<p class="Style1" dir="rtl" style="TEXT-JUSTIFY: inter-ideograph; MARGIN: 0cm 0cm 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-FAMILY: "Traditional Arabic"; mso-bidi-language: FA; mso-ascii-font-family: 'Times New Roman'; mso-hansi-font-family: 'Times New Roman'"><p><font size="5"> </font></p></span></p>
I – درآمدي بر بحث :
بررسي جايگاه دين در عصر سلاجقه و مناسبات «دين» و «نهاد ديني» با «دولت» در دوران آنان، نشان مي دهد که سلاجقه و خاصتاً با کوشش هاي خواجه نظام الملک (د 485 ق) توانستند در خراسان و سپس در ديگر نقاط تحت حکومت خود، مناسبات خويش را با علما به شکل قابل قبولي براي طرفين تنظيم کنند. خواجه با تأسيس سلسله مدارس نظاميه[1]در اين مهم کوشيد و توانست با ايجاد توازن ميان دو قدرت مذهبي آن دوران يعني شافعيان و حنفيان و نهادينه کردن نظام آموزشي و سلطه ديني آنان از يکسو و بدعت آلود خواندن گفتمان هاي ديني غير «سني» رايج عصر، خاصه انديشه ديني اسماعيليه (که يکسره مشروعيت خلافت عباسي را منکر بود) و ارائه تفسيري از آنها در چارچوب يک نظام ايدئولوژيک نفي «ديگري» از ديگر سو، فضايي ايدئولوژيک براي نظام مشروعيت حکومت سلاجقه در چارچوب تفکر سني خلق کند و مذهب «اهل سنت و جماعت» را ايدئولوژي حکومت تلقي نمايد. بدين ترتيب اهل سنت و جماعت، مذهب رسمي حکومتهاي تحت پوشش خلافت عباسي بغداد و سپس قاهره گرديد[2]. اين حالت نخست در خراسان (ايران) و عراق در عصر سلاجقه نتيجه بخشيد و سپس در نقاط ديگر و بويژه در عصر حکومت نورالدين زنگي و سپس ايوبيان و مماليک در مصر و شام. به نظر ما مهمترين مشخصه ايدئولوژيک اين نظام مشروعيت بنيادي، همانا تصويرگري «بدعت» تشيع (خاصه اسماعيلي) در برابر سنت «جماعت» بود و از همين انگاره ايدئولوژيک تغذيه مي شد. اختلافات محدود و مشروع فقهي و يا كلامي / اعتقادي براي حكومت در بيشتر موارد صرفا در سقف وحدت مذهبي و ايدئولوژيك ياد شده قابل پذيرش بود و همين امر موجب مي گشت که «نهاد علما» در مقام نظر و عمل تحت کنترل حکومت باشد. از سوي مقابل نيز حکومت هميشه خود را در برابر اربابان شريعت متعهد مي ديد تا از سنت دفاع کرده و در برابر گرايشهاي بدعت آلود مقاومت کند و «پاسبان» شريعت باشد. بنابراين بايد عصر سلاجقه و به شکل مشخص دوران وزارت خواجه نظام الملک را عصر صورتبنديهاي مذهب اهل سنت و جماعت ، حداقل در بخش شرقي جهان اسلام دانست و نماد چنين حرکتي را تأسيس مدارس نظاميه تلقي کرد.
چنانکه مارگارت مالامود به درستي توضيح داده است، «پس از انحطاط خلافت عباسي در ميانه قرن چهارم/دهم، حکومتهاي مستقل محلي و سردمداران جديد، در سرتاسر امپراتوري قديم جايگزين حکومت متمرکز عباسي شدند و اداره امور را در اختيار گرفتند. خراسان نخستين اجتماع مسکوني و آبادي بود که سلسله ترک نسب غزنوي (تأسيس در حدود 385 –388 ق/ 994 – 998 م.) و ترکمانان سلجوقي (تأسيس 431ق /1040 م) با آن روبرو شدند. اين فاتحان بيگانه، براي حکومت کردن به مساعدت رهبران مذهبي و ديوان سالاران خراساني متکي بودند. طي قرنها، علما و صوفيان، ساختارهاي قدرت و تشکيلات خويش را به طور مستقل و جدا از حکومت توسعه داده بودند. اين ساختارها و نهادهاي مذهبي (آموزشگاه هاي علوم ديني)، که به نظر مي رسد معرّف ابعاد اعتقادي و اجتماعي اسلام بوده، به تدريج زير چتر حمايت حکومتهاي رسمي قرار گرفت. در تحول تازه سياسي، حکومت گران جديد به خاطر جلب حمايت اقشار مذهبي و مشروعيت بخشيدن به دولت، اين گروه را به اشکال مختلف، از جمله تأسيس مدارس، خانقاه ها و پرداخت مقرريهاي منظم و غيرمنظم تقويت و پشتيباني کردند. نمونه هايي از اين نوع همکاري ميان حکومت و طبقات مذهبي را مي توان نخست در خراسان و سپس در بغداد و ايالات مختلف قلمرو سلجوقيان مشاهده کرد[3].»
راهي که سلاجقه به ياري نهادهاي مذهبي سني بنياد گذاشتند و موجب گرديدند که اهل سنت و جماعت، به عنوان مذهب رسمي دولت تحت حمايت خلافت مطرح شود، نورالدين زنگي و ايوبيان به جدّ پي گرفتند. در اين مسير و در جهت تثبيت اين ديدگاه و تحکيم روابط نهاد ديني و دولت، از يکسو در نفي بدعت ها و «دگرانديشي» ها کوشيدند و از ديگر سو با تأسيس مدارس و آموزشگاه هاي ديني و تخصيص اوقاف براي آنها، کوشيدند روابط خود را به شکل متناسب با نهاد ديني تنظيم کنند؛ گرچه به قدرسلاجقه در کنترل نهاد ديني موفق نبودند. هر دو مسئله در جلب حمايت خلفاي عباسي از آنها و کسب مشروعيت بواسطه به رسميت شناختن حکومت آنان از سوي خليگان بغداد موثر افتاد. از ديگر سو نيز به دليل فعاليت جهادي صلاح الدين ايوبي و جانشينانش در حمايت از سرزمينهاي خلافت در برابر هجوم صليبي، ايوبيان به عنوان يک حکومت مشروع و مدافع «سنت»، «جماعت» و «خلافت» معرفي شدند.
ما در اين مقاله در ابتدا، کوشش هاي نورالدين زنگي در جهت تحکيم پايه هاي مشروعيت حکومت خويش و همچنين تثبيت مناسبات حکومت با علما و نهادهاي مذهبي را مورد مطالعه قرار می دهيم؛ و سپس به حکومت ايوبيان وخاصه عصر صلاح الدين خواهيم پرداخت. تحکيم پايه هاي مشروعيت از طريق دنبال کردن اهداف «جماعت» يعني حفظ سرزمين اسلام از بدعتها، فتنه ها و حکومتهاي غيرمشروع و نيز تثبيت مذهب اهل سنت و جماعت از طريق تعقيب دگرانديشان و مخالفان مذهبي و همچنين تائيد نهادهاي مذهبي از ايشان از طريق تأسيس مدارس برای آنان و ياري رساندن به فعاليتهاي مذهبي عالمان دين و از همه مهمتر عمل به شريعت اسلامي در تدبير حکومت و در مقام قضا، امکان پذير بود، اما البته اين امور خود به کنترل بيشتر علما مي انجاميد.
II – حکومت زنگيان[4]:
از آل زنگي به عنوان اتابکان موصل و شام و سنجار و جزيره ابن عمر نيز نام برده اند، چرا که آنان در اصل غلامان ترک بودند که در دربار سلاجقه پرورش يافتند و سپس طبق سنت اتابکي و به تدريج حکومتهاي مستقل يافتند. درباره سابقه و ريشه کلمه «اتابک» و حکومتهاي اتابکان، شادروان استاد عباس زرياب درمقاله اي محققانه به بررسي پرداخته است[5]. صادق سجادي، در مقاله «آل زنگي» دائرة المعارف بزرگ اسلامي، از اين سلسله ترک نژاد از غلامان سلاجقه که منسوب به عمادالدين زنگي بودند و از 521 تا 624 ق/1127 تا 1227 م. بر شام، مصر و جزيره فرمان راندند، به تفصيل سخن گفته است. «نياي اين سلسله، آق سُنقُربن عبدالله معروف به حاجب، غلام دربار اَلب اَرسلان سلجوقي (حک 455 – 465 ق/1063-1073م) بود. با آغاز فرمانروايي ملکشاه (465 ق/1073 م)، آق سنقر که از کودکي با او رشد کرده و تربيت يافته بود، از نزديکان خاص سلطان شد و قسيم الدوله لقب گرفت. در 477/1084 م به فرمان ملکشاه به موصل تاخت و آن ديار را از دست عُقَيليان به درآورد. به روايت ابن اثير، ملکشاه در 479 ق/1086 م به شام لشکر کشيد و پس از استيلا برحلب، امارت آن ديار را به آق سنقر واگذاشت... پس از مرگ آق سنقر، سلطان برکيارق به پاس خدمات وي، پرورش پسر 10 ساله او ابوالجود عمادالدين زنگي را که در حلب اقامت داشت، برعهده گرفت و اقطاعاتي به او داد. عمادالدين در دستگاه برکيارق شجاعت و لياقتي نشان داده در همه پيکارهايي که وي در شام و جزيره با صليبيان داشت، شرکت جست. وي در 512 ق / 1118 م. از سوي سلطان محمود سلجوقي به امارت بصره منصوب شد و اندکي بعد واسط نيز به قلمرو او پيوست. در همين سال سلطان محمود، سپاه خليفه مسترشد را بشکست و وارد بغداد شد و چندي بعد عمادالدين را به شحنگي بغداد برگماشت. پس از مرگ عزالدين مسعود بن آق سُنقُر بُرسُقي (521 ق / 1127 م) که امارت موصول داشت، عمادالدين به حکومت آن ديار برگزيده شد و سلطان تربيت دو پسر خود الب ارسلان و فرخ شاه را به او سپرد. از همين جاست که وي لقب اتابک يافت و جانشينان او اتابکان خوانده شدند. عمادالدين پس از استقرار در موصل، به حلب تاخت و آنجا را تصرف کرد (522 ق /1128 م) ». همچنين صادق سجادي به درستي مي نويسد که «عماد الدين زنگي که در فرماندهي از استعدادي عالي برخوردار بود، از نخستين کساني به شمار مي رود که به مقابله جدي با تجاوز صليبيان پرداخت. قتل او باعث شد که صليبيان تا چندي خاطر آسوده دارند، زيرا انتظار داشتند که پس از او جانشينانش، مانند ساير ملوک الطوايف اسلامي، بر سر فرمانروايي به ستيز برخيزند. اما بي درنگ پس از قتل زنگي، پسر مهينش سيف الدين به تدبير جمال الدين اصفهاني بر مسند حکومت موصول نشست و پسر ديگرش نورالدين محمود روي به حلب نهاد و در آنجا مستقر شد و به زودي بر سراسر شام استيلا يافت و به نيرومندترين دشمن صليبيان مبدل گشت[6].»
بنابراين آل زنگي، ميراث خوار سلاجقه و نظام حکومتی امپراطوري بزرگ آنان بودند. از ديگر سو مشخصه حکومت آنان و خاصه حکومت نورالدين، مقابله با تهاجمات و گسترش روي صليبيان بود و از اين رو بايد به جايگاه «جهاد» در نظام مشروعيت حکومت آنان پرداخت. نويسنده اين سطور بر اين اعتقاد است که آنان در تنظيم مناسبات خود با علما و نهادهاي ديني و در نظام مشروعيت خويش تحت الگوي مشروعيت عصر سلاجقه و «دولت سلطاني» آنان بوده اند. دولتهاي سلطاني مشروعيت خود را از خليفه بغداد و يا بعدها خلافت نمادين قاهره (در مورد مماليک) مي گرفتند و با حمايت و تائيد آنان حکومت مشروع قلمداد مي شدند. در حقيقت اين حکومتها به دليل دفاع از آرمانهاي «جماعت» و حمايت از نهاد «خلافت»، از سوي خلفاي عباسي تائيد مي شدند. آرمانهاي «جماعت» يکي در دفاع از مرزهاي سرزمين اسلام (جهاد) در برابر تهاجمات خارجي و ديگري در دفاع از وحدت داخلي مسلمين و مقابله با «فتنه ها» و «بدعت» هاي دگرانديشان و «خارجيان» و دفاع از سنت اعتقادي «جماعت» خلاصه مي شد. حمايت از مقام «خلافت» به عنوان نماد «جماعت» البته لازمه همه اينها بود. دولتهاي سلطاني از سوي ديگر مناسبات خويش را با علما، خاصه از عصر ملکشاه سلاجقه به بعد به شکل مطلوب خود تنظيم مي کردند، چنانکه در اين مقاله گوشه هايي از آنرا خواهيم ديد.
1- عصرالملک العادل نورالدين زنگي (541-569ق / 1146 – 1174 م) :
پس از کشته شدن عمادالدين زنگي در ربيع الآخر سال 541 ق / 1146 م، فرزندش نورالدين در همان سال برحلب سيطره يافت. وي سپس دايره حکومت خود را تا ميانه شام گستراند، به طوري که در سال 549 ق / 1154 م بر دمشق دست يافت و سپس به سوي مصر دست اندازي کرد و به سال 564 ق لشکريانش بر مصر غلبه يافتند.
حلب چنانکه مي دانيم از نيمه قرن 4 ق / 10 م. شاهد گسترش و نفوذ تشيع امامي بوده است ، و اين امر البته به دليل حکومت شيعي آل حمدان بود [7]. در حلب در عصر رضوان بن تتش، تشيع اسماعيلی از امکاناتی برخوردار بود و از آن جمله، دار الدعوه ای که توسط همو برای اسماعيليان حلب ساخته شد، وبدين وسيله دعوت فاطمی در عصر وی در حلب نفوذ بيشتری يافت[8]. نورالدين زنگي در حلب و باتوجه به جو شيعي اين شهر اقداماتي براي تحکيم ايدئولوژي سني حکومت خود انجام داد. پيش از بررسي اين مسئله بايد گفت که کوشش براي سازماندهي نهادهاي مذهبي اهل سنت پيش از نورالدين نيز در حلب انجام يافته بود ولي البته هم محدود بود و هم با مشکلاتي مواجه بود، چنانکه در مورد مدرسه زجاجيّه گفته اند. جالب اينکه اين کوشش ها تحت تأثير نظاميه هاي بخش هاي شرقي جهان اسلام، صورت مي گرفت. در مورد مدرسه زجاجيه بايد گفت که عبدالرحمان بن الحسن الشافعي معروف به ابن العجمي، از تحصيلکردگان مدرسه نظاميه بغداد آنگاه که به حلب بازگشت، تأسيس اين مدرسه را توصيه کرد و پس از ساخته شدن مدرسه نيز خود متولي تدريس گرديد. اين مدرسه به اين دليل به «عجميّه» نيز شهرت داشت[9].
نورالدين محمود زنگي پس از درآمدن به حلب در سال ياد شده، يک مجموعه از اقدامات را سامان داد. وي در رجب سال 543 ق/1148 م. يعني پس از دوسال از ورودش به حلب، آزاديهاي مذهبي شيعيان را محدود کرد و فرمان داد ديگر اذان شيعي بر مآذن خوانده نشود. او همچنين سبّ صحابه را ممنوع ساخت. وي حتي برخي بزرگان شيعه را از حلب تبعيد کرد[10] .
نورالدين در کنار اين کار، دو مدرسه سني بزرگ بنا کرد : يکي براي حنفيان به نام مدرسه حلاويه که در سال 543 ق / 1148 م. آنرا بنا کرد و تدريس در آنجا را به برهان الدين ابوالحسن علي بن الحسن بلخي واگذار کرد. اين استاد از دمشق به حلب آمد و به نورالدين در از ميان بردن صبغه شيعي شهر ياري رساند[11]. مدرسه دوم را نورالدين در سال 544 ق/ 1149 م. تأسيس کرد : مدرسه نفريّه نوريّه براي شافعيان. قطب الدين مسعودبن محمد نيشابوري (578 ق / 1182 م) يکي از استادان نظاميه نيشابور که در سال 540 ق/ 1145 م. به دمشق آمده بود و مورد عنايت و اقبال مردم قرار گرفته بود، توسط نورالدين به حلب دعوت شد تا امر تدريس در اين مدرسه را پذيرا شود[12].
نورالدين با اينکه خود حنفي مذهب بود، براي شافعيان در حلب سه مدرسه بنا کرد : مدرسه هاي نفريه، عصرونيه و شعيبيّه. اين مدرسه ها ضمن اينکه مي توانست نفوذ تشيع را در حلب کم رنگ کند و ايدئولوژي سني حکومت را تقويت نمايد، از سوي ديگر براي نهادينه کردن علما و شکل دهي به نهادهاي مذهبي و سامان بخشيدن به مناسبات عالمان سني با حکومت و مشروعيت حاکميت زمينه لازم را ايجاد مي کرد.
مدرسه عصرونيه در سال 550 ق / 1155 م. تأسيس شد و اولين مدرس آن شرف الدين عبدالله بن ابي عصرون موصلي شافعي بود. مدرسه شعيبيه که در اصل مسجد بود توسط نورالدين پس از ورود شعيب بن ابي الحسن بن حسين اندلسي فقيه (د 596 ق/1199 م) به شهر و در سال 545 ق / 1150 م. تبديل به مدرسه شد. اين فقيه در همين مدرسه به عنوان اولين مدرس تعيين شد[13] . برخلاف خواجه نظام الملک که بر تأسيس مدارس نظاميه براي شافعيان تأکيد داشت و با اين کار مي کوشيد ضمن به رسميت شناختن مذهب حنفي (در چارچوب مذهب سنت)، به شافعيان (اشعري مذهبان) که تا اندکي پيشتر و خاصه در عصر وزير کندري سخت مورد تعقيب بودند، ميدان فعاليت بيشتري دهد و بدين وسيله مشروعيت مذهب شافعي (واشعري) را تضمين کند، نورالدين با اينکه خود حنفي مذهب بود، ولي در چارچوب ايدئولوژي اسلام سني که يادگار دوران سلاجقه بود، به همه مذاهب فقهي سني حتي حنابله و مالکيان مجال فعاليت مي داد[14]. اين کار البته رقابتهاي ميان مذاهب سني را که گاه به نزاعهاي خشن و خونين مي انجاميد، کم رنگ مي کرد، کاري که المستنصر، خليفه عباسي در تأسيس مدرسه مستنصريه به آن نظر داشت و از اينرو آنرا وقف فقهاي مذاهب اربعه کرد[15] .
طبعاً اقدامات ضد شيعي نورالدين، مورد اعتراض شيعيان حلب قرارگرفت. در سال 552 ق / 1157 م. هنگامي که نورالدين به بيماري سختي گرفتار آمد و همگان گمان کردند که او خواهد مرد، برادرش نصرة الدين به شهر درآمد ولي شيعيان مانع از آن شدند که او وارد قلعه شود و جانشين برادرش که اينک همگي تصور مي کردند از بيماري جان سالم بدر نخواهد برد، گردد. با اين وصف شيعيان حلب به شرط آنکه حاکم جديد آزاديهاي مذهبي آنان را تأمين کند، به او قول ياري دادند. در فتنه اي که ميان شيعيان و سنيان در حلب درگرفت، شيعيان برخي مراکز آموزشي سنيان همچون مدرسه عصرونيّه را مورد هجوم قرار دادند. نورالدين پس از بهبودي از بيماري، قاضي شهر هبّة الله بن ابي جُراده را فراخواند تا به جامع شهر رود و با مردم نماز گذارد و ديگر بار اذان را به شيوه سني برگزار کند[16].
به هر حال نورالدين با تأسيس مدارس مي کوشيد، چنانکه گفتيم، در تحکيم ايدئولوژي سني در برابر بدعتها و دگرانديشي ها – در اينجا تشيع – تلاش نمايد و هدف سياسي خود را دنبال کند. مجدالدين ابن الدايه به نقل از نورالدين هدف وي را در تأسيس مدارس، نشر علم و از ميان بردن بدعتها در شهر حلب دانسته بود[17].
نورالدين باتوجه به پيکار دائمي اش با صليبيان[18] ، مي کوشيد با بهره گيري از مناسبات خود با علما در چارچوب جديد مشروعيت حکومت مدافع اسلام ايدئولوژيک سني، جهاد را مطرح کند و آن را به عنوان وظيفه شرعي حکومت قلمداد نمايد. با اين وصف او در اين مسير به ياري علما و تائيد آنان نيازمند بود و کار آنان را هم پايه جهاد، مقدس مي دانست[19].
کوششهاي نورالدين درحلب، براي حذف تشيع و تثبيت ايدئولوژي سني حکومت البته نتيجه داد. وي چنانکه گفتيم براي دستيابي به اين هدف و همچنين تنظيم روابط حکومت با علما تحت الگوي سلاجقه، مدارس ونهادهاي آموزشي سني را توسعه بخشيد. پس از او نيز اين شيوه ادامه يافت. بطوري که عزالدين ابن شداد (د 684 ق / 1285 م) تنها مدارس حلب را در دوران خود 54 مدرسه مي داند که 21 مدرسه براي شافعيان و 22 مدرسه براي حنفيان بود. سه مدرسه نيز براي مالکيان و حنابله اختصاص يافته بود. در حلب عصرابن شداد 8 دارالحديث نيز در کنار 31 خانقاه براي صوفيه فعاليت مي کردند[20]. اين فعاليتها براي از ميان بردن بدعتها و دفاع از سنت از سوي حکومت صورت مي گرفت، با اين وصف در 570 ق همچنان ميان شيعه و سني در حلب نزاع برقرار بود[21]. جالب اينکه در وقت لشکرکشي صلاح الدين ايوبي به حلب در سال 570 ق/1174 م الملک الصالح اسماعيل (حک 569-577ق/1174-1181م) فرزند نورالدين زنگي که به تازگي به حکومت رسيده بود، از ياري شيعيان بي نياز نبود. در اين تاريخ که «صلاح الدين ايوبي آهنگ حلب کرد و در بيرون شهر اردو زد، الملک الصالح زنگي صاحب حلب از بيم آنکه مردم حلب شهر را به صلاح الدين تسليم کنند، آنان را در ميدان شهر گردآورد و با گريه و لابه از آنان ياري خواست. شيعيان با تحميل اين شرايط قول همکاري دادند : حي علي خيرالعمل بر اذکار اذان افزوده شود ؛ بخش شرقي مسجد جامع به آنان اختصاص يابد ؛ نام 12 امام (ع) پيشاپيش جنازه ها برده شود ؛ در نماز بر مردگان پنج تکبير زنند و صيغه عقود و نکاحهايشان را ابوالمکارم حمزه (ابن زهره حلبي، در گذشته به سال 585ق/1189م، عالم نامدار امامي مذهب و صاحب کتاب فقهي مهم غنية النزوع) جاري سازد.[22]» اما بهرحال شيعيان در حلب در طول قرنهاي پس از حکومت آل زنگي وايوبيان به اقليت گرائيدند و تقريباً از ميان رفتند[23].
بنابراين نورالدين در ترويج و تثبيت نهادهاي ديني و آموزشي سني در شامات و صرف اموال و تخصيص اوقاف در اين زمينه از هيچ کوشش دريغ نکرد که همين مسئله نيز موجب نگاه مثبت عالمان سني به وي در طول تاريخ گرديده است[24]. نورالدين به علما بذل عنايت بسيار داشت و مي کوشيد نظر مثبت آنان را نسبت به خود جلب کند. وي گاه حتي در مجالس درس و بحث علما و يا مجالس وعظ آنان حضور مي يافت[25]. نورالدين سخت با بدعتها در هر شکل آن مبارزه مي کرد و خود را وفادار به «سنت» و عمل به «شريعت» نشان مي داد[26]. نورالدين وکلاً آل زنگي در ايجاد مدارس و ساختار نظام آموزشي از الگوي نظاميه هاي دوران سلجوقي بهره مي بردند[27]، کمااينکه در بسياري مدارس از تحصيلکردگان و يا مدرسان نظاميه ها دعوت به همکاري مي کردند. نمونه هايي پيش از اين ياد شد، اما دراينجا بايد به چند تن ديگر اشاره کنيم: يکي از اين شخصيتها قاضي کمال الدين ابوالفضل محمد بن عبدالله بن قاسم شهرزوري (492-572 ق/1099-1167م)، فقيه بزرگ شافعي بود که مسند قضاي دمشق و سراسر شام را در دست داشت. اوافزون بر دانش و پرهيزکاري، مردي سخاوتمند بود و اموال بسياري در موصل و نصيبين و دمشق وقف کرد. ديگر شخصيت قاضي شرف الدين عبدالله بن محمد ابن ابي عصرون بود. همچنين بايد از عماد کاتب اصفهاني (519-597 ق/1125-1201م) نويسنده خريدة القصر، قطب الدين نيشابوري و عبد الرحيم بن رستم ابوالفضائل الزنجاني الشافعي (د 563ق) ياد کرد. همچنين ابوالنجيب سهروردي (490-563ق/1097-1168م)، واعظ و صوفي مشهور و مدرس نظاميه و عموي شيخ شهاب الدين عمر، پس از زيارت بيت المقدس وارد دمشق شد و نورالدين او را بسيار گرامي داشت و مجالس وعظ براي وی در آن شهر برپا ساخت[28]. به دليل رکود تدريجي نظاميه ها از يک سو و عدم تعصب نورالدين در طرفداري از يک مذهب معين فقهي سني از ديگر سو و نيز حمايت وسيع او از مذهب سني به شکل عام، بسياري از علما و بويژه حنفيان در دوران او رهسپار سرزمين شام شدند و در آنجا به فعاليت علمي پرداختند[29].
2- نورالدين در مواجهه با فاطميان :
شاور بن مجير السَّعدي که در 22 محرم سال 558 ق/1163 م به وزارت فاطميان دست يافته بود، پس از 9 ماه توسط ابوالاشبال ضِرغام بن عامر بن سوار المنذري از وزارت کنار زده شد و خود ابوالاشبال وسيله العاضد فاطمي مقام وزارت يافت[30]. شاور ناچار شد از مصر بگريزد و به سوي شام رود. وي در 6 ربيع الاول 559ق/1164م به نورالدين محمود زنگي پناه برد و از وي درخواست ياري کرد و در مقابل تعهد نمود که اگر منصب خود را باز به چنگ آورد يک سوم خراج مصر را (پس از کسر اقطاعات نظاميان) به نورالدين واگذارد و در تحت اختيار و فرمان وي باشد[31]. اين مسئله موجب شد که نظر نورالدين محمود به مصر معطوف شود و از ميان بردن خلافت فاطمي مصر در اولويتهاي سياسي وي قرار گيرد، خاصه اينکه دستيابي به مصر مي توانست او را در پيکار با صليبيان در بيت المقدس ياري رساند. نورالدين خواسته شاور را با ارسال لشکري به فرماندهي اسد الدين شيرکوه به مصر در جمادي الاول سال 559ق/1164 م اجابت کرد. ضرغام در رجب همان سال به دست لشکريان شام کشته شد و خليفه عاضد نيز ديگر بار با فرماني شاور را وزير خود کرد (4 رجب 559 ق)[32]. در پي سرباز زدن شاور نسبت به تعهدات گذشته و تصرف بليبس توسط شيرکوه و ياري خواستن شاور از عموري اول پادشاه مملکت لاتيني بيت المقدس براي مقابله با شيرکوه و پس از مواجهه لشکريان شام با ارتش عموري، شاور توانست از محرم 560 ق/1164م تا مدت 2 سال اختياردار مطلق مصر باشد[33]. با اين وصف شيرکوه پس از خروج اضطراري از مصر همواره به بازگشت به آن و سلطه بر قاهره مي انديشيد. حمله دوم شيرکوه به مصر به سال 562ق/1167م بود. وي در اين بار پسر برادر خود صلاح الدين را همراه خويش کرد[34]. با اين وصف شيرکوه در اين حمله نيز توفيقي بدست نياورد[35]. در پي بحراني شدن روابط شاور و فرنگان، خليفه عاضد فاطمی از نورالدين طلب ياري کرد و بدو نوشت که اگر به سرعت اقدامي برعليه فرنگان نکند، مصر از دست رفته است[36]. لشکر شيرکوه و صلاح الدين اين بار براي ياري مصريان و خليفه عاضد در 7 ربيع الاول سال 564 ق/1169م به مصر رسيد و عموري ناچار شد که مصر را ترک کند. شيرکوه که سيطره بر مصر را در سر مي پروراند، با موافقت خليفه عاضد، نقشه قتل شاور را در اواخر ربيع الاخر همان سال کشيد و شاور به قتل آمد[37] . شيرکوه پس از شاور به فرمان خليفه عاضد منصب وزارت و فرماندهي جيوش مصري را يافت ؛ با اين وصف شيرکوه اندکي بعد در 22 جمادي الآخره همان سال درگذشت[38].
پيش از پيگيري دنباله وقايعي که منجر به فروپاشي خلافت فاطمي مصر شد، همينجا بايد بگوييم که نورالدين محمود زنگي در تمامي اين کوشش ها، از يک سو به تثبيت مشروعيت حکومت خود و تحکيم پايه هاي آن نزد خليفگان بغداد مي انديشيد[39]، و از سوي ديگر نيز مي دانست که با توسعه حکومت خود و سيطره بر مصر خواهد توانست به شکل قاطع تري در برابر پيشروي فرنگان ايستادگي کند. گفته شده که حتی خليفه مقتفي لامرالله با ارسال نامه اي به نورالدين از وي خواست که از فرصت پيش آمده پس از کشته شدن خليفه الظافر فاطمي در محرم 549 ق/1154م[40] و توليت خلافت از سوي فائز که طفلي بيش نبود و فضاي هرج و مرج گونه اين دوران[41]، بهره گيرد و ساحل مصر و شام را از دست فاطميان خارج کند[42]. نورالدين با اينکه فتح مصر را به عنوان مقدمه اي براي مقابله با صليبيان ضروري مي دانست، کما اينکه خود وي نيز بر اين امر تصريح کرده است[43]، ولي از سوي ديگر استقلالاً از ميان بردن خلافت فاطمي مصر را هدفي برجسته مي پنداشت، چيزي که از دير باز از آرزوهاي خلفاي عباسي بغداد بود و نورالدين با اين کار و با تجديد خطبه به نام عباسيان در قاهره، مي توانست نظر مساعد آنان را در تحکيم حاکميت خويش جلب کند و با اين کار حکومت خود را حامي "خلافت" بغداد و نماد "جماعت" فرا نمايد و با از ميان بردن بدعت «رفض» در قاهره ، خويش را حامي «سنت» قلمداد کند و تائيد علما و نهادهاي مذهبي را براي خود تضمين نمايد[44]. ضعف خلافت فاطمي به دليل رقابتهاي سخت ميان وزرا و نيز چالش فاطميان و صليبيان، نورالدين را به لشکرکشي به مصر ترغيب کرد. خليفه مستنجد بالله عباسي يک سالي پس از استيلاي لشکريان نورالدين بر مصر و تعيين صلاح الدين، پسر برادر شيرکوه به سمت وزارت عاضد فاطمي، ازنورالدين خواست که کار خلافت فاطمي را يکسره کند و نورالدين نيز با ارسال نامه اي توسط پدر صلاح الدين يعني نجم الدين ايوب به صلاح الدين از وي خواست که بنا به درخواست و آرزوي خليفه بغداد عمل نمايد و خطبه را به نام خليفه عباسي خواند[45]، و البته صلاح الدين که اجراي چنين امري را بسته به شرايط مناسب مي ديد، پس از تمهيد تدريجي مقدمات امر، در 7 محرم 567 ق/1171 م خطبه را به نام خليفه تازه عباسي (يعني مستضیء بامرالله که جانشين مستنجد شد) خواند و سکه به نام او زد. فرستاده نورالدين (قاضي ابن ابي عصرون) در 22 محرم همان سال نزد خليفه به بغداد رفت و از سوي نورالدين، او را به اين پيروزي بشارت داد و بدين ترتيب در بغداد جشنهايي از سوي دستگاه خلافت برگزار شد و خلعتهايي از سوي خليفه براي نورالدين و صلاح الدين فرستاده شد[46]. درباره کوششهاي صلاح الدين ايوبي در مصر براي از ميان بردن خلافت فاطمي و استقرار دوباره مشروعيت سلطه عباسيان در قاهره، پس از اين سخن خواهيم گفت، آنچه دراينجا مد نظر است، کوششهايي است که از سوي نورالدين براي تحکيم ايدئولوژي سني حکومت خويش در مصر، پس از استيلاي لشکريانش بر قاهره، سامان يافت. وي پس از فتح مصر توسط شيرکوه به قاضي و فقيه شافعي شرف الدين ابن ابي عصرون در حلب، نامه اي نوشت واز وي خواست که به مصر رود و متولي قضاي مصر گردد. در فرمان نورالدين به ضرورت مبارزه با بدعتها و پاکسازي مذهبي مصر اشاره شده است[47].
III- صلاح الدين ايوبي و حکومت ايوبيان[48]:
پس از مرگ شيرکوه، صلاح الدين ايوبي با ياري و پيشنهاد شهاب الدين محمود حارمي، دايي وي، وزارت عاضد را عهده دار شد. البته عاضد، آخرين خليفه فاطمي گمان مي برد صلاح الدين که چندان از پشتيباني خاصي از سوي رجال و نظاميان برخوردار نبود، توان مخالفت با وي را ندارد[49]. پس از آنکه صلاح الدين مقام وزارت يافت، بتدريج به تضعيف مذهب اسماعيلي و ايدئولوژي حاکم فاطميان و تقويت مذهب سني در مصر پرداخت[50]. در 10 ذي حجه سال 565 ق/1170 م از اذان عبارت حي علي خير العمل را انداخت و فرمان داد که در خطبه جمعه نام خلفاي راشدين برده شود و حتي دستور داد که نام خلفاي فاطمي را از محرابهاي مساجد جامع قاهره حذف کنند[51].
در اوائل محرم 566 ق/1170 م صلاح الدين فرمان داد دارالمعونه مجاور جامع عتيق مصر (جامع عمروبن العاص) را تخريب کنند و بر جاي آن مدرسه اي براي شافعيان (مدرسه ناصريه) ساخت. در نيمه محرم دارالغَزل مجاور درب جامع عتيق را به عنوان مدرسه اي براي مالکيان تعمير کرد و اين مدرسه به مدرسه قمحيّه شناخته است. در نيمه شعبان تقي الدين عمر بن شاهنشاه، پسر برادر صلاح الدين منازل العزّ (از پايگاههاي فاطميان) را در فسطاط خريد و آن را به عنوان مدرسه شافعيان قرار داد و اين مدرسه نيز به مدرسه تقويّه نامدار بود[52]. صلاح الدين همچنين خانه سعيد السعداء واقع در شمال شرقي قصر فاطميان را به خانقاهي براي صوفيان تبديل کرد و اين خانقاه نخستين خانقاهي بود که براي صوفيه در مصر ايجاد شد[53]. صلاح الدين در گامي ديگر براي از ميان بردن نفوذ مذهب اسماعيلي و جانشيني مذهب سني که ايدئولوژي حاکم خلافت عباسي و حکومت نورالدين بود، در همين سال «مجالس دعوت» را از قصر و جامع ازهر برچيد[54] و همگي قضات اسماعيلي و از جمله قاضي مصر ابوالقاسم جلال الدين هبة الله بن عبدالله بن کامل را از مقام خود عزل کرد و قضاء مصر را در 22 جمادي الآخره 566 ق/1171 م به قاضي صدرالدين ابوالقاسم عبدالملک بن عيسي بن دِرباس المارانيِ کُرد شافعي اشعري مذهب واگذار کرد و در ساير بلاد نيز قضات شافعي را برگزيد و از همينجا در تثبيت مذهب شافعي در مصر همّت گماشت[55].
صلاح الدين ايوبي براي تضعيف بيشتر جامع ازهر که نهاد آموزشي فعال اسماعيليان بود، فرمان داد که بنا بر مذهب شافعي که اقامه دو خطبه را در يک بلد نادرست مي داند، از تداوم اقامه جمعه در جامع ازهر ممانعت شود و اين منع البته تا پايان حکومت ايوبيان و تا عصر الظاهر بيبرس مملوکي ادامه داشت. صلاح الدين به اقامه جمعه منحصراً در جامع حاکم بامر الله فرمان داد، البته حتي نقش جامع حاکم در عصر صلاح الدين کم رنگ شد[56].
از ديگر اقدامات صلاح الدين، از ميان بردن آثار و کتب و منابع مکتوب فاطميان و کتابخانه آنان بود که اين امر مورد مطالعه برخي محققين قرار گرفته است[57]. صلاح الدين پس از انجام يکسري اقدامات مقدماتي چنانکه گذشت، در 7 محرم 567 ق خطبه به نام عباسيان خواند و نام فاطميان را از خطبه انداخت. چند روزي از اين واقعه نگذشته بود که خليفه عاضد، آخرين خليفه فاطمي مرد (شب عاشورا 567 ق) و صلاح الدين خطبه به نام مستضي ء عباسي خواند و پايان دولت فاطمي را رسما اعلام کرد[58].
نورالدين در 569 ق/1174 م درگذشت و با اينکه ابن واصل در مفرج الکروب، سال 564 ق/1169 م را آغاز دولت ايوبي دانسته است[59]، اما عملاً صلاح الدين پس از درگذشت نورالدين توانست حکومت ايوبي را در مصر بنيان گذارد و خليفه عباسي نيز در سال بعد يعني سال 570 ق / 1175 م حکومت صلاح الدين را به رسميت شناخت. بي ترديد مهمترين حادثه تاريخي حيات سياسي صلاح الدين، فتح قدس و بازپس گيري آن از صليبيان در 583 ق / 1187 م بود.
صلاح الدين مي کوشيد در حکومت خود ميان «سيف» و «قلم» جمع کند و ضمن تحکيم قدرت خود با «اهل سيف» و تثبيت مشروعيت خويش با جهاد در برابر صليبيان، به علماء و «اهل قلم» نيز عنايت کند و با تحکيم و تائيد ايدئولوژي سني حاکم، مشروعيت ديني قدرت خود را تضمين نمايد[60]. از اينرو علما در مجلس او از جايگاه بالايي برخوردار بودند و از اطراف جهان اسلام به سراغش مي آمدند[61]. صلاح الدين در شکوفايي مراکز علمي و آموزشگاههاي ديني در مصر و شام کوشش بسيار کرد و عصر ايوبيان را به همين دليل بايد دوران شکوفايي مدارس در مصر و شام دانست[62]. او در دنباله کار نورالدين و درست با همان اهدافي که نورالدين داشت به تأسيس مدارس پرداخت و در اين کار جز خود او، افراد خاندانش و وزراء و امرايش نيز از شيوه او تبعيت مي کردند. مدارسي که او در مصر تأسيس کرد، بيش از همه از آنِ شافعيان و سپس حنفيان و مالکيان بود و در شام بيش از همه براي حنفيان و سپس شافعيان و حنابله و مالکيان مدرسه ساخت. صلاح الدين در قاهره، براي شافعيان، مدرسه ناصريه را تأسيس کرد و مدارس قمحية و سيوفيّه[63] (بخشي از خانه مأمون البطائحي وزير فاطميان) را براي حنفيان. در قدس براي شافعيان مدرسه نامدار صلاحيه را تأسيس نمود و در دمشق مدرسه اي به همين نام براي شافعيان و مالکيان بنا کرد. از نزديکانش القاضي الفاضل مدرسه فاضليه را براي شافعيان و مالکيان در مصر ايجاد کرد و قطب الدين خسرو شجاع براي شافعيان مدرسه قطبيه را در مصر تأسيس نمود. در حلب حسام الدين محمد بن لاجين براي حنفيان مدرسه حداديه و عزالدين عبدالملک بن المقدم، همچنين براي حنفيان مدرسه مقدميه را ايجاد کردند. افزون بر اين، ميمون القصري خازندار صلاح الدين در قدس براي شافعيان مدرسه ميمونيه را تأسيس نمود. البته پس از اين از تأسيس مدارس در عصر ايوبي بيشتر سخن خواهيم گفت، اما آنچه در اينجا مد نظر است، صرفاً توجه دادن خواننده اين سطور به شکوفايي کلي آموزشگاههاي علوم ديني در عصر صلاح الدين و ايوبيان است.
صلاح الدين براي مبارزه با بدعتها و تثبيت پايه هاي مذهب سني و بويژه مذهب شافعي در مصر که ديرزماني تحت سيطره و سلطه حکومت فاطميان اسماعيلي و شيعي قرار داشت، به گسترش و توسعه توجه به علوم ديني همت گذاشت[64] و به تخصيص اوقاف براي طالب علمان و علماي دين، خاصه علماي شافعي تمايل داشت[65]. او خود به مجالس حديث علاقمند بود و به قصد سماع حديث درمجالس محدثان حضور مي يافت، علماي سني از وي و عنايتش به «سنت» چنين تصويري را روايت مي کنند[66].
بنابر تصويرپردازي تاريخي عالمان سني مصري و شامي، صلاح الدين برعقيده سنت (اشعري) بود و از آن حمايت مي کرد و حتي مي کوشيد به فرزندان خود، عقيده اي را تعليم دهد که براي او قطب الدين نيشابوري (د 578 ق/ 1182 م) تنظيم کرده بود[67]. صلاح الدين خود به تحکيم مذهب شافعي مي انديشيد. مذهب شافعي در عصر او مقام نخست را در مصر (به جز اسکندريه که بيشتر اهالي آن مالکي مذهب بودند) و مرتبه دوم را در شام (پس از مذهب حنفي که مورد عنايت نورالدين بود) حائز بود. سه تن از فقهاي شافعي در عصر صلاح الدين و از سوي او مقام قضا يافتند : کمال الدين شهرزوري (د 572 ق/1176 م)؛ ابن ابي عصرون (د 585 ق / 1198م) و محي الدين ابن الزّکي (د 589 ق/1201 م). شخص اخير توسط صلاح الدين پس از فتح قدس در سال 583 ق/1187 م خطبه جمعه اول (4 شعبان) را در مسجد الاقصي عهده دار شد[68]. صلاح الدين با شماري از عالمان و فقيهان، خاصه شافعيان ارتباط داشت و آنان را عهده دار مقام قضا مي کرد. او همواره با ضياء الدين عيسی هکّاري (د 585 ق/ 1189 م) که هم "اهل علم" بود و هم"اهل سيف" به مشورت مي پرداخت[69].
فراموش نکنيم که فتح بيت المقدس و رهايي آن از چنگ صليبيان که بزرگترين دشمن خارجي جهان اسلام تلقي مي شدند و کوشش صلاح الدين براي دفاع از سرزمينهاي اسلامي و حمايت از آن در برابر تهديدات خارجي از او چهره اي جاودانه براي جهان اهل سنت ساخته است. او پروژه «جهاد» را در سر لوحه اعمال سياسي خود قرار داده بود و از اين رو تصويري که از وي در تاريخ باقي مانده، از اين حيث قابل مطالعه است[70]. صلاح الدين ايوبي کوشيد همانند سلفش نورالدين و در راستاي تثبيت حکومت خود و تضمين مشروعيت آن چندکار اساسي را پيگيري کند : تثبيت ايدئولوژي سني حکومت خويش هم به دليل از ميان بردن ايدئولوژي حاکم پيشين (اسماعيلي-شيعي) و هم براي مشروعيت بخشي به دولت خود و در اين راستا ضمن مبارزه با بدعتهاي برجاي مانده از عصر فاطميان، صلاح الدين با فعال کردن نهادهاي مذهبي سني و علوم ديني، هم در راستاي فاطمي زدايی همت کرد و هم با تثبيت ايدئولوژي سني حکومت خويش، مشروعيت قدرت خود را در نزد علما و نهادهاي ديني بالا برد و نيز کوشيد با پي گيري شيوه دولت سلطاني سلاجقه و خاصه خواجه نظام الملک ومدل مشروعيت آن، نهاد علما را در يک ساختار منظم و جديد سازماندهي نمايد و مناسبات حکومت را با نهاد علما تنظيم کند. براي اين کار به تأسيس مدارس و تخصيص اوقاف براي آنها پرداخت و نظام قضايي را بازسازي کرد. وي بدليل تعصب بر مذهب شافعي، تلاش کرد نظام قضايي حکومت خود را بر پايگاه مذهب شافعي قرار دهد و بدين وسيله بتواند با تنظيم روابط حکومت سلطاني با نهاد علما، کنترل خود را نسبت به دين و نهادهاي مذهبي سامان دهد. با اين وصف ايوبيان، همچون اخلافشان مماليک صرفاً درکنترل نظام قضايي موفق شدند و در کنترل علما و نهادهاي ديني چندان توفيقي بدست نياوردند. حکومت عثماني بود که با ارائه مدل سلطان- فقيه در نظام دولت سلطاني، توانست دين دولتي خود را تا اندازه بسيار زيادی تحميل کند.
با همه اين احوال ايوبيان با پي گيري ايدئولوژي سني و حمايت از «سنت» و نفي «بدعت» (فاطميان و فلاسفه) و نيز با پي گيري پروژه «جهاد» برعليه صليبيان و در يک کلمه با دفاع از تماميت دارالاسلام از يک سو و مقابله با فتنه ها و بدعتهاي داخلي، کوشيدند مشروعيت ديني حکومتشان را تضمين کنند و خاصه حمايت خليفه بغداد را براي حکومتشان جلب کنند و خود را سلطان حامي خلافت (نماد جماعت) قلمداد نمايند[71]. صلاح الدين براي تصفيه خونين بقاياي طرفداران فاطميان از فتواي علماي سني بهره گرفت و با اين کار هم دشمنان خود را سرکوب کرد و هم نظر مثبت علما را نسبت به خويش جلب نمود. دو سالي از سقوط خلافت فاطمي نگذشته بود که گروهي از بقاياي پيروان فاطميان مانند داعي الدعاة ابن عبدالقوي و نجم الدين عمارة اليمني شاعر و نيز قاضي القضات فاطمي که صلاح الدين وي را معزول کرده بود يعني المفضل بن کامل کودتايي را برنامه ريزي کردند. آنان با فرنگان بيت المقدس و صقليه دراين امر مکاتبه کردند تا صليبيان آنان را در اين کودتا ياري نمايند. کودتاچيان ميان خود خليفه و وزير نيز انتخاب کردند. با اين وصف صلاح الدين به توطئه آنان پي برد و آنان را دستگير کرد و ايشان به توطئه خود اعتراف کردند. وي در امر ايشان از علما فتوا خواست و عالمان سني فتوا به قتل و صلب آنان دادند! صلاح الدين نيز يکسره همه آنان را در سال 569 ق/1173 م به قتل آورد و به صليب کشيد[72]. عمادکاتب اصفهاني در قصيده اي که در 564 ق/1168م در تهنيت صلاح الدين و تعزيت مرگ شير کوه سروده است، فاطميان را تا سرحد شرک متهم مي کند و با اين وصف از صلاح الدين مي خواهد که به سراغ فرنگان رود و بيت المقدس را از چنگ آنان رها نمايد[73].
1- مدارس، علوم ديني و حمايت از مذهب اهل سنت و جماعت :
مهمترين اقدام صلاح الدين براي تثبيت ايدئولوژي سني حکومتش و نيز جلب نظر علما و حمايت ايشان از حکومت تازه و تنظيم روابط حکومت با علما، تأسيس مدارس و آموزشگاههاي ديني از يک سو[74] و شکوفا کردن علوم ديني و تدريس و تدرس اين علوم و تشويق براي تأليف آثاري در زمينه هاي مختلف اين دانشها بود. صلاح الدين پس از سيطره بر بيشتر بلاد شام و بازگشت به مصر و در سال 572ق/1176 م براي تحکيم حکومت خود يک سلسله اقداماتي انجام داد. وي در همين سال در کنار ضريح امام شافعي، اساس مدرسه اي را براي شافعيان، پي ريزي کرد که به گفته سيوطي «تاج مدارس» بود. تدريس دراين مدرسه به نجم الدين ابوالبرکات محمد بن الموفق خبوشاني شافعي مذهب واگذار شد. اين مدرسه به نام مدرسه صلاحيه شهرت يافت[75]. صلاح الدين همچنين مدرسه اي در جوار مشهد منسوب به حضرت سيدالشهدا (ع) در قاهره تأسيس کرد که در آن فقها به تدريس مي پرداختند[76]. از ديگر مدارس مهم اين دوران، مدرسه فاضليه بود که قاضي فاضل در سال 580ق/1184 م بنا کرد و آن را بر شافعيان و مالکيان وقف نمود و کتب بسيار نيز وقف آنجا کرد که گفته اند قريب صد هزار جلد بود. اين مدرسه بنا به تعبير مقريزي، از بزرگترين و گرانقدرترين مدارس قاهره بود[77]. السلطان العادل برادر صلاح الدين نيز مدرسه اي براي مالکيان بنا کرد ، کما اينکه وزير همين سلطان صفي الدين عبدالله بن شکر(د 630ق/1232 م)که فقيهي شافعي نيز بود، براي مالکيان بر جاي خانه وزير فاطمي ابن کلِّس، مدرسه اي را بنا نمود[78]. الملک الکامل فرزند السلطان العادل به حديث و سنّت عنايت بسيار داشت و در نشر علم حديث کوشا بود. وي در قاهره نخستين دارالحديث را تأسيس کرد : مدرسه کامليه در سال 622ق/1225م. در اين مدرسه هم به علم حديث پرداخته مي شد و هم مدرسه وقف فقهاي شافعي شده بود[79]. مدرسه اي که توسط الصالح نجم الدين ايوب بن الکامل در قاهره بنا شد، مدرسه صالحيه بود. او اين مدرسه را برجاي قصر شرقي فاطميان بنا نمود و در سال 639ق/1241 م ساخت آن را آغاز کرد و به تقليد از مدرسه مستنصريه بغداد، آن را وقف مذاهب اربعه کرد. تدريس مذاهب اربعه از سال 641ق/1243م دراين مدرسه آغاز شد و در مصر اين نخستين مدرسه اي بود که در آن همه مذاهب اربعه تدريس مي شد[80]. اين شيوه گرايش جديدتر ايوبيان را در اعتنا و اهتمام به مذاهب غير شافعي نشان مي دهد که پس از اين از آن سخن خواهيم گفت[81]. ايوبيان در کنار تأسيس مدارس مي کوشيدند با تخصيص اوقاف براي اين مدارس، ضمن تضمين آينده فعاليت اين مراکز آموزشي، با در دست گرفتن منابع مالي فعاليتهاي آموزشي و ديني مدارس، اين مراکز و متوليان تدريس و تدرس در اين گونه آموزشگاهها را تحت کنترل خود درآورند. طبيعتا حقوق و شهريه هاي مدرسان و متوليان و طلاب مدارس از طريق همين اوقاف تأمين مي شد. در اين مدارس بنابر سنت معمول، اتاقهايي براي سکناي مدرسان و طلاب در نظر گرفته مي شد[82]. به دليل همين سياست مذهبي صلاح الدين بود که علما از نقاط دور و نزديک جهان اسلام به مصر ايوبي مي آمدند و ضمن تحصيل و تعليم علوم ديني، از امکانات فراهم آمده بهره مي گرفتند[83]. اين کوششها موجب شد که قاهره که ديرزماني مرکز تعاليم و دعوت فاطميان بود ديگربار رونق سني خود را باز يابد. کوششهاي صلاح الدين و اخلافش صرفاً محدود به قاهره نبود، بلکه ايشان در ساير نقاط ديار مصر و شام به تأسيس مدارس و توسعه آموزش علوم ديني پرداختند. در اسکندريه که حتي در عصر فاطميان، مرکز سنيان و فعاليتهاي آنان در مدارس خاص ايشان بود[84]، صلاح الدين براي شافعيان در سال 577ق/1181م مدرسه اي بنا کرد[85]. مدرسه صلاح الدين براي شافعيان در قدس اهميت بسيار داشت: مدرسه صلاحيه. اين مدرسه نماد بازگشت روح اسلامي به پيکره شهر قدس پس از فتح آن توسط صلاح الدين بود، شهري که براي تاريخي طولاني تحت سيطره صليبيان قرار داشت[86]. صلاح الدين براي مالکيان در دمشق مدرسه اي بنا نمود[87] و خانه اش در دمشق را هنگام انتقال به مصر تبديل به خانقاهی براي صوفيان کرد[88]. تقي الدين عمر نيز مدرسه اي در شهر رها بنا کرد[89] و العزير عثمان بن صلاح الدين مدرسه اي را در دمشق تکميل کرد که پيشتر برادرش الافضل به ساختن آن آغاز کرده بود. اين مدرسه به «عزيزيه» شهرت يافت[90]. المعظم عيسي بن العادل که خود در ميان ايوبيان شافعی، حنفي مذهب بود، براي حنفيان در دمشق مدرسه معظميه را تأسيس کرد[91]. سيف الاسلام برادر صلاح الدين نيز مدرسه اي را در دمشق براي حنابله وقف کرد[92]. قاضي فاضل نيز دارالحديث فاضليه را در کنار جامع اموي دمشق تأسيس نمود[93]. الاشرف موسي بن العادل نيز دارالحديث اشرفيه را در همين شهر برپا کرد[94]. اين تنها بخشي از مدارس ايوبيان در دمشق بود. خود جامع اموي نيز در عصر ايوبيان شاهد فعاليتهاي آموزشي و ديني چشمگيري بود[95]. همين جا بايد درباره مدارس شهر حلب نيز اندکي سخن گوئيم، چرا که حلب چنانکه گذشت ديرزماني پايگاه شيعيان امامي مذهب بود و از عصر نورالدين حال و هواي سني پيدا کرده بود. الظاهر غازي بن صلاح الدين مدرسه اي در حلب براي شافعيان و حنفيان ساخت و توليت نظارت و تدريس در آنجا را به قاضي بهاء الدين ابن شداد واگذار کرد. خود ابن شداد که متولي اوقاف حلب نيز بود، مدرسه صاحبيه را براي شافعيان بنا کرد و در جوار آن دارالحديثي تأسيس نمود، کما اينکه خانقاهي نيز نزديک همين دارالحديث بنا کرد: خانقاه بهائيه[96]. علما به لطف ابن شداد از احترام وموقعيت فوق العاده اي در حلب برخوردار بودند[97].
چنانکه پيداست ايوبيان به علوم قرآني و قرائات اهتمام بسيار نشان مي دادند و اماکني نيز براي تدريس علم قرائت فراهم کرده بودند[98]. ايشان در کنار علوم قرآني و قرائت به علم حديث نيز عنايت بسيار داشتند و اهل حديث را تشويق مي نمودند[99]. صلاح الدين در راستاي تحکيم ايدئولوژي سني حکومتش و در عين حال تنظيم روابط خود با نهاد علما و تثبيت منصب قضاء، مذهب شافعي را به عنوان مذهب رسمي دولت، حمايت مي کرد، گرچه ايوبيان ديگر مذاهب اربعه را نيز تأييد مي کردند[100] ولي به هرحال خاصه صلاح الدين مي کوشيد ايدئولوژي يکدست تري را براي حکومت تنظيم کند. از اين رو مقام رياست قضات را در اختيار شافعيان گذاشت و سعي کرد حداقل در دستگاه قضايي حکومتش، وحدت رويه بيشتري رعايت شود[101]. مذهب شافعي در سده 6 ق بيشتر رنگ اشعري يافته بود و صلاح الدين براي جلوگيري از عقايد بدعت آلود و دگرانديشي ها و حمايت از «سنت» و «جماعت» مناسب ديد از عقيده اشعريان حمايت نمايد[102]. او به احتمال قوي در همه اين موارد، به خواجه نظام الملک و تجربه موفق او در عصر سلاجقه مي انديشيد. مدل مناسبات حکومت او با علما و نهادهاي مذهبي و ديني براساس همان الگو تنظيم شده بود. مدرسه صلاحيه وی در مصر و بيت المقدس نيز الگو برداري از نظاميه هاي خواجه بود. در وقفنامه ها و يا سنگنوشته هاي مدرسه صلاحيه مصر و خانقاه سعيد السعداء همانجا که هر دو را صلاح الدين بنا کرده بود، بر ضرورت بهره وری فقيهان و صوفيان شافعی اشعري مذهب از امکانات آن دو تأکيد شده بود. در مدرسه شريفيه و قَمحيه (در جوار جامع عمرو بن عاص) نيز وضعيت به همين منوال بود[103]. صلاح الدين اساساً با اين سياست مذهبي، اشعري گري را که تا آن روزگار بيشتر در بخشهاي شرقي جهان اسلام گسترش يافته بود (به استثناي افريقيه و اندلس، آن هم به دليل حضور بلا رقيب مالکيان)، در مصر و شام و حتی يمن و حجاز توسعه داد[104]. ايوبيان و در رأس همه صلاح الدين، با تمسک به عقيده اشعريان، با هرگونه بدعت مذهبي مبارزه مي کردند و در اين ميان سياست سختي بر عليه حنابله افراطي در دمشق و عقيده مشبهي آنان به کار رفت[105].
صرفاً در ميان ايوبيان، الملک الاشرف بن العادل، بنابر نقل سبکي به دليل اينکه گروهي از حنابله افراطي (مبتدعه الحنابله) دور او را گرفته بودند، به عقيده اصحاب حديث و حنابله گرائيد و درخصوص «کلام نفسي» و عقيده اشعريان به مخلوق بودن حرف و صوت بر ايشان سخت گرفت وحتی معتقدين به چنين عقيده ای را کافر و حلال الدم خواند. به همين دليل نيز وی، عزالدين ابن عبدالسّلام، دانشمند اشعري را منزوی کرد و او را از فتوی دادن بر حذر داشت. البته در نهايت با وساطت جمال الدين حصيري، شيخ حنفيان که نزد الاشرف محترم بود، از عقيده ابن عبدالسّلام دفاع شد و از اينرو ملک از وي درگذشت و طلب رضايت کرد و از همگان خواست که ديگر متعرض اين مسئله اعتقادي نگردند تا اسباب فتنه فراهم نشود. اخبار اين فتنه به الملک الکامل در مصر رسيد و او به ابن عبدالسلام پيغام فرستاد تا وی حقيقت ماجرا را بدو نويسد و چون سلطان مصر از اين ماجرا مطلع شد، بر برادرش يعني الاشرف طعن زد که چرا چنين کرده و مانع ابراز عقايد «اهل سنت» شده است و از برادر خواست که بر «مبتدعه» و در اينجا يعني حنابله ياد شده سخت گيرد و «موحدين» (يعني اشاعره) را اين امکان دهد که به ارشاد مسلمين پردازند[106].
با همه کوشش صلاح الدين و اخلافش براي کسب مشروعيت از طريق حمايت علما از ايشان در نتيجه حمايت دولت از نهاد علما و آموزشگاههاي ديني[107]، بايد گفت که اين همه صرفاً به تحکيم ايدئولوژي اهل سنت براي جامعه و دولت عصر ايوبيان و مشروعيت دولت از اين طريق انجاميد و دولت خارج از نهاد قضاء که آنرا به کنترل خود در آورده بود، در کنترل ساختار نهاد علما به دلايل متعدد، موفقيت زيادی کسب نکرد. مهمترين دليل را بايد در ساختار دروني تفکر و فقه شافعي جستجو کرد که در مصر و شام مذهب شايع بود. منظر حنفيان (در بخشهاي شرقي جهان اسلام) نسبت به دولت (در عصر سلاجقه با توجه به موفقيت آنان درکنترل نهاد علما) با منظر شافعيان نسبت به نهاد حاکميت متفاوت بود و بدين ترتيب نتايج گوناگوني از کار بست يک الگو در دو نقطه متفاوت جهان اسلام بدســت آمد. افزون بر اين، اين نکته را هم بايد افزود که نگاه ايراني با نگاه عربي در امر حکومت و نسبت آن با دين متفاوت بود؛ نکته اي که در مقاله منتشر نشده مربوط به عصر سلاجقه به آن پرداخته ام. از سوي ديگر بايد دانست که اصرار خواجه نظام الملک در به رسميت شناختن مذهب شافعي (اشعري) درکنار مذهب حنفي و تخصيص امکانات دولتي براي شافعيان[108]در شهرهايي که حتی غالب آنان حنفي بودند و يا قدرت در دست حنفيان بود، خود موجبات اختلاف و نزاع سخت و خونين حنفي-شافعي را فراهم گردانيد[109] و اين خود مي توانست براي ثبات دولت سلاجقه، مسئله آفرين باشد و زمينه را براي غوغا آفريني عامه به تحريک خواص (علما) فراهم کند، گرچه از سوي ديگري همين اختلافات و رقابتها، زمينه را براي کنترل بيشتر نهاد علما و مشغول کردن ايشان به امور داخلي و نزاعهاي سخت خويش مساعد مي نمود. ايوبيان شايد به دليل توجه به همين مشکلات، مي کوشيدند وحدت مذهبي بيشتري را اعمال کنند ولي به هرحال آنان نيز به دلايلي که گفته شد، در اين امر توفيق زيادي نداشتند.
آنان براي حمايت از علما و جلب نظر ايشان، خود نيز به علوم ديني علاقمندي نشان مي دادند و از تأليف آثار در زمينه هاي ديني حمايت مي کردند. ايوبيان همواره چنين وانمود مي کردند که با علما حشر و نشر دارند و طبعاً بدين وسيله مي توانستند تحرکات آنان را نيز تحت نظر داشته باشند[110]. در طرف مقابل نيز علما از ايوبيان و از جمله صلاح الدين حمايت مي کردند و حتی با نوشتن کتابهايي در زمينه «سياست شرعي» و نصيحتنامه، سلطان را در تدبير حکومتش ياري مي دادند و حضور دين را در حکومت و مرجعيت شريعت را درامر سياست مورد تأکيد قرار مي دادند[111]. به هرحال کوششهاي «سلطان الاسلام والمسلمين[112]» در جذب علما حتی از ديگر نقاط جهان اسلام موثر افتاد.
2- صلاح الدين و مبارزه با بدعتها :
صلاح الدين ايوبي براي حمايت از ايدئولوژي اهل سنت و جلب نظر علما، خود را موظف مي ديد با بدعتها مبارزه کند و هرگونه دگرانديشي را براي تثبيت ايدئولوژي قدرت از ميان بردارد و گفتمان مسلط اهل سنت را تحکيم نمايد. از ديگر سو فراموش نکنيم که سلاطين ايوبي در دنباله سلاجقه تلاش مي کردند که با تثيبت ايدئولوژي سني حاکميت و نفي همه بدعتها و دگرانديشي ها و با اعمال تفتيش عقايد مذهبي، وحدت مذهبي مورد نظر خود را تحکيم کنند. در پشت اين رهيافت، اراده ايي معطوف به قدرت بود تا سر رشته قدرت مذهبي را در جامعه سني تحت حکومت سلطان با همه تنوعهاي فقهي و يا حتي ساختاري خود، در اختيار سلطان قرار دهد. درست است که سلطان با تعقيب دگرانديشان، ميزان وفاداري خود را به «سنت جماعت» ابراز مي کرد، ولي شايد در بيشتر اوقات در غفلت فقيهان از منطق قدرت، در عمل اين سلطان بود که خود را ميزان درستي و يا نادرستي باورهاي مذهبي حتی عالمان قلمداد مي کرد و مي توانست به بهانه وظائف ديني حکومت، اهداف سياسي خود را خاصه درجهت کنترل نيروهاي اجتماعي وحرکتهاي مدني (و بويژه علما و جنبش هاي مذهبي توده وار) دنبال کند.
از ميان اين بدعتها، يکي فلسفه و گرايشهاي خردگرا و فلسفي بود که هرچند غزالي به نمايندگی از اهل سنت در ستيهندگي خود برعليه آن تا حدود زيادي توفيق يافته بود، ولي به دلايل مختلف، خاصه متکلمان اشعري به فلسفه آلوده شده بودند، گرچه اينان دستگاه کلامي خود را بالمآل در برابر فلسفه و گرايش فلسفه يوناني مي دانستند. البته از دير باز اصحاب حديث و حنابله و گرايشهاي سلفي تر در جهان اسلام، از عصر احمدبن حنبل و حتی پيش از او نيز مخالفت خود را با «بدعت» فلسفه آشکارا ترويج مي کردند، اما در عصر صلاح الدين، گفتمان حاکم بر تفکر اهل سنت فلسفه را خطري بزرگ براي خود مي ديد و دولت موظف بود مانع زمينه رشد فلسفه گرايي شود و صلاح الدين چنانکه منابع سني توصيف مي کنند: «مبغضاً للفلاسفة والمعطلة والدهرية ومن يعاند الشريعة[113]» بود. در عصر او فقهايي مانند ابن ابي عصرون و ابن الزّکي در فشار بر اهل فلسفه و جلوگيري از رواج آن کوشش مي کردند[114]. با اين وصف در يک وضعيت متناقض نما، می دانيم که گروهي تحت حمايت صلاح الدين و نزديکانش به فلسفه مي پرداختند. از جمله : فيلسوف و دانشمند نامدار يهودی، موسي ابن ميمون (د.601 ق/1204 م) که تحت حمايت القاضي الفاضل فعاليت می کرد و طبيب شخصی صلاح الدين و فرزندش الافضل بود[115].همچنين بايد در همين شمار از طبيب و فيلسوف مشهور مسلمان، عبداللطيف بغدادي (د 629ق/1231م) نام برد که خود با صلاح الدين مرتبط بود و نيز با ابن شداد و عماد اصفهاني و قاضي فاضل که همگي از نزديکان صلاح الدين بودند، ارتباط داشت. ديگر عالمان فلسفه و همچنين گروهي از اطباء را که برخی از آنان اهل فلسفه نيز بودند، در عصر ايوبي مي شناسيم[116]. با اين وصف دشمني با اهل فلسفه و علوم اوائل در ميان عالمان و فقيهان سني شام و مصر در دوره ايوبي امري فراگير بود: در اين ميان شيخ شمس الدين محمد بن ابي بکر فارسي معروف به ابن الايکي (د627ق/1229م) قابل ذکر است که در اصول فقه و کلام و منطق و علوم اوائل برجستگي داشت و در جامع اموي تدريس مي کرد. وي سپس به مصر آمد و متولي مشيخة الشيوخ خانقاه سعيد السعداء قاهره گرديد ولي صوفيان اين خانقاه او را پذيرا نشدند، چرا که مي گفتند وي به منطق و علوم اوائل مي پردازد، او نيز ناچار شد به دمشق بازگردد[117]. سيف الدين ابوالحسن علي بن ابی علي آمدي (د.631ق/1233م)، متکلم اشعري متمايل به فلسفه مشّاء با اينکه مدتي مديد متصدي اقراء قرآن در جامع مظفري قاهره بود ولي مورد حسادت قرار گرفت، و او را متهم به فساد عقيده کردند، چرا که به علوم فلسفي اشتغال داشت، از اين رو پس از اقامت طولاني در مصر ناچار شد که به دمشق رود. در آنجا نيز البته استقبالي از وي نشد و بنابه تعبير سبط ابن جوزي به دليل کراهت بني العادل (ايوبيان) از فلسفه او را به چيزي نگرفتند. الملک المعظم وی را چندان بزرگ نمي داشت و تازه آنگاه که درگذشت جانشينش الملک الاشرف، آمدي را از تدريس در مدرسه عزيزيه باز داشت و هشدار داد که هرکس جز تفسير و فقه تدريس کند و کلام فلاسفه را تعليم نمايد، او را تبعيد خواهد کرد[118]. ابن الصلاح الشهرزوري (د 643ق/1245م)، با اينکه در آغاز خود علاقمند بود که علم منطق را نزد عالم موصل: کمال الدين موسی بن ابي الفضل موصلي بخواند و البته استاد او را از خواندن منطق به دليل دشمني عامه با علوم اوائل تحذير داده بود[119]، ولي بعدها خود از بزرگترين دشمنان فلسفه و منطق در جهان اسلام گرديد و آنگاه که متولي مشيخه دار الحديث اشرفيه در سال 630 ق/1232م شد و در دمشق از نفوذ بالايي نزد الملک الاشرف برخوردار گرديد، از تحصيل و تدريس منطق و فلسفه در شهر ممانعت کرد و البته سلطان نيز او را حمايت می کرد. ابن الصلاح در اين باره فتوا داد و اشتغال به فلسفه و منطق را ممنوع ساخت و ممانعت از گسترش فلسفه را وظيفه سلطان دانست. او در متن اين فتوا فلسفه و منطق را چنين توصيف کرد: «اسّ السّفه والانحلال ومادة الحيرة والضلال ومثار الزيغ والزندقة ومن تفلسف عميت بصيرته عن محاسن الشريعة المطهرة ... واما المنطق فهو مدخل الفلسفة ومدخل الشرّ شرّ وليس الاشتغال بتعليمه وتعلمه مما اباحه الشرع ولا استباحه احد من الصحابة والتابعين والائمه المجتهدين، واستعمال الاصطلاحات المنطقية في مباحث الاحکام الشرعية من المنکرات المستبشعة وليس بالاحکام الشرعية افتقار الی المنطق اصلاً، ومن يزعم انه يشتغل بالمنطق و الفلسفة لفائدة يزعمها، فقد خدعه الشيطان و مکر به. فالواجب علی السلطان ان يدفع عن المسلمين شرّ هم و يخرجهم من المدارس، و يعاقبهم علی اشتغالهم بهذه العلوم ومن يعتنق منهم عقائد الفلاسفة يجب ان يعرض عليه الاسلام او السيف، ومن اوجب الواجبات عزل من يشتغلون منهم بالتدريس وسجنهم وان زعموا انّهم غير مؤمنين بعقائدهم[120].» چنانکه مي بينيم ابن الصلاح، فيلسوفان را در حدّ مرتدان معرفي مي کند و خواستار اعمال تفتيش عقايد بر عليه آنان به عنوان "دگر انديش" و حذف اجتماعی و حتی فيزيکی آنان است. ايوبيان، هم به دليل مبارزه با فضاي فکري فاطميان که از ديدگاه اهل سنت، فلسفي گرا بودند و هم به دليل اينکه دفاع از سنت و مبارزه با بدعتها و دگرانديشي ها، از ديدگاه علما، وظيفه دولت تلقي مي شد و آنان از دولت مشروع موکداً مي خواستند که به اين خواست عالمان ديني تن دهد، با فلسفه به عنوان «بدعت» مبارزه کردند و گرچه سياست آنان دراين باره همواره يکسان نبود و بستگي تامي به ضعف يا قوت دولت در برابر علما از يک سو و فشار عالمان و فقهاي سني از سوي ديگر داشت، ولي بنابر سنت ديرينه اهل سنت و جماعت[121]، خاصه پس از ابوحامد محمد غزالي و نقد تند او در حق فلاسفه،گرچه موضع او با موضع اصحاب حديث و سنتگرايان در اين رابطه متفاوت بود، ايوبيان ناچار بودند مطالبات عالمان دين خاصه گرايشهاي سنتي تر يعني اصحاب حديث شافعي مذهب (وگاه حنبلي مذهب) که حتی در برابر گرايشهاي تا اندازه ای فلسفي برخی اهل سنت و به تعبير بهتر، "متکلمان سنت" (گرايش اشعريان متکلم) نيز موضع مي گرفتند و در پي تثبيت پاک انديشي سلف صالح بودند، را اجابت کنند و فلاسفه را به عنوان دگرانديشان از «جامعه اسلامي» دور کنند.
البته نبايد فلسفه ستيزي و فيلسوف کُشي ايوبيان شافعي اشعري مذهب را محصول طبيعي تفکر غزالي دانست، بلکه مخالفان فلسفه درميان سنتگرايان اهل سنت حتی با خود غزالي نيز نمي ساختند و شيوه فکري غزالي را نيز گونه اي از تفکر باطني و غير مستند به مرجعيت سنت مي پنداشتند. ايوبيان اشعري مذهب درميان دو طيف گوناگون اسلام سني ناچار بودند هر از گاهي درخصوص مقابله با فلاسفه و خردگرايان، تغيير موضع دهند.
در اين ميان بايد به موضع ايوبيان در قبال فيلسوف اشرافي، شيخ شهاب الدين يحيي بن حبش سهروردي (د 587ق/1191م) اشاره کرد. شيخ شهاب الدين آن هنگام که به شام درآمد، در حلب سکني گزيد و در آنجا با فقيهان حلب به مناظره برخاست و همين امر موجب بدخواهي فقيهان در حق او نزد سلطان شد و در پي آن، سلطان الملک الظاهر غازي فرزند صلاح الدين ايوبي او را احضار کرد و از مدرسين و فقها و متکلمين نيز خواست که در دربار وي حاضر شوند تا اينکه سلطان حقيقت ماجرا را دريابد. در پي اين مجلس سلطان شيخ را نواخت و به او علاقمند شد و همين امر نگراني علما و فقها را بيشتر کرد. فقيهان و از جمله دو فقيه شافعي حلب زين الدين عبدالملک بن نصرالله ابن جهبل (د 590ق/1193م) و برادرش مجدالدين طاهر (د596ق/1199م) که از الملک الظاهر نا اميد شده بودند، به سلطان صلاح الدين شکايت بردند و شيخ را تکفير کردند. سلطان به فرزندش مکتوبي نگاشت و در آن نوشت : «ان هذا الشهاب السهروردي لابد من قتله و لاسبيل انه يطلق و لايبقی بوجه من الوجوه !!» . صلاح الدين بدين ترتيب قتل شيخ را فرمان داد و شيخ درحالي که از طعام و نوشيدني ممنوع شد به تدريج در قلعه حلب جان داد[122]. جالب اينکه در عصر شيخ شهاب الدين و در دربار صلاح الدين ايوبي و از نزديکان او، فيلسوف و طبيب معروفي را مي شناسيم که پيشتر نامش گذشت : موفق الدين عبداللطيف بغدادي. او مقيم دمشق بود و در طب و فلسفه، خاصه فلسفه ارسطو تخصص داشت. موفق الدين در منطق، طبيعيات و الهيات تأليف جامعي به عنوان الجامع الکبير (در 10 مجلد) نوشت. او با کتب ابن سينا و غزالي آشنايي تمام داشت. شايد گرايش مشّايي او موجب شده بود که فلسفه سهروردي را نپسندد و بر کتابهاي او مانند تلويحات، اللمحات و المعارج نظر نقادانه تندي داشته باشد[123]. در برابر فلسفه، تصوف سني مورد احترام ايوبيان بود و اين البته بدين دليل بود که تصوف با کوشش مکتب خراسان و خاصه غزالي در درون ساختار اسلام سني و نظام آموزشي آنان جاي گرفت و بويژه شافعيان (و اشاعره) پيوندي استوار با تصوف يافتند[124].
ايوبيان از سوي ديگر در برابر شعائر شيعي فاطميان نيز موضع گرفتند و از آن جمله بايد روز عاشورا را ذکر کرد که به عنوان روز عزا و ماتم براي فاطميان مطرح بود، ولي ايوبيان عاشورا را بنا به سنت مذهبي اهل سنت، به عنوان روز عيد مطرح کردند و در اين باره البته نظر به واقعه کربلا نداشتند و روز عاشورا را به عنوان عيدي که ادعا شده در سنت نبوي مطرح بوده، احيا کردند و در آن به جشن و سرور مي پرداختند[125].
ايوبيان در براندازي حکومتهای از منظر آنان اهل بدعت، جدا از دستيابي به مطامع سياسي خويش و توسعه مملکت تحت نفوذ خود، نظر مساعد علما را نيز با اين اقدامات جلب مي کردند و البته همواره نيز براي اهداف سياسي و نظامي خود، از توجيهات علما پسندانه مانند "کوشش در مسير ازاله بدعتها و مذاهب فاسده" ياري مي گرفتند.
از ديگر سو، مي دانيم که پس از خلع آخرين خليفه فاطمي، حاکمان محلي حرمين شريفين (اشراف محلي شيعي مذهب) حکومت سلطان صلاح الدين را بر منطقه خود برسميت شناختند و به عنوان نشانه آشکار بازگشت سنيان، واعظان شيعي حرم مدينه مجبور شدند تا مشروعيت خليفه سني را در خطبه خود تصديق کنند. ورنر انده ضمن توجه به اين نکته به نقل از مارمون مي نويسد : «البته نه صلاح الدين و نه جانشينان وي، تلاش خاصي براي سني کردن شهر پيامبر (ص) از خود نشان ندادند. سران شيعه مدينه، به کنترل همه نهادهاي مذهبي در آن مکان مقدس ادامه داده و قاضيان شيعه احکام شيعي را به طور مساوي بر سني و شيعي به کار بردند». جالب اينکه به تعبير انده «شماري از مولفان سني که به داشتن گرايشهاي ضد شيعي شهره اند، از اين امور انتقاد کرده اند و آن را تهديدي براي برتري مذهب سني در حجاز دانسته اند. ابوعبدالله محمد المراکشي در کتاب الذيل و التکمله در شرح حال ابن جبير (م 1217) شعري از اين مسافر معروف اندلسي آورده که آن را به صلاح الدين ايوبي (م 1192) تقديم کرده است. ابن جبير دراين شعر به طور مستقيم به سلطان متوسل شده و خواسته است تا به وضعيت مدينه نگريسته و بدعتهايي را که در شهر پيغمبر رواج يافته از بين ببرد. وي در ميان مسائل مختلف، بويژه از سبّ آشکار صحابه، به عنوان يکي از ننگ آورترين بدعتها (تأکيد از من است) ياد کرده و تأکيد کرده که شيعه بايد امامت نماز را به اهل سنت واگذار کند[126].»
کوششهاي ضد شيعي ايوبيان و نهاد علما در عصر آنان، صرفاً به روشهاي سياسي و يا تخريبي منحصر نمي شد، بلکه علما با تأليف کتاب بر عليه شيعه (روافض)، مي کوشيدند حداقل در مصر و شام، بقاياي آثار فاطميان و يا پيش از آنان حمدانيان شيعی مذهب را از ميان ببرند[127]. البته با همه شيعه ستيزي صلاح الدين، جالب اين است که برخي از اماميه او را ستوده اند[128] و اين نشانگر اين است که سلطان فراخور اهداف سياسي خود، گاه به شيعيان نيز مجال فعاليت مي داد، چنانکه گاه به فلاسفه نيز عنايت مي کرد، همانطور که پيشتر گذشت.
در خاتمه، بايد گفت گرچه در دولتهاي سلطاني تاريح اسلام که نهاد علما در ساختار قدرت قرار مي گرفت و دين دولتي مي شد (حتی در شکل هاي اوليه آن درحکومتهاي زنگيان و ايوبيان)، شاهد شکوفايي علوم ديني و فعاليتهاي مذهبي و آموزشي-ديني هستيم ولي رسمي شدن يک قرائت از دين در فقه و عقايد و ارتباط آن با گفتمان قدرت، زمينه را براي ابتکار و نظريات اجتهادي مي بست و همين امر موجبات انحطاط مسلمين بطور عام و خاصه رکود حيات علمي، فرهنگي و فکري مسلمين و عالمان مسلمان را فراهم مي کرد. اما در عصر صفويان برخلاف دولت سلطاني عثماني، به دلايل متعدد نهاد علما از آزادي عمل و ابتکار فکري بسيار بيشتري برخوردار بود و از اينرو زمينه براي ترقي انديشه شيعي، حتی در فلسفه و علوم عقلي ايجاد گرديد.
مآخذ مقاله در دنباله مقاله چاپی در مجله کتاب ماه دين قابل ملاحظه است.
يكشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۶ ساعت ۱۱:۴۸