در دو نوشته سابق درباره "صاحب علم جمعی" و اینکه مراد از او در نوشته های آقای حلبی مرحوم سید علی شوشتری است سخن گفتم. اینجا تحلیل خودم را درباره چرایی توجه میرزا مهدی اصفهانی به بحث های معارف و نسبت آن با منابع مختلف عرفانی و معارفی در نجف عصر او به بحث می گذارم. ابتدا قسمتی از مطالب آقای حلبی را درباره علل توجه میرزا به بحث های معارف در اینجا عیناً نقل می کنم:


"... آنكه روح توحيد را در طلبه ها دميد، ميرزا مهدي بود كه او هم متصل بود به مقاماتي كه از سرچشمه ولايت نوشيده بود(صاحب علم جمعي) و از فيوضات حضرت بقية الله بهره‌مند شده بود.... الان هم توجهي به آن حضرت بكنند، توجه ندارند. نمي‌گويم منكرند نه...، اما آن گونه كه بايد و شايد خودشان را متمسّك به آن حضرت نمي‌كنند، توجه جوهري به مقام ولايت آن حضرت نمي‌نمايند و الا يرفع الاختلاف. خود گوينده اين حرف‌ها،مرحوم ميرزا هم در اختلاف شديد واقع شده بود، حتی فرزند او هم بيوگرافي پدرش را نمي‌داند، در جذر و مدّهائي افتاده بود. دسته‌اي او را به طرف محي الدين و دسته‌اي ديگر، به جاي ديگري مي‌كشاندند. مرحوم اقا سيدعلي قاضي او را بيك طرف و مرحوم اقا سيد احمد كربلائي و شيخ محمد بهاري او را به طرف ديگر و سيد عبدالغفار مازندراني به سوئي ديگر مي‌كشيدند. يك دسته سامرّه ايها مثل سيد اسمعيل صدر و حاج ميرزا حسين نوري كه شاگردان آخوند ملافتحعلي بودند نيز او را به وادي ديگر مي‌كشاندند.... خلاصه همه اين افكار در او آمده بود و به گيجي افتاده بود. اينها از اسرار او است كه خودش با من در ميان گذاشته است. گفت كه توسل جستم به خود آن حضرت. توسل هم كه به لفظ نيست بلكه بايد به خود حضرت علاقه شخصي داشت ولو تو را بكشد، ولو تو را ريز ريز كند، تعارف ندارد، بنا بر حقائق است. تمسك اين است كه با تمامي وجود بگوئي خدايا خودش را مي‌خواهم ولو بيايد و سر مرا جدا كند.... اين را مي‌گويند اعتصام، اعتصموا بحبل الله. اين مفهوم توسل است. إبتغوا إليه الوسيلة. اين در هر كدام پيدا بشود رفع اختلاف مي‌شود. در مرحوم ميرزا مهدي اصفهاني اين حقيقت بود، اين جوهر و اين توسل در او بود، لذا رفت و آنها هم رفع اختلاف كردند و فرمودند: طلب المعارف من غير طريقنا اهل البيت مساوق لانكارنا؛ و طريق اهل البيت برايش روشن و بابي از علم صاحب علم جمعي رضوان الله عليه در او موجود شد...".

از این جملات و با توجه به شناختی که از مکاتب عرفان شیعی نجف در دویست ساله اخیر در اختیار داریم یعنی از دوران مرحوم سید مهدی بحر العلوم تا به عصر میرزای اصفهانی می توان چرایی توجه میرزا به مباحث معارفی و منابع اندیشگی وی را شناسایی کرد، به شرح زیر:

می دانیم که آقا محمد بیدآبادی هم با تعالیم قطب الدین نیریزی آشنا بوده و هم با تعالیم آخوند ملاصدرا. مرحوم بحرالعلوم هم ظاهرا گرایشات عرفانی اش مرهون آشنایی با تعالیم قطب الدین نیریزی بوده است. مرحوم سید علی شوشتری بی تردید با مبانی و معارف آقا محمد بیدآبادی و به احتمال بسیار زیاد با مبانی قطب الدین نیریزی آشنا بوده است. برخی مرحوم سید علی شوشتری را مرتبط با سید صدر الدین کاشف دزفولی می دانند که او با هر دو سنت آشنا بود. هرچه هست اصل آشنایی گویا محل تردید نیست. می دانیم که قطب الدین نیریزی در مبانی توحیدی و عرفانی دست کم در برخی مباحث اصلی با مکتب محی الدین و ملاصدرا مخالف بوده است. شرح آن تفصیلی می طلبد که در جای دیگری باید ارائه داد. سنت مکتب اصفهان که از ملا علی نوری آغاز می شود به تعالیم ملاصدرایی آقا محمد که خود حاشیه بر اسفار دارد دلبستگی داشت و می دانیم که شیوه عرفانی مکتب اصفهان و بعد طهران و امثال آقا محمد رضای قمشه ای و میرزا هاشم اشکوری با شیوه عرفانی مکتب عرفانی نجف متفاوت بوده است. بزرگان مکتب اصفهان و طهران در واقع شارحان ابن عربی اند و تعالیم او را نمایندگی می کرده اند. بر عکس در مکتب نجفی که آنان هم با تعالیم آقا محمد و در نهایت قطب الدین نیریزی پیوند داشته اند دست کم تا دوره ای تعالیم ابن عربی برجستگی نداشته و اختلاف نظرهای اساسی با محی الدین وجود داشته است. خود مرحوم سید علی شوشتری گویا تعالیم عرفانی اش نسبت چندانی با محی الدین نداشته و احتمالا بیشتر متأثر از تعالیم قطب الدین نیریزی و مرحوم بحر العلوم بوده است. اما مرحوم ملا حسینقلی همدانی ظاهرا با افکار محی الدین سازگاری بیشتری داشته است. بعد از او بی تردید مرحوم سید احمد کربلایی که فقیه برجسته ای هم بود با توجه به مکاتباتش معلوم است که به تعالیم ابن عربی معتقد بوده است. بعدها هم در مکتب مرحوم سید علی قاضی و شاگرانش همین خط پی گرفته شد، گرچه همواره در این مکتب گرایش عرفانی اصلی همچنان متأثر از گرایشات عرفانی سید بحر العلوم و سید علی شوشتری بوده است. در مقابل ظاهراً مرحوم ملا فتحعلی سلطان آبادی که او هم فقیه و عالم برجسته ای بود با مکتب ملا حسینقلی و گرایشات او از لحاظ تعلق خاطر به محی الدین مخالف بوده است. مکتب او که در دنباله کسانی مانند مرحوم سید اسماعیل صدر همان خط را دنبال کردند طبعا با گرایشات سید احمد کربلایی مخالف بوده اند. میرزای اصفهانی بعد از عزیمت به عتبات اول با مرحوم سید اسماعیل صدر و تعالیم عرفانی او آشنایی پیدا می کند. میرزا سپس در نجف با مرحوم سید احمد کربلایی آشنا می شود و بدین وسیله اختلافات دو مکتب او را دچار تردید و نوعی آشفتگی فکری می کند. مرحوم میرزا مهدی در کربلا و نجف مطلقاً فرصتی برای تحصیل حکمت نداشته است. او البته با بخش هایی از فلسفه از طریق بحث های اصولی مکتب سامراء و نجف آشنا بوده است اما گزارشی نداریم که او فلسفه را در عتبات مستقلا آموخته باشد. ظاهراً هر دو سوی این طیف عرفانی در تعالیم خود به سخنان و باورها و تعالیم سید علی شوشتری استناد می کرده اند و همین دامنه اختلاف را بیشتر و آشفتگی را برای مرحوم میرزای اصفهانی عمیقتر می کرده است. هر چه هست این اختلافات ظاهرا او را به توسلی می کشاند که داستانش را خودش و نیز مرحوم حلبی با اختلافی در جزئیات نقل کرده اند و من متنش را در دنباله می آورم. او در پی آن بنابر گفته های مرحوم حلبی که با گفتار دیگران قابل تأیید است مدعی می شود از طریقی گویا خواب و یا هر چه بوده با تعالیم اصلی مرحوم سید علی شوشتری و یا همان "صاحب علم جمعی" آشنایی مستقیم یافته و بدین وسیله به نظر خودش به معارف آل محمد دسترسی مستقیم و غیب گونه ای یافته است. اینجا عین عبارات میرزا را نقل می کنم که درباره مکاشفه خود فرموده است (نقل ها را عمداً بر اساس مقاله دانشمند محترم آقای هادی مکارم که متخصص در مباحث معارف مشهدی است نقل کردم تا مستندات من بی جهت مورد انکار منکران جدلی قرار نگیرد.):

"اين حقير فقير در اوان تشرف به نجف اشرف با كمال تنفر از مذاق تصوف و برائت از اين طريقه ضاله مشهوره در مقام تحصيل كمالات بالاخره دو مطلب به جهت احقر مشكل شده: يكي راجع به معرفت گماني و توهمي شد و به جهت حل او رجوع به كتب عرفا مي‌كردم بالاخره رجوع به كتب فلاسفه قديم كردم. و ديگري آنكه متحيّر بودم با آنكه حضرت احديّت ولي عصر را ولي عالم مقرر فرموده و اوست به منزله قطب و هادي كل، و واسطه تمام كمالات اوست، چرا طالبين معرفت خود را محتاج به مربي و رفيق دانند. لهذا در خلال اين حال توسل به وجود اقدس اعليحضرت ولي عصر ارواحنا فداه مي‌كردم به طريقي كه حضرت منان جلّ و علی مرا توفيق مرحمت مي‌فرمود. بالاخره در عالم رؤيا خود را در يکي از مدارس نجف اشرف در حجره اي ديدم.
ورقه اي به دست حقير رسيده کانّه مثل ورق قرآنهاي باغچه سرائي روسي است، ولي ورق او بزرگتر است از اوراق مصحفهاي فعلي. در طرفي از او در عرض ورقه نوشته شده به خط نسخ: طلب المعارف من غيرنا أهل البيت مساوق لانکارهم. مظنون حقير اين است که لانکارهم بود. و اين ورقه خط دور او آب طلا بود، و در ظهر ورقه در طول او قريب به آخر ورقه در گوشه طرف چپ نوشته شده به خط نسخ: وقد أقامني الله وأنا حجة بن الحسن.
بعد از اين رؤيا تغييري در حال فقير به تدريج پيدا شد تا آنکه بحمد الله تعالی در زمان قليلي حلّ مشکل اوّل به طريق خيلي سهل شد، به پيروي از کلمات صادره از ائمه صلوات الله عليهم. بلکه به تدريج بحمد الله تعالی حلّ اغلب مشکلات شد. و از برکات توسّل به امام عصر ارواحنا فداه مشکلاتي حل شد به جهت حقير که ممکن نيست عادتاً حلّ آنها در اين مدت قليل بدون تهيّأ اسباب. الحمد لله ربّ العالمين. اقلّ محمدمهدي نجفي اصفهاني في ۱۵ ذي القعدة الحرام (۱۳۴۲)"

این هم روایت مرحوم حلبی از همین "واقعه":

"يك استادي داشتم، اهل همين شهر اصفهان بود. وی مرحوم ميرزا محمدمهدي اصفهاني قدس ‌الله سرّه، مردي بود فقيه، اصولي، داراي معارف...، مرد عجیبی بود. يك درياي علم بود. زيردست بزرگاني هم تربيت شده بود كه حالا نمي­خواهم بگويم. اين بزرگوار به خود من گفت که يك وقتي در اضطراب فكري افتاده بود که چه كند؟ جمعي از حكمي‏ها و فلسفي‌ها او را به جانب فلسفه مي­كشاندند. جمعي از عرفا و صوفي ‌مسلك‌ها او را به طريق عرفان و تصوّف مي­كشاندند. جمعي او را در سير و سلوك خاصّ ديگري مي­كشاندند، که همه آن‌ها را برای من گفته است ولی نمی­خواهم شرح بدهم. ايشان گيج شده بود چه كار كند؟ خدايا راه چيست؟ اين راه را بروم؟ آن راه را بروم؟ و یک بزرگوار ديگری هم او را به راه متن شرع، متن فقاهت، همين كه الآن فقهای شما مي­روند، به همين راه دعوت مي­كرد. او گيج شده بود. اين‌ها جزو اسراري است كه به من گفته بود و تا زنده بود، مأذون نبودم بگويم. چون مرده و رفته‏ است، از نظر تربيت افكار آقايان اهل علم، از نظر اخلاص و عنايت به طلاّب مي­گويم...؛
فرمود يك روزي در وادي السلام، سر قبر هود و صالح علیهماالسلام، متوسّل شدم که خدا بيچاره­ام، خدا عاجز و حيران هستم، خدا نمي­دانم به كدام راه بروم؟ راه راست را به من بنما، خدا حيران شده­ام. وقتي آن مرحوم اين ها را براي من مي‏گفت، حال اشك در چشمش مي­آمد...، گفت: با خدا راز و نياز مي‏كردم که خدا چه كنم؟ حيرانم، نمي‏دانم. فرمود: در همين حال بودم، يك وقت ديدم حضرت بقية‌الله ارواحنافداه تشريف­فرما شدند. با وجود جسماني تشريف آوردند كه من با همين چشم‌هاي مادي جسمي ‏حضرت را ديدم. با فاصله بيست قدم، پيش من ايستادند. ديدم نواري سبز رنگ به پهناي بيست سانتیمتر و به طول هفتاد سانتیمتر، جلوي سينه حضرت، نمايان است. به من رسيدند و توجه كردند كه نگاه كن. نگاه كردم به آن نوار. ديدم با خط نوراني و روشن نوشته‏ است: «طَلَبُ المعارفِ مِن غَيرِ طَريقِنا أهلِ البَيت مُساوِقٌ لِإنكارِنا». مي‏فرمود: من فراموش كرده‏ام «مساوق» بود يا «يساوق» بود؛ و در ادامه نوشته بود: «وَ قَد أقامَنِي اللهُ وَ أنا حُجَّةُ ابنُ الحسن» و حجة ‌بن الحسن را مثل امضایي كه مي‌كنند، امضاء كرده بود. گفت: دلم باز شد، خواندم، نگاه كردم، ولی ديگر اجازه حرف زدن ندادند. خوب كه اين را ديدم و نقش خاطرم شد، حضرت از نظرم دور شدند.
اگر مرا با دين مي‌دانید، اين را از كتاب ‌ها نقل نكردم كه بگویيد معلوم نيست درست است يا خير. اگر بي‌دين مي‌دانید که هيچ. اگر مرا شيطان گمراه ‌كننده خود مي‌دانيد که آمده‌ام گمراهتان کنم و این قدر خبیث هستم، که هيچ. اگر من را مسلمان مي‏دانيد که نظرم هدايت شما و خیرخواهی شما باشد، من بدون واسطه از دو نفر كه شرفياب آن حضرت شده‏اند و هر دو هم اصفهاني، يكي در همين شهر شرفياب شده، يكي در وادي‌السلام نجف شرفياب شده، این دو قصّه را برایتان گفتم".



يكشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۷:۴۹