آقای حيدری در گفتگوهای خود مکرر بر اين نکته تأکيد می کنند که علمای اسلام دست کم همديگر را از نقطه نظر کلامی تکفير کرده اند. ايشان به خطا اين نوع تکفير را تکفير اخروی می دانند. قبلا ما نوشتيم که اساسا تکفير اخروی معنا ندارد. کفر و ايمان در آخرت بايد مورد داوری خداوند قرار گيرد و کسی نمی تواند درباره آخرت و آنچه خداوند داوری می کند تصميم بگيرد. تکفير کلامی را هم قبلا گفتيم بی معناست چرا که تکفير مقوله ای فقهی است و فقه مربوط به احکام شريعت و جاری کردن آن در اين دنياست و اگر کسی طبق ملاکات شرع مسلمان باشد نمی توان او را به سبب ملاکات کلامی تکفير کرد. تکفير جایی معنا دارد که احکام فقهی کفر جاری شود. بدين ترتيب ما کفر کلامی داريم و نه تکفير کلامی. کفر کلامی صرفا يک موضوع نظری است و در همه اديان و مذاهب وقتی ايمان را تعريف می کنند کفر می شود نقطه مقابل آن. بنابراين کفر کلامی ربطی به موضوع تکفير ندارد.

باری برخی از فرق اسلامی بوده اند که قائل به اکفار متأولين بوده اند و يا حتی پا را فراتر می نهاده و قائل به اکفار بالالزام هم شده اند. خوب، اگر کسی چنين اعتقادی داشته باشد در آن صورت می تواند بالقوه اسلام يک مسلمان را قبول نکند و آن را کفر بداند. منتهی مکاتب و کسانی که به اين نوع تکفير ها باورمند بوده اند عموما يک شرط اساسی را برای اين کار در نظر می گرفته اند و آن اينکه کسی ضمن ابراز مسلمانی به عقيده ای باورمند باشد که صراحتا با اعتقاد به پيامبری پيامبر اکرم (ص) در تناقض باشد و موجب تکذيب رسالت حضرت شود. اينجا بود که معمولا گفته می شد که بايد عقيده شخص مقابل با ادله قطعيه (از نصوص قطعی الدلاله قرآن و يا خبر متواتر و البته برخی اجماع را هم اضافه می کردند) در تناقض باشد و اين تناقض هم باید خود صريح باشد نه اينکه با نوعی از تأويل خود قابل اصطياد باشد (بضرب من التأويل). مثلا کسی بگويد مسلمان است و بعد بگويد من قبول ندارم که در قرآن مثلا اصل نماز و يا زکات به عنوان فريضه عنوان شده و يا اصل وجوب تبعيت از شريعت پيامبر را منکر شود. خوب، در اينجا البته برخی از فقهاء دايره تکذيب و تطبيق آن را گسترش می دادند اما به هرحال اصل در تکفير اين بود.

به هر حال کفر کلامی اساسا کاری به تکفير نداشت و بلکه نظر متکلمان اين بود که اگر کسی ايمانش بر طبق آنچه اقتضای ايمان و تعريف آنان از آن نباشد ايمانش در واقع کفر است اما اين را داخل در تکفير فقهی نمی کردند. مگر آنکه چنانکه گفتم از طريق الزام و يا اکفار متأولين عقيده کسی را کفر در مقابل اسلام (و نه کفر در برابر ايمان کلامی) قلمداد کنند. به طور نمونه بيشتر فقهای مسلمان کسی را که ضمن مسلمان خواندن خود قائل به اباحی گری شرعی باشد غير مسلمان و کافر می دانند چرا که بدون هيچ گونه تأويل و يا الزامی متکلفانه اين شخص با آنچه ضروری اسلام است طبق نظر آنها مخالف است و اين يعنی تکذيب پيامبر که همان کفر در مقابل اسلام است. يا غزالی مثلا در تهافت الفلاسفه به سه دليل فلاسفه را کافر می خواند چرا که به زعم او مثلا فلاسفه با عقيده به ازلی بودن عالم راه را برای اثبات خدای محدِث و قديم و قادر بسته اند اما همو می گويد معتزله با وجود مخالفت با اهل سنت در مسائل اعتقادی کافر نيستند چرا که هيچ کدام از اعتقادات آنان صراحتا موجب تکذيب پيامبر و شريعت او نيست. کسی نمی تواند با ابراز اينکه عقيده معتزله می تواند بر اساس استلزاماتش که با ادله صرفا نظری قابل بحث و بررسی است (و نه ادله قطعی) با توحيد حقيقی مخالف است آنان را کافر بخواند. اما خود غزالی حتما در تعريف ايمان به خدا و صفاتش عقايد معتزله درباره صفات را مخالف ايمان کلامی می دانست اما اين کفر کلامی صرفا بحثی نظری و کلامی است و نقطه مقابل با اسلام نيست و اساسا تکفير قلمداد نمی شود و احکام کفر را هم در پی ندارد.

معتزله در اين ميان در امر تعريف ايمان و کفر خيلی سختگير بوده اند؛ منتهی اين سختگيری در دو جا بود: در موضوع عمل به اين دليل که آن را در تعريف ايمان لحاظ می کردند و از آنجایی که معتقد به وعيد بودند بنابراين بر اين باور بودند که اگر کسی در طول عمرش و لو صد سال با ايمان زندگی کند اما در عمرش يک گناه کبيره انجام دهد و بی توبه از دنيا برود درست است که در اين دنيا مسلمان است اما در آخرت مؤمن محشور نمی شود و خداوند هم طبق واجب اخلاقی عقلی او را مخلد در جهنم خواهد کرد. آنان در اينجا وصف کفر اخروی به کار نمی بردند اما در اين دنيا اين شخص را همچنان مسلمان می خواندند با اين تفاوت که اين شخص مؤمن نيست بلکه فاسق است، و نه احکام کفر و يا احکام ايمان بلکه احکام فسق بر او جاری است (چرا که آنان ايمان و اسلام را يکی می دانستند)؛ يعنی قائل به "منزلة بين المنزلتين" در موضوع احکام و اسماء بودند. اين تنها در مورد معتزله بود. اينجا چنانکه می بينيم تکفيری در کار نبود. مابقی فرق اسلامی، مسلمان مرتکب ذنب کبيره بی توبه را يا مطلقا مؤمن دنيوی می خواندند (و از جمله شيعيان امامی) و يا نهايتا مانند اباضيه و زيديه اوائل چنين شخصی را "کافر نعمت" می خواندند که در واقع کفر شرعی نبود و بیشتر احکام کفر را جاری نمی ساخت.

معتزله در يک جای ديگر از تکفير سخن می گفتند منتهی منظورشان صرفا کفر کلامی از طريق الزام و تأويل بود. در غالب اين موارد تکفير البته جنبه فقهی نداشت. معتزله به ويژه در چند قرن نخست خود از اين نوع تکفيرهای بالالزام و يا اکفار متأولين خيلی استقبال می کردند و اين شيوه البته جز در مواردی که در بالا گذشت در مقابل مورد قبول بسياری از سنيان به ويژه اشعريان نبود.
در واقع معتزله قائل به اکفار بالالزام و بالتأويل گاهی (و برخلاف مخالفانشان از ساير مکاتب کلامی) کفری که با تکذيب پيامبر ملازمه مستقيم و صريح نداشت را هم داخل در کفر می دانستند و در اينجا بنابراين کافر کلامی، تکفير فقهی هم می شد (مثلا کسی اگر حقيقتا به عقيده جبر و يا تشبيه معتقد باشد). در صورتی که عموما در ميان فرق اسلامی تکذيب اگر ملازمه صريحی نداشت تنها به کفر کلامی بسنده می شد.

در مواردی ديگر شماری از معتزله (به ويژه در دوره قديم آنها) اگر اعتقادی را مطابق با ايمان کلامی نمی دانستند (حال چه با تصريح و يا چه با الزام) اما آن را ناشی از ايمان مقلدانه (ايمان بی تحقيق از اين نقطه نظر در واقع ايمان نبود) و يا خطای در نظر و استدلال کلامی ارزيابی می کردند شخص باورمند بدان را با استناد به بحث کلی کفر و ایمان کلامی نه مؤمن بلکه مسلمان اما اين بار مسلمان فاسق می خواندند. در اينجا برخلاف ساير مکاتب و فرق اسلامی اين معتزليان معتقد بودند کسی اگر مسلمان اما از لحاظ نظری کافر کلامی باشد در آخرت هم خداوند تعامل مؤمن را با او نخواهد کرد چرا که ايمان بايد بر اساس ادله کلامی و عقلی باشد و ايمان اهل تقليد و يا ايمانی که به دليل عدم تکيه بر ادله عقلی (نظری) و يا سمعی قطعی به باورهای نادرست انجاميده و مثلا انسان مسلمان را به عقيده تشبيه باری تعالی معتقد کرده در واقع ايمان حقيقی نيست و در آخرت خداوند اين شخص را غير مؤمن اخروی خواهد دانست. اين را بدين دليل معتقد بودند که معتزله علاوه بر تکاليف شرعی (سمعی) قائل به دسته ای از تکاليف عقلی بودند (مانند وجوب عقلی "نظر" و استدلال کلامی) و معتقد بودند که حتی قبل از ورود شرايع هم انسان مکلف به تکاليف عقلی است و در آخرت هم خداوند آن تکاليف را در ضمن "عمل" انسان قلمداد می کند بنابراين اگر کسی در اين دنيا به اين تکليف عمل نکرده باشد در آخرت مورد مؤاخذه قرار خواهد گرفت. از اين نقطه نظر تکليف عقلی با تکليف شرعی فرقی نمی کند. از ديدگاه معتزله چنين شخصی در دنيا هم گرچه مسلمان است اما مسلمان فاسق است. در واقع در اين موارد و برخلاف ساير فرق اين نکته مطرح بود که اگر ايمان واقعی نباشد (يعنی ايمان کلامی) شخص در اين دنيا مسلمان فاسق خواهد بود و نه مسلمان مؤمن چرا که از ديدگاه اين گروه درست است که چنين شخصی دچار کفر کلامی شده اما در اين دنيا مسلمان است و آنجا که از ديدگاه معتزله اسلام و ايمان يکی است نمی توان او را مسلمان مؤمن خواند بلکه بايد گفت اين شخص مسلمان است اما مسلمان فاسق. در اينجا در حقيقت اين معتزليان احکام فسق را بر چنين مسلمانی در اين دنيا و در شريعت جاری می دانستند. اين عقيده بعدها حتی از سوی خود معتزله رد می شد.

در تعبير "مسلمان فاسق" در اين موارد اين نکته قابل توجه است که اين گروه از معتزله درست مانند ذنوب کبيره اعتقاد غير مصرح به لوازم عقايد تشبيهی و جبری را که برخلاف نوع ديگر از اعتقادات مصرح از تشبيه و جبر کفر (حال چه کلامی و يا فقهی بنابر گرايشاتشان) قلمداد نمی کردند به عنوان خطای در اعتقاد می دانستند و آن را نوعی خطا قلمداد می کردند که جنبه گناه دارد و بدين ترتيب مانند ذنوب کبيره فسق می آورد. چرا که باور معتزله اين بود که برخی خطاهای نظری و اعتقادی از نوع خطاهای اجتهادی در شريعت (بنابر نظريه تصويب) نيست بلکه از نوع خطاهایی است که گناه بايد قلمداد شود (يعنی عصيان است). اين چنانکه گفتم از آنجا ريشه می گرفت که معتزليان عمل به تکاليف عقلی و از جمله نظر را واجب می دانستند و موضوع ثواب و عقاب و وعد و وعيد. حال اگر کسی به دليل عدم اعمال نظر درست و عمل دقيق به واجبات عقلی (و از جمله وجوب "نظر") به خطایی در عقيده رسيده ممکن است چون تکذيب مستقيم شريعت و پيامبر نيست کافر در اين دنيا خوانده نشود اما اين کفر کلامی اثرش در اين دنيا اين است که شخص با وجود مسلمان بودن فاسق است و بنابراين اينجا بود که از تفسيق بالتأويل و بالالزام سخن می گفتند.

طبعا اين ديدگاه های معتزلی مورد موافقت مخالفانشان نبود. ابوحيان توحيدی اتفاقا در البصائر والذخائر به همين اشتهای معتزليان در کافر کلامی خواندن مخالفان فکری و حتی تمايل در کافر خواندن همديگر در ميان خودشان واکنش نشان می دهد و از آن انتقاد می کند (عبد القاهر بغدادي، متکلم برجسته اشعری هم همين انتقاد را در آثارش دارد). توحيدی می نويسد:

ورأيت كثيراً من المتكلمين يسرعون إلى تكفير قومٍ من أهل القبلة لخلاف عارضٍ في بعض فروع الشريعة، وهذا الإقدام عندي مخوف العاقبة مذموم البديّ، وكيف يخرج الإنسان من دين يجمع أحكاماً كثيرة، وقد تحلّى منه بأشياء كثيرة ليست خطأ منه، وليس المعارض له بالتكفير بأسعد منه في نقل الاسم إليه؛ كذلك أبو هاشم يكفر أباه أبا علي الجبّائي وأبو علي يكفّر ابنه، وحدّثني أبو حامد المروروذي أن أختاً لأبي هاشم تكفّر أباها وأخاها؛ وأما أصحاب أبي بكر ابن الإخشيذ كالأنصاري وابن كعب وابن الرّمّاني وغيرهم، فكلّهم يكفّرون أبا هاشم وأصحابه وجعلاً وتلامذته، وخذ على هذا غيرهم، وما أدري ما هذه المحنة الراكدة بينهم، والفتنة الدائرة معهم! أين التقوى والورع والعمل الصالح ولزوم الأولى والأحوط؟ إلى متى تذال الأعراض وقد حماها الدّين، إلى متى تهتك الأستار وقد أسبلها الله عزّ وجلّ؟ إلى متى يستباح الحريم وقد حظره الله، إلي متى تسفك الدماء وقد حرمها الله. ما أعجب هذا الأمر! كانّ الله تعالى لم يأمرهم بالألفة والمعاونة، ولم يحثّهم على المرحمة والتعاطف، وكأنّ رسول الله صلّى الله عليه وآله لم يحذّرهم التفرّق في الدين والطعن على سلف المسلين (نک: البصائر والذخائر، 7/ 249).
چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۷:۳۷