در ذيل نوشته ايشان درج شده؛ اما پاسخ من:

این نوشته دوست عزيز آقای پورجوادی کمی عجيب است. البته اين روزها چيزهای عجيب کم نيست. مکحول دمشقي يکی از مهمترين فقهای سده اول اسلام است. اصلش بنابر تعداد قابل توجهی از روايات، ايرانی و از هرات (و نه کابل) بوده. البته رواياتی هم هست که اصلش را غير عرب منتهی غير ايرانی می داند. او فقيه بوده، مثل بسياری ديگر از فقهای موالی در سده اول و آغاز سده دوم. به اين عبارت بنگريد: قال عبد الرحمن بن زيد بن أسلم: «لما مات العبادلة: عبد الله بن عباس وعبد الله بن الزبير وعبد الله بن عمر وعبد الله بن عمرو بن العاص: صار الفقه في جميع البلدان إلى الموالي: فقيه مكة عطاء، وفقيه اليمن طاوس، وفقيه اليمامة يحيى بن أبي كثير، وفقيه البصرة الحسن، وفقيه الكوفة إبراهيم النخعي، وفقيه الشام مكحول، وفقيه خراسان عطاء الخراساني، إلا المدينة فإن الله تعالى خصها بقرشي فقيه غير مدافع: سعيد بن المسيب.» (نک: طبقات الفقهاء لأبي إسحاق الشيرازي). منابع صوفيانه بعدی خواسته اند مثل بسياری موارد ديگر از اين فقيه و محدث و اهل حديث يک شخص متمايل به زهد صوفيانه بسازند. تا اينجا هم اشکالی ندارد. آقای پورجوادی فقيه بودن و همه مشخصات دينی او را تاريخنگاری عرب ها می خواند و نسبت بدان خوشبین نیست اما به روايات ايرانی بودنش که همان عرب ها نقل کرده اند که می رسد به آن روايات اعتماد می کند. من اين منطق دوگانه را نمی فهمم. اگر قرار است به روايات اين کتاب ها اعتماد نکنيم پس چرا نؤمن ببعض ونکفر ببعض ایم؟ حال اين مهم نيست. از همه خوشمزه تر اين است که آقای پورجوادی مکحول را شازده ای معرفی می کند که به اسارت افتاد و چه و چه شد و در اين زمينه قلمفرسایی ها می کند. ببينيد عبارت منابع تاريخی در اين زمينه چيست (تاريخ مدينة دمشق ؛ ج‏60 ؛ ص203 ) : ان جدّه شاذل من أهل هراة، فتزوج ابنة لملك من ملوك كابل، ثم هلك عنها و هي حامل، فانصرفت إلى أهلها، فولدت سهراب، فلم يزل في أخواله بكابل حتى ولد له مكحول، فلمّا ترعرع سبي من ثمّة، فوقع إلى سعيد بن العاص، فوهبه لامرأة من هذيل، فأعتقته.

نيای مکحول که نامش شاد دل بود با دختر يکی از شاهان محلی کابل ازدواج می کند و در حالی که زنش از او باردار بود (پدر مکحول را) شاد دل می ميرد. ناچار مادر پدر مکحول (سهراب) که شوی از دست داده بود به خانه پدری خود باز می گردد و آنجا سهراب را به دنيا می آورد. سهراب با دایی هايش که نمی دانيم آيا آنان همچنان بر سرير شاهی بوده اند يا نه زندگی می کرد و سال ها بعد که خود جوان رعنایی شد ازدواج کرد و فرزندی يافت که او همان مکحول ماست. آقای پورجوادی از اين داستان نتيجه گرفته که "او یک شاهزاده ایرانی بود که پدرش و اجدادش همه از پادشاهان کابل بودند". يک مؤرخ چنين نمی نويسد. ما نمی دانيم که سهراب خود به شاهی رسيد يا خیر. از قرائن پيداست که شاهی به او نمی بايست رسيده باشد. احتمالا شاهی به فرزندان پسری اجداد مادری می بايست رسيده باشد. وانگهی اجداد پدری مکحول که شاه و شاهزاده نبودند. شاد دل فقط با دختر شاه محلی و آن هم بنابر اين روايت ازدواج کرده بود. بگذريم...


اصل نوشته آقای پورجوادی:
از شاهی به بردگی، از کابل به دمشق
در یکی از مطالب فیس¬ بوکی خودم در یکی دو سال پیش نوشتم که ما ایرانیان دو جنگ را به عربها باخته ایم. دو شکست خفّت بار که ما هیچ گاه نتوانستیم از درد و رنج و مصیبت آن خلاصی پیدا کنیم. یکی از این دو جنگ، با حمله سپاهیان عرب در زمان خلافت عمر صورت گرفت و باعث سقوط شاهنشاهی ساسانی گردید. جنگ دوم جنگ فرهنگی بود که از زمان خلافت عباسی آغاز شد و عربها آیین زندگی و مرام و مسلک و عادتها و رسوم خود را به اسم سنّت به ایرانیان، که از نظر آنها عجم یعنی گنگ و نفهم بودند، تحمیل شد و هنوز هم سنگینی آن کمر ما را خم کرده است. مذهب اهل سنّت که زمانی هم در ایران مذهب غالب بود یعنی عادتها و رسوم و روش زندگی و مرام و مسلک عربی، و این مذهب از همان ابتدای دوره عباسی به عنوان چماقی همواره بر سر فرهنگ و ادب و رسم و رسوم خردمندانه ایرانی کوبیده شده است. من چندی پیش در یک سخنرانی که به یادبود شادروان دکتر غلامحسین یوسفی کردم به این دو فرهنگ و رسم و رسوم و عادتها، یکی عربی و دیگر ایرانی، اشاره کردم و از دو کتاب به عنوان مظهر و سمبل این دو فرهنگ یاد کردم، یکی کتاب «قابوس نامه» و دیگر کتاب «بحرالفوائد». قابوس نامه کتابی است که آئین زندگی و فلسفه آموزش و پرورش یک انسان کامل اجتماعی را به ما معرّفی می کند، آئینی که سابقه آن به صدها سال قبل برمی گردد. بحرالفوائد از لحاظ موضوع مشابه قابوس نامه است، ولی آئین زندگی و فلسفه آموزش و پرورش و اخلاقی که در آن معرّفی شده بر اساس سنّت های عربی و اگر دقیق تر بگوئیم سنتهای اهل مدینه است.
فرهنگ سنّتی عربی آن قدر بر فرهنگ ایرانی ما سیطره داشته که ما حتّی تاریخ فرهنگی و فکری و فلسفی خود را هم بر اساس آن نوشته ایم. به این معنی که ما تاریخ سیاسی و اجتماعی و دینی و فرهنگی خود را بر اساس موازین سنتی فاتحان عرب نوشته ایم. البتّه کسانی بوده اند که سعی کرده اند فرهنگ ایرانی را حفظ کنند. نهضت شعوبیه که در قرنهای دوم تا پنجم با قوت و آبرومندانه تداوم پیدا کرد بعداً تضعیف شد و برای ما بیش از چند کتاب که بر اساس فرهنگ و تفکّر و خرد ایرانی نوشته شده باشد باقی نمانده است. در حالی که ما می توانستیم صدها کتاب داشته باشیم از نوع شاهنامه فردوسی و قابوس نامه. ایرانیان به دلیل تسلیم شدن در برابر مهاجمان عرب آن طور که باید از فرهنگ خود دفاع نکردند و از سوی دیگر، دشمنان فرهنگ ایران هم تا می توانستند آثار فرهنگی ایران را حذف کردند یا به اسم عربی به ما معرّفی کردند. عنوان "فلسفه اسلامی" این جنبه از کوشش عربی را نشان می دهد. فلسفه اساساً نقطه مقابل سنّت است و لذا نمی تواند وابسته به دین باشد. به همین جهت ما نمی توانیم چیزی به عنوان فلسفه اسلامی داشته باشیم. آنچه بوده است عمدتا فلسفه ایرانی است که از قرن سوم به بعد به عنوان اسلامی معرّفی شده است.
ما حتّی شخصیّتهای بزرگ خودمان را هم از دیدگاه سنّت عربی مشاهده کرده و به خودمان و دیگران معرّفی کرده ایم.بزرگان ما همه باید به نحوی مرتبط با حجاز و سنتهای حجاز باشند. یا باید زندگی و تفکّر هر شخصیّت بزرگی به قالب سنّت عربی درآید و الا باید از صفحه تاریخ محو شوند.
من در اینجا می خواهم یک نمونه از شخصیّتهای ایرانی را که تاریخ نویسان سعی کرده اند به عنوان یکی از نمایندگان فرهنگ و آئین زندگی و مرام و مسلک سنّتی عربی درآورند معرفی کنم. ابتدا او را با نقابی که صاحبان مذهب اهل حدیث و سنّت برایش ساخته و به چهره اش نصب کرده اند معرفی می کنم و سپس سعی می کنم نقاب او را تا حدودی از چهره اش بردارم.
شخصی که می خواهم با نقاب اسلامی اهل سنّت معرّفی کنم مکحول دمشقی نام دارد که در طول قرن اوّل و تا اوائل قرن دوم بیشتر در دمشق به سر می برده و در سال 112 در همانجا فوت کرده است. به همین دلیل هم او را دمشقی خوانده اند. وی اگرچه یکی از علماء و متفکّران مشهور قرن اول است، اثر مکتوبی از خود به جا نگذاشته است. دلیل آن هم واضح است. مکحول در زمانی زندگی می کرد که متفکّران و دانشمندان هنوز عقاید و افکار خود را روی کاغذ نمی آوردند. کاغذ در اوائل عهد عباسی به عالم اسلام و مسلمین معرفی شد. مکحول در جامعه ای کاملاً شفاهی زندگی می کرد. مورّخان مسلمان او را فقیه و عالم بزرگ دمشق خوانده اند، در واقع نخستین عالم بزرگ اسلامی در دمشق، شهری که در زمان خلفای راشدین توسّط مسلمانان فتح شد. گفته اند که مکحول دمشقی یکی از چهار عالم بزرگ زمان خود بوده؛ سه عالم دیگر که در شهر معروف اسلامی زندگی می کردند و علماء آن شهرها به شمار می آمدند عبارت بودند از حسن بصری(ف110) و در بصره، سعیدبن مسیّب(ف94) در مدینه و عامر شیعی(ف103) در کوفه. مکحول یکی از نخستین دانشمندان اسلامی بود که روش عقل گرائی را در زندگی خود که زندگی دینی بود درپیش گرفت. وی اگرچه یکی از قرّاء خوانده شده، یعنی اهل زهد و ورع بوده، در عین حال زندگی او زندگی حکیمانه بوده است. جمله معروف "السلامة فی العزلة" (سلامت در تنهایی است) از جملات اوست. وی صوفی نبود، چون در قرن اوّل تصوّفی هنوز شکل نگرفته بود. وی فیلسوف هم نبود. چون در قرن اول مسلمانان فلسفه ای نداشتند. وی حتّی معتزلی و جهمی نیز به شمار نمی آید چون این دو مذهب کلامی هنوز شکل نگرفته بودند. مذهبی که وی به آن منسوب گشته است مذهب قدریه است، قدریه نخستین عقل گرایان اسلامی بودند. در عین حال مکحول اهل حدیث بود و در اینجا و آنجا حدیثی یا خبری از وی نقل کرده اند و بدین ترتیب او را در زمره تابعان و سلف صالح به شمار آورده اند.
این اجمالاً شخصیّتی است که از برای مکحول ساخته اند. و امّا یک جمله هم هست که باید درباره گذشته این عالم بزرگ قرن اول ذکر کنم و آن این است که وی اصلاً عجم بوده و اهل کابل بوده و وقتی مسلمین کابل را در سال.... فتح کردند او را اسیر کردند و به عنوان برده یا مولی به یکی از زنان مشخص عرب، از طایفه قریش یا .... بخشیدند، و او را مکحول نامیدند. این زن پس از چندی برده خود، مکحول، را آزاد کرد و مکحول پس از سفرهائی عاقبت به دمشق که پایتخت خلافت اموی بود آمد و در آنجا مقیم شد.
حال بیائیم و این عالم بزرگوار را از ورای نقاب نگاه کنیم. مکحول همان طور که گفتم ایرانی بود، امّا نه یک ایرانی ساده. او یک شاهزاده ایرانی بود که پدرش و اجدادش همه از پادشاهان کابل بودند. نام پدر مکحول سهراب بوده و جدّش.... امّا متأسفانه نام ایرانی مکحول در هیچ منبعی ذکر نشده است. مکحول دوازده سیزده ساله بود که سپاهیان عرب به کابل حمله ور شدند و زدند و کشتند و غارت کردند و شهر را به آتش کشیدند. تمام خانواده مکحول را از دم تیغ گذراندند و فقط این پسربچه دوازده سیزده ساله و شاید مثلاً خواهری از وی را امان دادند. خواهر را مثلاً به یک سردار عرب بخشیدند و پسربچه را که بعداً مکحول نامیده شد به مدینه آوردند به یکی از زنان طایفه قریش دادند تا برده او باشد.
مکحول یک بچه معمولی نبود و اربابش هم این مطلب را از ابتدا درک کرد. او وارث فرهنگ و ادب و راه و رسم زندگی خردمندانه ایرانی بود. اصولی که بر مبنای آن این شاهزاده خردسال تربیت شده بود کم و بیش همان است که در قابوس نامه شرح داده است. او نه تنها ادب و فرهنگ ایرانی را آموخته بود، بلکه در همة فنون رزمی و ورزشها نیز آموزش یافته بود. زبان مکحول پارسی بود و تا آخر عمر تازی را درست نمی توانست حرف بزند. می گویند لکنت زبان داشت، ولی شاید هم منظور این است که لهجه ایرانی و زبان پارسی داشته است. ابونعیم اصفهانی در حلیه الاولیاء نوشته است که مکحول تکیه کلامی داشت به پارسی، و وقتی از او سؤالی می کردند و او جوابی نداشت که بدهد می گفت: ندانم. احتمالاً این "ندانم" از نوع ندانمهای سقراطی بود. سقراط به یک چیز افتخار می کرد و آن نادانی بود، مکحول را ابتدا به مدینه بردند و در آنجا وی با صحابه پیغمبر(ص)، از جمله ایوذر و احتمالا علی بن ابیطالب از نزدیک آشنا شد. نزاعهای شیعه و سنّی در سرگذشت مکحول دیده نمی شود، شاید به خاطر این که مسئله شیعه و سنی هنوز به صورت حادّ درنیامده بود. مکحول اگرچه احادیثی از صحابه شنیده بود، و به عنوان راوی آنها را نقل می کرد، ولی او همانطور که گفتم قدری بود، یعنی اهل خردورزی، چیزی که در کودکی آموخته بود. فلسفه و آداب و اصول تربیتی در ایران قدیم در کتابهایی منعکس شده است که برای پادشاهان نوشته اند. پادشاه در ایران فقط نقش حاکم و رئیس و سرور جامعه را نداشته است. پادشاهی که می خواستند تربیت کنند در حقیقت یک انسان کامل اجتماعی بود. هر چیزی که یک انسان کامل باید بیاموزد به شاه آموزش می دادند. و این آموزشی بود که مکحول دیده بود. یک شاهزاده کامل که قرار بود شاه شود ولی بعد سرنوشت دیگری پیدا کرد و برده زنی عرب شد، کسی که از فرهنگ و ادب و هنری که وی آموخته بود بوئی نبرده بود. از مکحول تفاسیری هم از برخی از آیات قرآن به جا مانده و این تفاسیر کلا نشان می دهد که در قرن اول مومنان در باره مسائل چگونه فکر می کردند. در بارۀ این تفاسیر بعدا خواهم نوشت ولی در اینجا همین قدر می گویم که آنها رنگ عرفانی ندارند. محکول در کتابهای صوفیه به عنوان شخصیتی گوشه گیر و انزوا طلب و غمگین معرفی شده است. جملاتی هم در این مورد از او به جا مانده است. جملاتی که دقیقا معرف روحیه شخصی است که اصلا خانواده دار ، با تربیت، اهل فرهنگ و ادب و زندگی کردن ، یزرگ شده ولی بعد به خاک مذلت کشانده شده است. هرکس دیگری به جای او بود اگر خودش را نمی کشت از غم و اندوه دق می کرد. اساسا دو قرن اول و دوم در تاریخ اسلام دو قرنی است که حزن و اندوه بر روحیۀ اکثر مردم سایه افکنده و آخرت جوئی و دنیا گریزی و آرزوی مرگ کردن یکی از ارزشهای مهم دینی به شمار می آید. علت این روحیه سرد و مرگ طلبی غیر از این است که بسیاری از مؤمنان قرار بود در شهر و دیار خود در اوج عزت به سر برند ولی ناگهان دروازهای شهرشان باز شد و عده ای بیابانی ریختند و زدند و کشتند و همه چیز را به آتش کشیدند و کسانی را هم که نکشتند به اسیری گرفتند؟
دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۴:۱۴