيل له: السندي بالباب أمر بإدخالي عليه، فلما قدمت عليه وأخبرته الخبر، وورد عليه كتاب من منصور بن مهديفي جوفه رقعة كتب بها إليه أبو السرايا فيها أبيات من شعر:
هزمت زهيراً واصطلمت جيوشه .... وقلدته عاراً شديداً إلى الحشر
وأوردت عبدوس المنايا وحزبه .... وأخرجت هاروناً إلى أضيق الأمر
وأيتمت أولاداً وأرملت نسوة .... وأنهبت أقواماً فصاروا إلى الفقر
فلما وصل إليه كتاب منصور وقرأ الشعر الذي فيه بكى حتى رأيت الدموع تتحدر على لحيته تحدراً وأمر قواده وجنوده بالمسير، وتوجه نحو بغداد، فلما وصل إلى النهروان تلقاه بنو هاشم وأشراف الناس سروراً بقدومه وتعظيماً لأمره، وارتفعت الأصوات بالتكبير والدعاء حتى دخل من أبواب خراسان فتلقاه النساء والصبيان بالضجيج والبكاء على قتلاهم، ورفع إليه الأطفال واليتامى، فلما رأى كثرة من قتل منهم بكى، ثم قال:لا يهدى الله من كان هذا فعله، وبعث إلى الحسن بن سهل رسولاً يسأله تقويته بما في بيت المال من الأموال، وبمَا في الخزائن من السلاح، وأقام بالياسرية يُضِيْفُ أصحابه وقواده، ثم توجه إلى نهر صرصر، وتوجه أبو السرايا إلى نهر صرصر حين أتاه فتح المدائن، وقد نزل هرثمة في الجانب الشرقي منه، ونزل الرستمي، وكان على مقدمته، فلقي الرستمي فقاتله قتالاً شديداً حتى انهزم وغلبه أبو السرايا على الجانب الغربي، فأقام بنهر صرصر خمسة عشر يوماً وليلة يترامون بالنشاب والحجارة، ويقتتلون في السفن، فلما ارتحل أبو السرايا من نهر صرصر أمر هرثمة عدة من القواد فاقتتلوا قتالاً شديداً حتى انهزم أبو السرايا وقتل أخوه فركب وجهه هارباً إلى الكوفة، واتبعه هرثمة فيمن معه من أصحابه وقواده.
قال: وعسكر هرثمة بالجارية، وعسكر أبو السرايا بالعباسية، ولم يكن بينهما قتال كثير إلاّ أن الطلائع تلقى الطلائع فيقاتل بعضها بعضاً، فأمرهم هرثمة بقطع شربهم، وسد الفرات عليهم، وأمر هرثمة من كان في عسكره من الفعلة، وحشر أنباط القرى فسكَّروا الفرات بالجارية، وحفروا مغيضاً يحمل الماء إلى الآجام، والصحاري بمهل لينقطع عن أهل الكوفة.
فقال نصر بن مزاحم:كنت فيمن عند أبي السرايا إذ جاءه جماعة من أهل الكوفة، فقالوا: أصلح الله الأمير، ننتظر بهذا الرجل وقد قطع شربنا، وسكر فراتنا، انهض بنا إليه، فوالله لانرجع حتى يحكم الله بيننا وبينه، ونستظهر بالحجة عليه.
قال: فأمر أبو السرايا الناس بالنهوض إلى هرثمة «فنهضوا»، ونهض معه أربعة آلاف من الزيدية ممن كان رجع عنه بالقصر قد لبسوا الأكفان وتحنطوا للموت.
قال: وخرج أبو السرايا يوم الإثنين لسبع خلون من ذي ا لقعدة إلى الرصافة بعد أن جرى بينهم قتال شديد فأخبر الناس وقد أخبره جواسيسه أن هرثمة يريد مواقعته في ذلك اليوم، فصفهم مما يلى الكوفة، ومضى هو في جريدة خيل حتى عبر القنطرة كراهة أن يأتوه منها.
[أخبرنا أبو العباس قال: حدثنا أبو زيد العلوي عن الكوفي عن نصر بن مزاحم قال]: قال عبد الله بن محمد: فبينا نحن بالرصافة إذْ أقبل هرثمة بخيله فرجع إلى الناس، فقال: صفوا صفوفكم وكونوا على تعبئتكم، فإن العدو قد أقبل. وبعث إلى أبي السرايا رسولاً يخبره «بإقبال هرثمة»: ويستطلع رأيه في قتاله، فلم يلبث أن أقبل أبو السرايا وهو كالبعير الهائج يكاد يقلعه الغضب عن سرجه قال: فعبأ ميمنة وميسرة وقلباً وجناحين وأمر كل قائد بتحريض أصحابه، ومن كان في المعسكر بقراءة القرآن.
ثم إن هرثمة رجع فعبر الفرات وأتاهم مما يلي القنطرة فوقف بالرصافة وخندق خمسة آلاف رجل وتوجه إليه بالفرسان والرجّالة، فالتقوا بالقصر ونواحيه واقتتلوا قتالاً شديداً، وكان على مقدمة أهل الكوفة روح بن الحجاج في جماعة من الأعراب والكوفيين، وأبو السرايا في الساقة.
قال عبد الله بن محمد: لقد رأيت أبا السرايا وقد ألقى خوذته على ظهره من شدة الحر وهو يقول: الصبر الصبر قد والله نكل القوم ومَا بعد اليوم إلاّ هزيمتهم، ثم حمل فقتل قتلى كثيرة، وخرج قائد من قواد هرثمة يكنى أبا خزيمة لابساً درعاً على فرس كميت وبيده قناة وترس، ونادى أبا السرايا إلى البراز، فحمل عليه أبو السرايا فاطَّردا ساعة وضربه أبو السرايا على رأسه فخالطت الضربة قربوسه، فخر قتيلاً فانهزم هرثمة وأصحابه واتبعهم أهل «الكوفة» يقتلونهم، ويأسرونهم حتى بلغوا صعيباً.
عن نصر بن مزاحم: قال أتى هرثمة يوم الأضحى أصحابه فأمرهم أن يتعبئوا أحسن تعبئة، ويتهيئوا أكمل تهيئَةٍ، وقد خرج محمد بن محمد فصلى بالناس فلما صعد المنبر زحف هرثمة حتى صار منه قريباً بقدر مزجر الكلب، فخطب محمد الناس فحمد الله وأثنى عليه، ثم قال:يا أهل الكوفة قد برح الخفاء وحق التصريح، إن هؤلاء القوم قد جدوا وتهاونتم، وصدقوا وكذبتم، وأيم الله ما بعد موقفكم هذا غاية، ولابعد تقاعدكم عنهم فشل ولا مهانة، فاستحيوا من الله في حقه، وخيانة محمد في ذريته، فقد أصبحنا والله بين أظهركم وقد بدت لعدونا مقاتلنا، فلم يبق إلاّ أن يطلعوا على فشلكم، ويتجاوزوا إليكم حيطانكم، ثم يقع ما لا مهرب منه، ويجب ما لا يملك دفعه، وبكى، ثم تلا هذه الآية ?إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ?[الزمر:30]، فبكى الناس حوله، ونهضوا للحرب، وزحفوا إلى هرثمة، فلما رأى هرثمة كثرتهم وجدهم صرف أعنة دوابه قبل أن يرمى بسهم أو يزهق بسيف، وانصرف الناس من المصلى إلى الكوفة.
قال نصر: فحدثني مشائخ من أهل الكوفة ممن حضر محمداً يخطب الناس، فقالوا: ما رأينا أحداً كان أربط جأشاً ولا أثبت جناباً منه، والله لقد قربوا منا حتى لقد كادت تصل إلينا رماحهم، وتطؤنا خيلهم وإنه لعلى منبره ماضٍ في خطبته، ما تزل له قدم، ولا ينقطع له قول.
عن نصر بن مزاحم عن عبد الله بن محمد النهشلي قال: إنه لما كان يوم السبت لست بقين من ذي الحجة أقبل هرثمة في جماعة كثيرة من أصحابه، فخرج إليه أبو السرايا وأهل الكوفة، فاقتتلوا قتالاً شديداً، فقتل من أهل الكوفة ثلاثون رجلاً «وأسر مثلهم»، وقتل من أصحاب هرثمة سبعة نفر، ثم انصرفوا وعاد يوم الثلاثاء لخمس خلون من المحرم وقد احتشد واحتفل فخرج أبو السرايا إليه في أهل الكوفة، فاقتتلوا قتالاً شديداً، وصبر كِلاَ الفريقين وامتدت بهم الحرب حتى انتصف النهار، وحميت الشمس عليهم، وكثر النداء في جانب الكوفة بالسلاح، فلم يبق متخلف إلاّ لحق بهم، ولا متقاعد إلاّ نهض للمعونة، وخرج النساء، والصبيان يرمون بالحجارة، ويستقبلون الناس بالماء والسويق.
قال بعض الناس: رأيت أبا السرايا في ذلك اليوم يشد على الميمنة فيخالطهم فيضرب ويطعن، ثم يرجز بالرماح فيشد على الميسرة، فيفعل فِعْلَه بالميمنة حتى أكْثَرَ القتلى، وتخضبت كفاه بالدم، وهو يقول:
وجهي مجني والحسام حصني .... والرمح ينبي بالضمير عني
واليوم أبدي ما أقول مني
عن نصر بن مزاحم عن عبد الله بن محمد قال: طرق هرثمة الكوفة يوم السبت لسبع خلون من المحرم، فخرج إليه أبو السرايا بالناس «فاقتتلوا قتالاً شديداً ملياً من النهار، ثم انصرف وقد ظهر على أهل الكوفة وقتل منهم وأسر»، فلما أن كان يوم الخميس لأربع عشرة «ليلة» خلت من المحرم أقبل وقد «استعدوا» حتى وقف بالرصافة، وعبأ خيله تعبئة الحرب.
قال عبد الله: وقد كنت ممن وقف بالميسرة، فخرج علينا رجل كأطول الرجال وأكملهم على فرس وفي يده درقة وسيف، وهو يقول:
هل بارز للبطل المفارس .... «وراغب» في نصره منافس
فبرز إليه رجل من الأعراب وهو يقول:
أتاك يا داعي إلى البراز .... مجرب في ا لحرب ذو ارتجاز
نختطف القرن اختطاف الباز
فاختلفا طعنتين فقتل الرجل الأعرابي.
قال: فخرج رجل من الحربتين من أصحاب هرثمة، وهو يقول:
صبراً فناديت به سميعاً .... أغر يروي سيفه نجيعا
يترك من بارزه صريعا
فاختلفا بينهما ضربتين فقتل الحربي الرجل وأخذ رأسه، ونادى البراز، فخرج إليه رجل من أهل الكوفة فضربه الحربي فقتله، ثم نادى البراز، فخرج إليه أبو السرايا وهو يقول:
أتاحك الدهر وأسباب الحين .... لليث غاب عطل من شبلين
لتفقدن العيش بعد الاثنين
فاختلفا بينهما ضربتان فضربه أبو السرايا فقتله، ثم نادى هل من مبارز؟ فبرز إليه رجل، وهو يقول:
إني لمن بارزني قرم خشن .... من غمرات الحرب مكلوم البدن
فضربه أبوالسرايا فقتله، فنادى ثالثة، فخرج إليه رجل، وهو يقول:
«من هاب من روع فلست هائبا» .... بثأر اثنين نهضت طالبا
أنج لك الويلات مني هاربا
فضربه أبو السرايا فقتله، وحملت عليه خيل هرثمة، وكثرت القتلى والأسرى منهم، ولقد رأيت أبا السرايا في ذلك اليوم وإن الدم لينصب من قبا حفناته.
وعن عبد الله بن محمد قال:لما خرج أبو السرايا من الكوفة خرج أشراف أهل الكوفة، ووجوهها إلى عسكر هرثمة فأعلموه بخروج أبي السرايا، وسألوهم أمانهم ولم يلبث أن لحق بأبي السرايا قوم من الأعراب، وقالوا: والله ما رأينا كاليوم قط أحسن بدءاً، ولا أقبح منصرفاً فما الذي أخرجك مما أنت فيه، فوالله ما أنت برعش الجنان، وإن هذا الحي من شيبان وسائر الأحياء من ربيعة لتقر لك بالفضل، فحمد الله أبو السرايا وأثنى عليه، ثم قال: أما والله يابن عمي مافعلت ذلك من جبن ولاخوف، ولكني بليت بثلاث لم يبل أحد بمثلهن: مكر هرثمة بن أعين، وقرب بغداد من الكوفة، ومخالفة الناس إياي، والله ماخرجت مما كنت فيه حتى أعياني الدواء، وحتى ساءت النيات، ونكلوا عن الحرب وأحبوا الراحة، ومَا أشك أن الله قد صنع فإن عادته حسنة وإيادته جميلة، ثم قال: أين تريدون؟
قالوا: نحن قوم من بني شيبان ننزل بعين التمر فسمعنا بارتحالك وطعن القوم بالكوفة فأتيناك لأن نصير إلى قولك، ونصرتك، فدعا لهم أبو السرايا، ثم سرنا وساروا حتى إذا شارفنا واسط لقينا رجل على راحلة فسأله أبو السرايا من أنت؟
قال: أنا رجل من أهل اليمامة، وقعت إلى البصرة وأريد الوقوع إلى واسط.
فقال: كيف خلفت الناس بالبصرة؟
قال: هم ساكنون هادئون.
قال: فكيف رأيتهم في نصرتي؟
قال: ومن أنت؟
قال: أبو السرايا السري بن منصور الشيباني، فنزل الرجل فقبل يده، فقال: ما رأيت بها اثنين يجتمعان على مودتك، والنصرة لك، فعدل أبو السرايا عن واسط فعبر الدجلة، ثم توجه نحو الأهواز.
[وأخبرنا السيد أبو العباس بإسناده] عن نصر بن مزاحم، عن محمد بن يحيى قال:كنت فيمن خرج مع أبي السرايا «إلى الأهواز» فانتهينا إلى مدينة من مدائنها يقال لها السوس، فتخوف أهل السوس على أنفسهم وأغلقوا أبوابهم، وأحرزوا أمتعتهم، فنادى فيهم أبو السرايا بالأمان فرجعوا وأطمأنوا، وبلغ الباذ غيسي وكان عامل الأهواز نزول أبي السرايا فكتب إليه «كتابا» يسأله الخروج «عن عمله» إلى بلاد فارس والجبال فإنه كاره لقتاله، ومحاربته، ويسأله الموادعة، فأبى أبو السرايا ذلك.
فكتب إليه: أما بعد، فقد فهمت كتابك ومَا أحببت من الموادعة، وكرهت لقائي وقد وادعتك، وأمنتك إلى أن ترحل من بلاد الأهواز، وتخليها إلي، فإن ارتحلت وإلا فلا أمان لك عندي. والسلام.
فلما وصل الكتاب إلى الباذغيسي جمع جنوده وأصحابه، ثم توجه نحو أبي السرايا فلم يشعر أبو السرايا إلاّ بأصحاب الطبول وأصواتها، وتكبير الجند، فنادى أبو السرايا فينا فاجتمعنا فحرضنا وذكرنا وخوفنا العواقب، ثم نهض بنا إليه، فلما صرنا إليه صير مدينة السوس وراء ظهورنا وواقفنا القوم، فلم نر عسكراً كان أكثر عدة وكراعاً منه، ومن ذلك العسكر، وأمسك أبو السرايا عن الحمل والقتال لما رأى من كثرتهم وعدتهم فدنا منه رجل من الأعراب فقال:والله ما هؤلاء القوم بأكثر ممن لقينا ولا بأشجع ممن هزمنا وقتلنا، فازحف بنا فإنا نرجوا أن يغلب الله بقلتنا كثرتهم، ثم ترجل وأنشأ يقول:
ما ذا ألوناَ كُرَّ بقلب صادق .... قد حصحص الحق إلى الحقائق
صبراً لهم بالسمر والبوارق
قال: ودنا رجل من العلويين، فقال:ما الذي تنتظر، أترجو أن يرجعوا عنك، وقد اطلعوا على وهننا، فلف القوم بالقوم، وألْحِم الخيل بالخيل، فإما أعطاك الله الظفر، وإما رزقنا الشهادة فقتلنا محامين عن ديننا. فترجل وترجل الناس، وزحف بعضهم إلى بعض بالسيوف، فما سمعنا إلاّ وقع السيوف على الهام، تقصف القنا، وأحدق الخيل على محمد بن محمد فقتل بين يديه بشر كثير، وصبر الفريقان جميعا، وخرج أهل السوس فعلوا البيوت والجدر ورموا بالحجارة والنيران، وكبروا من خلفنا، فانحاز إليهم أبو الشوك في جماعة من الأعراب و«جماعة» من أهل الكوفة فرآه الناس حين رجع فظنوا أنها هزيمة، ووضع أصحاب الباذغيسى فيهم السيوف فقتلوا وأسروا حتى حجزهم الليل وتفرق الناس في القرى والجبال، وركب أبو السرايا وجهه ومحمد بن محمد وأبو الشوك وجماعة من الأعراب وجوههم راجعين إلى الجبل، فلم يزل الناس يتفرقون عنهم حتى ما بقي معه من أصحابه أحد، وتقطعت بهم أفراسهم، فانحازوا إلى قرية من قرى حلوان، فوجد أبو السرايا بها رجلاً من «بني» شيبان فاستضافه وأقام عنده ليلته تلك، وأصبح الشيباني فأتى الكيدعوس، وكان على طريق الجبل فأخبره أن أبا السرايا في منزله، فلم يشعر أبو السرايا إلاّ بالخيل قد أحاطت بالقرية فخرج من الدار التى كان فيها فعلا جبلا كان قريبا منه «من القرية»، ونذر به الكيدعوس فأحاط بالجبل وصعدت إليه الرجال من كل ناحية، فكان يشد عليهم عند رأس كل شعب وهو يقول:
يا نفس صبراً قد أتاك الموت .... ما بعد ما عُمرت إلاَّ الفوت
فقاتل حتى أوجعته الرماح، وأثخنته السيوف، وضعف حتى كاد يسقط يميناً وشمالاً وناداه الكيدعوس: يا أبا السرايا، إنك مأسور فانزل تاركا فإنك آمن، فاستوثق منه أبو السرايا بالأمان ثم نزل، فلما صار في يده أخذ سيفه وأوثق كتافه، وقيده، فقال له أبو السرايا: فأين أمانكم؟
فقيل: ليس عليك بأس.
فقال له الكيدعوس: ادن مني، فدنا منه.
فقال: ويلك ياكيدعوس ويلك أنت أمنتني فقبلت أمانك وصدقتُ قولك ولست أشك في القتل، وأنا أكلفك حاجة تقضي بها حقي، وتكون عوضا من غدرك بي.
قال له كيدعوس: نعم.
فقال له: محمد بن محمد وأبو الشوك خلفتهما في بعض الشعاب فإن كانا حيين فاطلب لهما الأمان، فأمر الكيدعوس بطلبهما فظفربهما، وأُوثقا كتافاً وبعث بهما إلى الحسن بن سهل.

2- روايت ابو الفرج اصفهاني
قالوا:
كان سبب خروج محمد بن إبراهيم و هو محمد إبراهيم بن إسماعيل، و هو ابن طباطبا، بن إبراهيم بن الحسن بن الحسن بن علي بن أبي طالب و أبي‏ السرايا ان نصر بن شبيب كان قدم حاجّا و كان متشيعا حسن المذهب، و كان ينزل الجزيرة، فلما ورد المدينة سأل عن بقايا أهل البيت و من له ذكر منهم، فذكر له: علي بن عبيد الله بن الحسن بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب، و عبد الله بن موسى بن عبد الله بن الحسن بن الحسن، و محمد بن إبراهيم بن إسماعيل بن إبراهيم بن الحسن بن الحسن. فأما علي بن عبيد الله فإنه كان مشغولا بالعبادة لا يصل إليه أحد و لا يأذن له.
و أما عبد الله بن موسى فكان مطلوبا خائفا لا يلقاه أحد.
و أما محمد بن إبراهيم فإنه كان يقارب الناس و يكلمهم في هذا الشأن، فأتاه نصر ابن شبيب فدخل إليه و ذاكره مقتل أهل بيته و غصب الناس إيّاهم حقوقهم، و قال: حتى متى توطئون بالخسف و تهتضم شيعتكم و ينزى على حقكم؟ و أكثر من القول في هذا المعنى إلى أن أجابه محمد بن إبراهيم، و واعده لقاءه بالجزيرة.
و انصرف الحاج، ثم خرج محمد بن إبراهيم إلى الجزيرة، و معه نفر من أصحابه و شيعته، حتى قدم على نصر بن شبيب للموعد، فجمع إليه نصر أهله و عشيرته و عرض ذلك عليهم، فأجابه بعضهم و امتنع عليه بعض، و كثر القول فيهم و الاختلاف حتى تواثبوا و تضاربوا بالنعال و العصي، و انصرفوا عن ذلك.
ثم خلا بنصر بعض بني عمه و أهله فقال له:
ما ذا صنعت بنفسك و أهلك؟ أفتراك إذا فعلت هذا الأمر و تأبدت السلطان يدعك و ما تريد؟ لا و الله بل يصرف همّه إليك وكيدة، فإن ظفر بك فلا بقاء بعدها، و إن ظفر صاحبك و كان عدلا كنت عنده بمنزلة رجل من أفناء أصحابه، و إن كان غير ذلك فما حاجتك إلى تعريض نفسك و أهلك و أهل بيتك لما لا قوام لهم به؟ و أخرى إن جميع هذا البلد أعداء لآل أبي طالب، فإن أجابوك الآن طائعين، فرّوا عنك غدا منهزمين إذا احتجت إلى نصرهم، على أنك إلى خلافهم أقرب منك إلى إجابتهم، ثم تمثل [بقوله]:
و أبذل لابن العم نصحي و رأفتي إذا كان لي بالخير في الناس مكرما
فإن راغ عن نصحي و خالف مذهبي قلبت له ظهر المجن ليندما
فثنى نصرا عن رأيه ، و فتر نيته، فصار إلى محمد بن إبراهيم معتذرا إليه بما كان من خلاف الناس عليه، و رغبتهم عن أهل البيت، و أنه لو ظن ذلك بهم لم يعده نصرهم، و أومأ إلى أن يحمل إليه مالا و يقويه بخمسة آلاف دينار، فانصرف محمد عنه مغضبا، و أنشأ يقول، و الشعر له:
سنغني بحمد الله عنك بعصبة يهشّون للدّاعي إلى واضح الحقّ‏
طلبت لك الحسنى فقصرت دونها فأصبحت مذموما و زلت عن الصدق
جروا فلهم سبق و صرت مقصّرا ذميما بما قصرت عن غاية السّبق‏
و ما كل شي‏ء سابق أو مقصر يؤول به التقصير إلّا إلى العرق‏
ثم مضى محمد بن إبراهيم راجعا إلى الحجاز، فلقى في طريقه أبا السّرايا السري بن منصور أحد بني ربيعة بن ذهل بن شيبان، و كان قد خالف السلطان و نابذه، و عاث في نواحي السّواد، ثم صار إلى تلك الناحية فأقام بها خوفا على نفسه، و معه غلمان له فيهم: أبو الشوك ، و سيّار، و أبو الهرماس، غلمانه.
و كان علوي الرأي ذا مذهب في التشيّع، فدعاه إلى نفسه فأجابه و سر بذلك، و قال له: انحدر إلى الفرات حتى أوافي على ظهر الكوفة ، و موعدك الكوفة. ففعل ذلك و وافى محمد بن إبراهيم الكوفة يسأل عن أخبار الناس و يتحسسها، و يتأهب لأمره و يدعو من يثق به إلى ما يريد، حتى اجتمع له بشر كثير، و هم في ذلك ينتظرون أبا السرايا و موافاته، فبينا هو في بعض الأيام يمشي في بعض طريق الكوفة إذ نظر إلى عجوز تتبع أحمال الرطب، فتلقط ما يسقط منها فتجمعه في كساء عليها رث، فسألها عما تصنع بذلك. فقالت: إني امرأة لا رجل لي يقوم بمؤنتي، ولي بنات لا يعدن على أنفسهن بشي‏ء، فأنا أتتبع هذا من الطريق و أتقوته أنا و ولدي. فبكى بكاء شديدا، و قال: أنت و الله و أشباهك تخرجوني غدا حتى يسفك دمي.
و نفذت بصيرته في الخروج، و أقبل أبو السرايا لموعده على طريق البر حتى‏ ورد عين التمر في فوارس معه، جريدة لا راجل فيهم، و أخذ على النهرين حتى ورد إلى نينوى فجاء إلى قبر الحسين.
قال نصر بن مزاحم: فحدثني رجل من أهل المدائن، قال:
إني لعند قبر الحسين في تلك الليلة، و كانت ليلة ذات ريح و رعد و مطر، إذا بفرسان قد أقبلوا فترجلوا و دخلوا إلى القبر فسلموا، و أطال رجل منهم الزيارة ثم جعل يتمثل أبيات منصور بن الزبرقان النمري:
نفسي فداء الحسين يوم عدا إلى المنايا عدو لا قافل
ذاك يوم أنحى بشفرته على سنام الإسلام و الكاهل‏
كأنما أنت تعجبين ألّا ينزل بالقوم نقمة العاجل‏
لا يعجل الله إن عجلت و ما ربك عمّا ترين بالغافل‏
مظلومة و النبي والدها يدير أرجاء مقلة جافل‏
ألا مساعير يغضبون لها بسلّة البيض والقنا الذابل‏
قال: ثم أقبل عليّ فقال: ممن الرجل؟.
فقلت: رجل من الدهاقين من أهل المدائن.
فقال سبحان الله، يحن الولي إلى وليّه كما تحن الناقة إلى حوّارها، يا شيخ إن هذا موقف يكثر لك عند الله شكره و يعظم أجره.
قال: ثم وثب فقال: من كان ها هنا من الزّيدية فليقم إليّ، فوثبت إليه جماعات من الناس، فدنوا منه فخطبهم خطبة طويلة ذكر فيها أهل البيت و فضلهم و ما خصّوا به، و ذكر فعل الأمّة بهم و ظلمهم لهم، و ذكر الحسين بن علي فقال:
أيها الناس، هبكم لم تحضروا الحسين فتنصروه، فما يقعدكم عمن أدركتموه و لحقتموه؟ و هو غدا خارج طالب بثأره و حقه، و تراث آبائه و إقامة دين الله، و ما يمنعكم من نصرته و مؤازرته؟ إنني خارج من وجهي هذا إلى الكوفة للقيام بأمر الله، و الذّب عن دينه، و النصر لأهل بيته، فمن كان له نية في ذلك فليلحق بي. ثم مضى من فوره عائدا إلى الكوفة و معه أصحابه.
قال: و خرج محمد بن إبراهيم في اليوم الذي واعد فيه أبا السّرايا للاجتماع بالكوفة و أظهر نفسه و برز إلى ظهر الكوفة، و معه علي بن عبيد الله بن الحسين بن علي بن الحسين، و أهل الكوفة منبثون مثل الجراد إلّا أنهم على غير نظام و غير قوة، و لا سلاح إلّا العصي و السكاكين و الآجر، فلم يزل محمد بن إبراهيم و من معه ينتظرون أبا السرايا و يتوقعونه فلا يرون له أثرا حتى أيسوا منه، و شتمه بعضهم، و لاموا محمد بن إبراهيم على الاستعانة به، و اغتم محمد بن إبراهيم بتأخره، فبينما هم كذلك إذ طلع عليهم من نحو الجرف علمان أصفران و خيل، فتنادى الناس بالبشارة فكبروا و نظروا، فإذا هو أبو السرايا و من معه، فلما أبصر محمد بن إبراهيم ترجل و أقبل إليه فانكب عليه و اعتنقه محمد، ثم قال له: يابن رسول الله، ما يقيمك هاهنا؟ ادخل البلد فما يمنعك منه أحد. فدخل هو و خطب الناس، و دعاهم إلى البيعة إلى الرضا من آل محمد و الدعاء إلى كتاب الله و سنّة نبيه (ص)، و الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر، و السيرة بحكم الكتاب. فبايعه جميع الناس حتى تكابسوا و ازدحموا عليه، و ذلك في موضع بالكوفة يعرف بقصر الضرتين.
قال: و وجه محمد بن إبراهيم إلى الفضل بن العباس بن عيسى بن موسى رسولا يدعوه إلى بيعته و يستعين به في سلاح و قوة، فوجد العباس قد خرج عن البلد و خندق حول داره، و أقام مواليه في السلاح للحرب، فأخبر الرسول محمدا بذلك فأنفذ محمد أبا السرايا إليهم، و أمره أن يدعوهم و لا يبدأهم بقتال، فلما صار إليهم تبعه أهل الكوفة كالجراد المنتشر، فدعاهم فلم يصغوا إلى قوله و لم يجيبوا دعوته، و رموه بالنشاب من خلف السور، فقتل رجل من أصحابه أو جرح، فوجه به إلى محمد بن إبراهيم، فأمره بقتالهم فقاتلهم. و كان على السور خادم أسود واقف بين شرفتين يرمي لا يسقط له سهم، فأمر أبو السرايا غلامه أن يرميه، فرماه بسهم فأثبته بين عينيه، و سقط الخادم على أم رأسه إلى أسفل فمات و فرّ موالي الفضل بن العباس فلم يبق منهم أحد و فتح الباب فدخل أصحاب أبي السرايا ينتهبونها و يخرجون حرّ المتاع منها، فلما رأى ذلك أبو السرايا حظره و منع أحدا من الخروج أو يأخذ ما معه و يفتشه، فأمسك الناس عن النهب.
قال: فسمعت أعرابيا يرتجز و معه تخت فيه ثياب و هو يقول:
ما كان إلّا ريث زجر الزاجره حتى انتضيناها سيوفا باتره‏
حتى علونا في القصور القاهره ثم انقلبنا بالثياب الفاخره‏
قال: و مضى الفضل بن العباس فدخل على الحسن بن سهل فشكا إليه ما انتهك منه فوعده النصر و الغرم و الخلف، ثم دعا بزهير بن المسيب فضم إليه الرجال و أمده بالأموال و ندبه إلى المسير نحو أبي السرايا و أن يودعه من وقته و يمضي لوجهه فيه و لا ينزل إلّا بالكوفة، و كان محمد بن إبراهيم عليلا علته التي مات فيها.
و كان الحسن بن سهل، لانتحاله النجوم و نظره فيها، ينظر في نجم محمد فيراه محترقا، فيبادر في طلبه، و يحرص على ترويحه، و يشغله ذلك عن النظر في أمر عسكره.
فسار زهير بن المسيب حتى ورد قصر ابن هبيرة فأقام به، و وجه ابنه أزهر بن زهير على مقدمته، فنزل سوق أسد.
و سار أبو السرايا من الكوفة وقت العصر فأغذ السّير حتى أتى معسكر أزهر بن زهير بسوق أسد، و هم غارون فيه و بيته، فطحن العسكر و أكثر القتل فيه، و غنم دوابهم و أسلحتهم، و انقطع الباقون في الليل منهزمين حتى وافت زهيرا بالقصر، فتغيظ من ذلك.
و رجع أبو السّرايا إلى الكوفة، و زحف زهير حتى نزل و وافت خريطة من الحسن بن سهل، يأمره ألا ينزل إلّا بالكوفة، فمضى حتى نزل عند القنطرة.
و نادى أبو السرايا في الناس بالخروج، فخرجوا حتى صادفوا زهيرا على قنطرة الكوفة في عشية صردة باردة، فهم يوقدون النار يستدفئون بها، و يذكرون الله و يقرأون القرآن، و أبو السّرايا يسكن منهم و يحثهم.
و أقبل أهل بغداد يصيحون يا أهل الكوفة: زيّنوا نساءكم و أخواتكم و بناتكم للفجور، و الله لنفعلن بهم كذا و كذا. و لا يكنون.
و أبو السرايا يقول لهم: اذكروا الله و توبوا إليه، و استغفروه و استعينوه، فلم يزل الناس في تلك الليلة يتحارسون طول ليلتهم، حتى إذا أصبح نهد إليهم فوقف في عسكره، و قد عشيت أبصار الناس من الدروع و البيض و الجواش و هم على تعبئة حسنة، و أصوات الطبول و البوقات مثل الرعد العاصف، و أبو السرايا يقول:
يا أهل الكوفة صححوا نياتكم، و أخلصوا للّه ضمائركم، و استنصروه على عدوكم، و ابرأوا إليه من حولكم و قوتكم، و اقرأوا القرآن، و من كان يروي الشعر فلينشد شعر عنترة العبسي:
قال: و مرّ بنا الحسن بن الهذيل يعترض الناس ناحية ناحية و يقول: يا معشر الزيدية، هذا موقف تستزل فيه الأقدام، و تزايل فيه الأفعال. و السعيد من حاط دينه، و الرشيد من وفّى للّه بعهده، و حفظ محمدا في عترته. ألا إن الآجال موقوتة، و الأيام معدودة، من هرب بنفسه من الموت كان الموت محيطا به، ثم قال:
من لم يمت عبطة يمت هرما الموت كأس و المرء ذائقها
قال: فطلع رجل من أهل بغداد مستلئما شاكي السلاح، فجعل يشتم أهل الكوفة و يقول: لنفجرن بنسائكم و لنفعلن بكم و لنصنعن، و انتدب إليه رجل من أهل الوازار- قرية بباب الكوفة- عليه إزار أحمر و في يده سكين، فألقى نفسه في الفرات و سبح ساعة حتى صار إليه، فدنا منه فأدخل يده في جيب درعه و جذبه إليه فصرعه، و ضرب بالسكين حلقه فقتله، و جر برجله يطفو مرة و يغوص مرة أخرى حتى أخرجه إلى الكوفة فكبّر الناس و ارتفعت أصواتهم بحمد الله و الثناء عليه و الدعاء.
و خرج رجل من ولد الأشعث بن قيس فعبر إلى البغداديين و دعا للبراز، فبرز إليه رجل فقتله، و برز إليه آخر فقتله، و برز إليه ثالث فقتله، حتى قتل نفرا.
و أقبل أبو السرايا، فلما رآه شتمه و قال: من أمرك بهذا؟ ارجع فرجع فمسح سيفه بالتراب ورده في غمده و قنع فرسه و مضى نحو الكوفة، فلم يشهد حربا بعدها معهم.
و وقف أبو السرايا على القنطرة طويلا، و خرج رجل من أهل بغداد فجعل يشتمه بالزنا لا يكنى . و أبو السرايا واقف لا يتحرك، ثم تغافل ساعة حتى هم بأن ينصرف، ثم حمل عليه فقتله و حمل على عسكرهم حتى خرج من خلفهم، ثم حمل عليهم من خلف العسكر حتى رجع من حيث جاء. و وقف في موقفه و هو ينفخ و ينفض علق الدم عن درعه. ثم دعا غلاما له فوجهه في نفر من أصحابه و أمره أن يمضي حتى يصير من وراء العسكر، ثم يحمل عليهم لا يكذب ، فمضى الغلام لوجهه مع من معه قاصدا لما أمره به، و وقف أبو السرايا على القنطرة على فرس له أدهم محذوف، و قد اتكأ على رمحه فنام على ظهر الفرس حتى غط، و أهل الكوفة جزعون لما يرونه من عسكر زهير، و يسمعونه من تهددهم و وعيدهم، و هم يضجون و يصيحون بالتكبير و التهليل حتى يسمع أبو السرايا فينتبه من نومه، فلم ينتبه حتى ظن أن الكمين الذي بعثه قد انتهى إلى حيث أمره فصاح بفرسه: قتال، ثم قنعه حتى رضي بحفزه، ثم أومأ بيده نحو الكمين الذي بعثه، و صاح بأهل الكوفة: احملوا، و حمل و تبعوه فلم يبق من أصحاب زهير أحد إلّا التفت نحو الإشارة.
و خالط أبو السرايا و غلامه سيار العسكر، و تبعه أهل الكوفة و صاح بغلامه: ويلك يا سيّار ألا تراني، فحمل سيّار على صاحب العلم فقتله و سقط العلم، و انهزمت المسودة.
و تبعهم أبو السرايا و أصحابه و نادى: من نزل عن فرسه فهو آمن، فجعلوا يترجّلون، و أصحاب أبي السرايا يركبون، و تبعوهم حتى جاوزوا شاهي، ثم التفت زهير إلى أبي السرايا فقال: ويحك، أتريد هزيمة أكثر من هذه؟ إلى أين تتبعني؟ فرجع و تركه. و غنم أهل الكوفة غنيمة لم يغنم أحد مثلها، و صاروا إلى عسكر زهير بن المسيّب و مطابخه قد أعدت و أقيمت، و كان قد حلف ألّا يتغدى إلّا في مسجد الكوفة، فجعلوا يأكلون ذلك الطعام، و ينتهبون الأسلحة و الآلة، و كانوا قد أصابهم جوع و جهد شديد.
و مضى زهير لوجهه حتى دخل بغداد مستترا، و بلغ خبره الحسن بن سهل فأمر بإحضاره، فلما رآه رماه بعمود حديد كان في يده، فشتر إحدى عينيه، و قال لبعض من كان بحضرته: أخرجه فاضرب عنقه، فتشفعوا فيه، فلم يزل يكلم فيه حتى عفا عنه.
و دخل أبو السرايا الكوفة، و معه خلق كثير من الأسارى، و رؤوس كثيرة على الرماح مرفوعة، و في صدور الخيل مشدودة، و من معه من أهل الكوفة قد ركبوا الخيل و لبسوا السلاح، فهم في حالة واسعة، و أنفسهم بما رزقوه من النصر قوية.
و اشتد غم الحسن بن سهل و من بحضرته من العباسيين، لما جرى على عسكر زهير، و طال اهتمامهم به، فدعا الحسن بن سهل بعبدوس بن عبد الصمد ، و ضم إليه ألف فارس و ثلاثة آلاف راجل، و أزاح علته في الإعطاء، و قال: إنما أريد أن أنوه باسمك فانظر كيف تكون، و أوصاه بما احتاج إليه، و أمره ألّا يلبث. فخرج من بين يديه و هو يحلف أن يبيح الكوفة، و يقتل مقاتلة أهلها، و يسبي ذراريهم، ثلاثا. و مضى لوجهه لا يلوي على شي‏ء حتى صار إلى الجامع، و قد كان الحسن بن سهل تقدم إليه بذلك، و أمره ألا يأخذ على الطريق الذي انهزم فيه زهير، لئلا يرى أصحابه بقايا قتلى عسكره، فيجبنوا من ذلك. فأخذ على طريق الجامع فلما وافاها و بلغ أبا السرايا خبره، صلى الظهر بالكوفة، ثم جرد فرسان أصحابه و من يثق به منهم و أغذ السير بهم، حتى إذا قرب من الجامع فرّق أصحابه ثلاث فرق و قال: شعاركم: «يا فاطمي يا منصور»، و أخذ هو في جانب السوق، و أخذ سيار في سيره الجامع و قال لأبي الهرماس: خذ بأصحابك على القرية فلا يفتك أحد منهم، ثم احملوا دفعة واحدة من جوانب عسكر عبدوس، ففعلوا ذلك فأوقعوا به و قتلوا منه مقتلة عظيمة، و جعل الجند يتهافتون في الفرات طلبا للنجاة، حتى غرق منهم خلق كثير.
و لقي أبو السرايا عبدوسا في رحبة الجامع فكشف خوزته عن رأسه و صاح: أنا أبو السرايا، أنا أسد بني شيبان، ثم حمل عليه، و ولّى عبدوس من بين يديه، و تبعه أبو السرايا فضربه على رأسه ضربة فلقت هامته، و خرّ صريعا عن فرسه.
و انتهب الناس من أصحاب أبي السرايا و أهل الجامع عسكر عبدوس، و أصابوا منه غنيمة عظيمة، و انصرفوا إلى الكوفة بقوة و أسلحة.
و دخل أبو السرايا إلى محمد بن إبراهيم و هو عليل يجود بنفسه فلامه على تبييته العسكر، و قال:
أنا أبرأ إلى الله مما فعلت، فما كان لك أن تبيتهم، و لا تقاتلهم حتى تدعوهم، و ما كان لك أن تأخذ من عسكرهم إلّا ما أجلبوا به علينا من السلاح.
فقال أبو السرايا: يابن رسول الله، كان هذا تدبير الحرب، و لست أعاود مثله. ثم رأى في وجه محمد الموت فقال له: يابن رسول الله، كل حي ميت، و كل جديد بال، فاعهد إليّ عهدك.
فقال: أوصيك بتقوى الله، و المقام على الذب عن دينك، و نصرة أهل بيت نبيك (ص)، فإن أنفسهم موصولة بنفسك، و ول الناس الخيرة فيمن يقوم مقامي من آل علي، فإن اختلفوا فالأمر إلى علي بن عبيد الله، فإني قد بلوت طريقته، و رضيت دينه.
ثم اعتقل لسانه، و هدأت جوارحه، فغمضه أبو السرايا و سجّاه، و كتم موته ، فلما كان الليل أخرجه في نفر من الزّيدية إلى الغري فدفنه.
فلما كان من الغد جمع الناس فخطبهم، و نعى محمدا إليهم و عزاهم عنه، فارتفعت الأصوات بالبكاء إعظاما لوفاته، ثم قال:
و قد أوصى أبو عبد الله رحمة الله عليه إلى شبيهه و من اختاره، و هو أبو الحسن علي بن عبيد الله، فإن رضيتم به فهو الرضا، و إلّا فاختاروا لأنفسكم.
فتواكلوا و نظر بعضهم إلى بعض، فلم ينطق أحد منهم فوثب محمد بن محمد بن زيد و هو غلام حدث السن، فقال:
يا آل علي: فات الهالك النجا، و بقي الثاني بكرمه، إنّ دين الله لا ينصر بالفشل، و ليست يد هذا الرجل عندنا بسيئة، و قد شفي الغليل، و أدرك الثأر، ثم التفت إلى علي بن عبد الله فقال: ما تقول يا أبا الحسن رضي الله عنك؟ فقد وصانا بك، امدد يدك نبايعك، فحمد الله و أثنى عليه ثم قال:
إن أبا عبيد الله رحمة الله عليه قد اختار فلم يعد الثقة في نفسه، و لم يأل جهدا في حق الله الذي قلده، و ما أردّ وصيته تهاونا بأمره، و لا أدع هذا نكولا عنه، و لكن أتخوّف أن أشتغل به عن غيره مما هو أحمد و أفضل عاقبة، فامض رحمك الله لأمرك، و اجمع شمل ابن عمك، فقد قلدناك الرياسة علينا، و أنت الرضا عندنا، الثقة في أنفسنا.
ثم قال لأبي السرايا: ما ترى؟ أرضيت به؟.
قال: رضائي في رضاك، و قولي مع قولك، فجذبوا يد محمد بن محمد فبايعوه، و فرّق عماله.
فولى إسماعيل بن علي بن إسماعيل بن جعفر خلافته على الكوفة.
و ولى روح بن الحجاج شرطته.
و ولى أحمد بن السري الأنصاري رسائله.
و ولى عاصم بن عامر القضاء.
و ولى نصر بن مزاحم السوق.
و عقد لإبراهيم بن موسى بن جعفر على اليمن.
و ولى زيد بن موسى بن جعفر الاهواز.
و ولى العباس بن محمد بن عيسى بن محمد بن علي بن عبد الله بن جعفر بن أبي طالب البصرة.
و ولى الحسن بن الحسن الأفطس مكة.
و عقد لجعفر بن محمد بن زيد بن علي، و الحسين بن إبراهيم بن الحسن بن علي واسطا.
فخرجوا إلى أعمالهم.
فأما ابن الأفطس فلم يمنعه أحد مما وجه له، فأقام الحج تلك السنة و هي سنة تسع و تسعين و مائة.
و أما إبراهيم بن موسى فأذعن له أهل اليمن بالطاعة، بعد وقعة كانت بينهم يسيرة المدة.
و أما صاحبا واسط فان نصرا البجلي صاحب واسط خرج إليهما فقاتلهما قتالا شديدا، فثبتا له ثم انهزم و دخلا واسطا و جبيا الخراج و تألفا الناس.
و أما الجعفري صاحب البصرة فإنه خرج إليه علي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين فاجتمعا، و وافاهم زيد بن موسى بن جعفر ماضيا إلى الأهواز، فاجتمعوا، و لقيهم الحسن بن علي المعروف بالمأموني - رجل من أهل باذغيس و كان على البصرة- فقاتلوه و هزموه و حووا عسكره.
و حرق زيد بن موسى دور بني العباس بالبصرة، فلقب بذلك و سمي زيد النار. و تتابعت الكتب و تواترت على محمد بن محمد بالفتوح من كل ناحية. و كتب إليه أهل الشام و الجزيرة أنهم ينتظرون أن يوجه إليهم رسولا ليسمعوا له و يطيعوا.
و عظم أمر أبي السرايا على الحسن بن سهل و بلغ منه، فكتب إلى طاهر بن الحسين أن يصير إليه لينفذه لقتاله، فكتبت إليه رقعة لا يدري من كتبها، فيها أبيات و هي:
قناع الشك يكشفه اليقين و أفضل كيدك الرأي الرصين‏
تثبت قبل ينفد فيك أمر يهيج لشره داء دفين‏
أتندب طاهرا لقتال قوم بنصرتهم و طاعتهم يدين‏
سيطلقها عليك معقلات تصر و دونها حرب زبون‏
و يبعث كامنا في الصدر منه و لا يخفى إذا ظهر المصون‏
فشأنك و اليقين فقد أنارت معالمه و أظلمت الظنون‏
و دونك ما نريد بعزم رأي تدبره ودع ما لا يكون‏
فرجع عن رأيه ذلك، و كتب إلى هرثمة بن أعين يأمره بالقدوم عليه، و دعا بالسندي بن شاهك فسأله التعجيل و ترك التلوّم، و كان ردءا له، و كانت بين الحسن بن سهل و بين هرثمة شحناء ، فخشي أن لا يجيبه إلى ما يريد، ففعل ذلك‏
السندي و مضى إلى هرثمة فلحقه بحلوان، فأوصل إليه الكتاب، فلما قرأه تغيظ و قال:
نوطئ نحن الخلافة، و نمهد لهم أكنافها، ثم يستبدون بالأمور، و يستأثرون بالتدبير علينا، فإذا انفتق عليهم فتق بسوء تدبيرهم و إضاعتهم الأمور، أرادوا أن يصلحوه بنا، لا و الله و لا كرامة حتى يعرف أمير المؤمنين سوء آثارهم، و قبيح أفعالهم.
قال السندي: و باعدني مباعدة آيسني فيها من نفسه، فبينا أنا كذلك إذ جاءه كتاب من منصور بن المهدي فقرأه فجعل يبكي بكاء طويلا، ثم قال:
فعل الله بالحسن بن سهل و صنع، فإنه عرض هذه الدولة للذهاب، و أفسد ما صلح منها، ثم أمرض فضرب بالطبل، و انكفأ راجعا إلى بغداد.
فلما صار بالنهروان تلقاه أهل بغداد، و القواد، و بنو هاشم، و جميع الأولياء مسرورين بقدومه داعين له، و ترجلوا جميعا حين رأوه، فدخل بغداد في جمع عظيم حتى أتى منزله.
و أمر الحسن بن سهل بدواوين الجيش فنقلت إليه ليختار الرجال منها و ينتخبهم، و أطلق له بيوت الأموال فانتخب من أراد، و أزاح الغلة في العطيات و النفقات، و خرج إلى الياسريّة فعسكر بها.
يكشنبه ۵ دي ۱۳۸۹ ساعت ۱۷:۱۶
نظرات



نمایش ایمیل به مخاطبین





نمایش نظر در سایت