۱- پاتریشیا کرون و قبل از او عبد الحسین زرین کوب در اصالت بخش دوم کتاب نصیحة الملوک به غزالی به درستی تردید کرده اند. اگر کسی حتی اندکی با آثار غزالی آشنا باشد و کتاب های او را خوانده باشد در این تردید نمی کند که بخش دوم این کتاب حتی یک درصد هم ممکن نیست از غزالی باشد. آقای دکتر سید جواد طباطبایی در ویراست تازه کتاب تاریخ اندیشه سیاسی در ایران دیدگاه پاتریشیا کرون را درباره عدم اصالت بخش دوم کتاب نصیحة الملوک غزالی به شدت رد کرده اند. من در نوشته ای مستقل به این نکته باز خواهم گشت. اگر آثاری از غزالی که در آن بحث هایی درباره سیاست، جایگاه علم فقه، امامت و خلافت را تبیین کرده با بخش دوم کتاب نصیحة الملوک مقایسه کنیم تردیدی نیست که حق با پاتریشیا کرون است. وانگهی بخش اول کتاب نصیحة الملوک اگر عنوانش اصالتی هم داشته باشد (که به نظر من در آن هم تردیدی هست و شاید خود غزالی آن را مستقیماً چنین نامی نداده باشد) تنها یک نوع پندنامه اخلاقی و متن اعتقادنامه ای است و ربطی به ادبیات آداب الملوک و یا سیاستنامه نویسی و یا آنچه آن را مرایا الأمراء می خوانند ندارد. آقای دکتر طباطبایی با تصور اینکه این کتاب نمونه ای از ژانر سیاستنامه نویسی است آن را مورد بحث در این چارچوب قرار داده و آنگاه چون بخش دوم کتاب را اصیل می پندارند نتیجه گیریهایی درباره اندیشه سیاسی غزالی ارائه داده اند که به نظر من مطلقاً درست نیست. در این میان جناب طباطبایی عزیز نمی دانم به چه سبب درباره پاتریشیا کرون و آثارش و میزان آشناییش با تاریخ اندیشه سیاسی در ایران با نامهربانی سخن گفته و داوری کرده اند؟ هر چه فکر می کنم دلیلش را نمی فهمم....
۲- مرحوم همایی دو بار نصیحة الملوک غزالی را چاپ کرد و در مقدمه های هر دو چاپ درباره صحت اصالت بخش دوم کتاب مطالبی نوشت که همان اشتباه و اصرار بر آن خطای بسیاری دیگر از نویسندگان و از جمله آقای سید جواد طباطبایی را در تحلیل های خود درباره آرای سیاسی غزالی در پی داشته است. شماری از اشتباهات در کتاب غزالی نامه مرحوم همایی هم آمده که در چاپ اول نصیحة الملوک نیز دیده می شود اما در چاپ دوم برخی از آنها اصلاح شد. البته مرحوم همایی در چاپ دوم نصیحة الملوک احتمال عدم تألیف بخش دوم را منتفی نمی داند، با این وصف به دلیل آنکه ترجمه عربی موجود کتاب را که التبر المسبوک نام دارد ترجمه ای کهن می داند و آن ترجمه چنانکه می دانیم بخش دوم کتاب را هم دارد در نهایت بیشتر تمایل دارد همه کتاب موجود نصیحة الملوک را تألیف غزالی قلم دهد. از آن اشتباهات نخست اینکه مرحوم همایی گمان برده است غزالی تنها یک سالی و یا کمتر در نیشابور تدریس داشته؛ در حالی که چنین نیست و غزالی از سال ۴۹۹ تا ۵۰۳ ق و حدود آن در نیشابور و طوس تردد و مقام تدریس داشته تا اینکه از سلطان سنجر معافیت از مقام تدریس را طلب کرد. مرحوم همایی همچنین بر اساس همین استنباط اشتباه کتاب نصیحة الملوک را در چاپ اول کتاب تألیف سال ۴۹۹ ق احتمال داده در حالی که همانطور که مرحوم عباس اقبال به درستی در حواشی نامه های غزالی گفته از عبارات کتاب مجموعه نامه های غزالی (فضائل الأنام) به خوبی پیداست که کتاب سال ۵۰۳ و یا حتی بعد از آن نوشته شده است (این اشتباه در چاپ دوم کتاب اصلاح شد). از دیگر سو، در اشتباهی غریب و بر اساس استنباطی غلط مرحوم همایی متنی مختصر و چند سطری را که غزالی بنا بر گزارش فراهم کننده نامه های غزالی بر پشت جزوی که در آن فصل مربوط به سخنان غزالی در محضر سنجر ( سخنان او در محضرش در همان سال ۵۰۳ ق و حدود آن و به هر حال مدتی قبل از تألیف نصیحة الملوک که آن سخنان به پیشنهاد سنجر توسط خود غزالی در آن فصل مکتوب شده بود) دیده می شده نگاشته بود و سبب نوشتن آن فصل را توضیح می داد مقدمه کتاب نصیحة الملوک فرض کرده و آن را تأکیدی دانسته بر اینکه کتاب نصیحة الملوک سال ۴۹۹ ق نوشته است. از دیگر سو، در چاپ دوم نصیحة الملوک، مرحوم همایی باز به اشتباه تصور می کند آن فصلی که سلطان از او خواست که بنویسد در واقع همین نصیحة الملوک بوده در حالی که آن فصل سخنان شفاهی غزالی بوده در محضر سلطان که از او خواسته شد آن را بعداً مکتوب کند و نصیحة الملوک در واقع مدتی بعد در پاسخ مرحمتی از سوی سلطان نگاشته و ارسال شد.
واقعیت این است که نصیحة الملوک مدتی بعد از ملاقات او با سنجر که ظاهراً تنها ملاقات او با سلطان نیز بوده و بعد از آن غزالی تدریس نیشابور را ظاهراً به کلی و با اجازت سلطان رها کرد و به طوس بازگشت و احتمالاً همان سال ۵۰۳ و یا حتی اندکی بعد از آن نوشته شده است و این مطلب از متن کتاب نامه های غزالی کاملاً روشن است کما اینکه کاملاً و نیز بر اساس برخی قرائن قوی دیگر معلوم است که او این کتاب را برخلاف ادعای ترجمه عربی کتاب برای سلطان سنجر نوشته و نه برای سلطان محمد (آن طور که مرحوم همایی آن را تلقی به قبول کرده است. آن مرحوم در چاپ دوم با وجود آنکه احتمال سلطان سنجر را هم قوی می داند در نهایت باز بیشتر تمایلش به تألیف کتاب برای سلطان محمد و یا نوعی تفصیل در قضیه است. این اصرار ناشی است از قبول این ادعا که ترجمه عربی پیشگفته و موجود از کتاب اصالت و کهنگی دارد و باید مبنای قضاوت در خصوص محتوای نصیحة الملوک قرار گیرد).
یکی از ملاک های درست برای تشخیص اینکه بخش دوم نصیحة الملوک از غزالی نیست (که قطعاً نیست و ما ادله خود را بر آن در آینده خواهیم نوشت) مقایسه ای است میان متن های آنچه غزالی در محضر سلطان سنجر سخن گفت (و آن را بعداً در فصل پیشگفته نوشت) و همچنین نامه ای که قبل از ملاقات با سنجر از مشهد الرضا برای او نوشت و در آنها به زبان زاهدانه و عتاب آلود و منتقد سنجر را نصیحت کرد و میان آنچه در خصوص مطالب سیاستنامه ای و شاهی محوری در بخش دوم کتاب نصیحة الملوک دیده می شود. فاصله تألیف آن دو متن و تألیف نصیحه الملوک شاید تنها دو سه ماه بوده (چنانکه از کتاب نامه های غزالی کاملاً روشن است) و تازه آنچه در محضر خود سنجر گفته طبعاً باید محافظه کارانه تر باشد. حال چگونه ممکن است بخش دوم نصیحة الملوک تألیفی باشد از غزالی؟
غزالی آن هنگام که نصیحة الملوک را نوشت چنان آشفته احوال بود که در همان متن که همینک به عنوان بخش اول دیده می شود تنها به نقل پاره هایی از کتاب کیمیای سعادت بسنده کرد. چطور ممکن است در بخش دوم که متنی مطول است مطالبی برخلاف حال و هوای آن روزهای خود بنویسد، روزگاری که اندکی قبل از آن، آن نامه ها و آن درخواست ها را برای معاف شدن از ملاقات با سلطان و تدریس نگاشته بود.
توضیح: با وجود آنکه مرحوم زرین کوب در کتاب فرار از مدرسه تحت تأثیر این اشتباهات قرار نگرفته بود اما آن جزء پیشگفته مشتمل بر فصل نصایح غزالی در محضر سنجر را به غلط جزوی شامل کتاب نصیحه گمان برده است.
۳- مرحوم جلال الدین همایی کتاب نصیحة الملوک را که تصحیح و منتشر کرد در هر دو چاپ آن تلاش کرد ثابت کند بخش اعظم کتاب که در واقع قسمت دوم کتاب است همانند بخش اول از غزالی است. در واقع بخش نخست آن بخش بسیار کوچکی از کل کتاب را شامل می شود و بیشتر آن مطالبی است که جنبه پند نامه ای و اعتقادنامه ای دارد و در آثار دیگر غزالی هم مشابه همان مطالب دیده می شوند. در طول این قسمت غزالی به آثار دیگر خود هم ارجاع می دهد. احتمال اینکه نام کتاب اصلاً بعداً بر آن گذاشته شده باشد و نه اینکه خود غزالی آن را به این نام خوانده باشد وجود دارد اما به هرحال این نام نباید این تصور را ایجاد کند که ما در اینجا با کتابی با قالب و محتوای سیاستنامه ای از نوع سیاستنامه منسوب به خواجه نظام الملک و یا آداب الملوک ثعالبی روبرو هستیم. در واقع بخش دوم کتاب است که چنین ویژگی خاصی دارد؛ بخشی که دقیقاً و درست در آنجایی که مطالب کتاب غزالی پایان می گیرد با ساختار و تبویب کاملاً جدیدی آغاز می شود و بخش عمده کتاب چاپ آقای همایی را تشکیل می دهد. در این بخش ما با نویسنده ای از لونی دیگر روبرو هستیم که دلمشغولیش دلمشغولی بیشتر سیاستنامه نویسان دوران اسلامی است و به احتمال قوی نه از طبقه علما بلکه ادبا و اصحاب قلم دیوانی با سواد مختصری در مباحث دینی بوده است (این مطلب را بعداً بیشتر توضیح می دهم). هرچه هست کتابی که در جای خود می بایست بسیار با اهمیت تلقی می شد به دلیل آنکه در کنار کتابی از غزالی و به عنوان بخشی از کتاب او منتشر شده تحت الشعاع شخصیت او قرار گرفته و چون نظر بر آن بوده که این بخش از غزالی نیست کسی به محتوای مهم این اثر دیگر به شکل استقلالی توجه نکرده است. این در حالی است که به نظر ما این کتاب تألیفی است به احتمال زیاد از دوران فرزندان خواجه نظام الملک و شاید چند سالی کهنتر از زمان تألیف کتاب غزالی. هر چه هست اهمیت آن از نقطه نظر اندیشه سیاسی از کتاب غزالی و در مقام انتساب به او بسی مهمتر است. آقای دکتر سید جواد طباطبایی در واقع با عدم توجه به این نکته ارزش کتابی بسیار مهم در ادب سلطانی را بدین ترتیب نادیده گرفته اند و چون آن را از غزالی می دانند در تفسیر و درک سرشت و درونمایه سیاسی این کتاب به نظر من مؤفق نبوده و اهمیت آن را استقلالاً متوجه نشده اند؛ کتابی که اتفاقاً اگر بدان به عنوان نوشته ای مستقل از نویسنده ای دیوانی و به عنوان نمونه ای ارزشمند از آثار سیاستنامه ای دیده شود برای هدف آقای طباطبایی بسی مهمتر جلوه می کرد.
اما اینکه چطور این کتاب به غزالی منسوب شده برای کسی که با نسخه های خطی سر و کار داشته باشد البته معمای لاینحلی نیست. در حقیقت کتاب غزالی در قدیمترین نسخه های خطی این کتاب که می شناسیم شامل این بخش دوم نیست. اما در برخی نسخه های این کتاب که تنها شاید آنها هم اصلی قدیمی داشته اند متن غزالی با آن کتاب دیگر که آن هم شاید در خطاب به سلطان سنجر و یا سلطان محمد نوشته شده بود و جنبه سیاستنامه ای داشت با یکدیگر کتابت شده بوده است (پدیده ای بسیار شایع که دو و یا چند کتاب مرتبط را با هم و در یک مجموعه استنساخ می کرده اند؛ شاید در همان خزانه سنجر). آنگاه به دلیل اینکه به مرور زمان صفحه آخر و گواهی پایان نسخه کتاب غزالی که بر روی پشت آن آغاز کتاب دوم نوشته شده بوده (یعنی خطبه آغازین کتاب و آنجا که نویسنده دومی چند سطر آغازین کتابش را ارائه می دهد) از میانه نسخه اصل افتاده بوده (پدیده ای بسیار شایع در نسخه های خطی) بنابراین در نسخه های بعدی هویت کتاب دوم ناشناخته مانده و آن را ادامه ای از کتاب اول فرض کرده اند (باز پدیده ای بسیار بسیار شایع در انتساب نسخه های خطی). آقای طباطبایی وجود چنین چیزی را بی سابقه دانسته و این احتمال که صورت ساده اش را آقای زرین کوب مطرح کرده بود رد می کند. به همین سادگی اصرار بی جهت مرحوم همایی برای انتساب کل اثر به غزالی موجب شده است تا در ویراست جدید تاریخ اندیشه سیاسی در ایران آقای طباطبایی کلی به غزالی به دلیل تناقضات درونی فکرش و آشفتگی های فکریش بد و بیراه بگوید که وقتی بدان خواهم پرداخت. این در حالی است که نه تنها ساختار کتاب دوم اساساً ربطی به بخش اول کتاب ندارد بلکه اساساً قلم فارسی و شیوه نگارشی نویسنده بخش دوم به کلی متفاوت با قلم بخش اول و اساساً قلم فارسی و شیوه تألیفی غزالی است. بگذریم که اساساً مطالبی که در بخش دوم کتاب آمده مطلقاً با اندیشه دینی و سیاسی غزالی آنطور که در آثار دیگرش و از جمله احیاء و الاقتصاد و کیمیای سعادت و المستظهری می شناسیم نسبتی ندارد. شگفتا که مرحوم همایی توجهی به این امر واضح و روشن نداشته و بی جهت بر امر واضح البطلانی اصرار ورزیده است.
آقای طباطبایی استدلالات مرحوم همایی از طریق تمسک به قواعد فقهی و اصول عملیه ( قاعده ید و استصحاب) را در تعلق بخش دوم کتاب نصیحه الملوک به غزالی قبول می کند و جدی می گیرد (که طبعاً یکسره با پژوهش تاریخی و سندی نسبتی ندارد و ملاک استدلال و حجیت در این دو زمینه کاملاً متفاوت است) اما استنادات و شواهدی تاریخی را که زرین کوب و پاتریشیا کرون بر عدم اصالت این انتساب فراهم کرده اند به هیچ می گیرد؛ سهل است با بدترین عبارات پاتریشیا کرون را به باد انتقاد می گیرد. نوشتن نیازمند چنین رعد و برق ها نیست. درست بنویسید کتاب به خودی خود جذاب می شود و جای خود را پیدا می کند. اگر چنین نباشد البته اثر ماندگاری را نمی توان توقع داشت. آقای طباطبایی در مقابل اظهار کرده اند چطور صد سال بعد از غزالی بخش دوم کتاب را به نام غزالی ترجمه کرده اند؟ آنان بسی بیش از اهل ادب ما با روح اندیشه غزالی آشنا بوده اند. این سخن دیگر از آن حرف هاست که نمی دانم چه نامی باید بر آن گذاشت؟ در خود عصر غزالی و به تصریح خود او تکه ها و فصل هایی را به کتاب های او می افزوده اند تا بر او راه خرده گیری را هموار کنند. چطور پس از صد سال این کار ممکن نباشد. به عنوان یک متخصص در ادبیات دینی می گویم دهها نمونه کتاب در تاریخ اسلام داریم که در فاصله اندکی پس از مرگ نویسندگان آنها جعل و پرداخته شد و به نام آنها منتشر گردید. چه بسیار آثار منحولی که به فارابی و ابن سینا و حتی خود غزالی و بسیاری دیگر و تنها بعد از گذشت چند دهه از مرگ آنها نسبت داده نشد. در مورد غزالی از چندین کتاب منحول دیگر خبر داریم که خیلی زود و بعد از تنها چند دهه پرداخته و به او منتسب شد. اگر آقای طباطبایی در این کتاب تنها نیم نگاهی هم به تحلیل تاریخی و ادبی داشتند در رد نظر زرین کوب و پاتریشیا کرون اندکی صبوری پیشه می کردند. این نکته را هم باید اضافه کنم که برخلاف تصور آقای طباطبایی انتساب ترجمه عربی موسوم به التبر المسبوک به سده ششم اصلاً قطعی نیست. در جای دیگری خواهیم گفت که عقیده مرحوم همایی مبنی بر اینکه این ترجمه از علی بن مبارک اربلی است قطعی نیست و در واقع بعید نیست دیگر ترجمه عربی کتاب که اتفاقاَ بخش دوم را شامل نیست و آقای همایی آن را متأخر فرض کرده به احتمال زیاد ترجمه اربلی باشد. چنانکه می دانیم در کهنترین نسخه شناخته شده کتاب نصیحة الملوک بخش دوم دیده نمی شود.
۴-آقای دکتر جواد طباطبایی در کتاب تاریخ اندیشه سیاسی در ایران ، ص ۲۰۷ چنین نوشته اند: ...ولی همین غزالی که چو بید بر سر ایمان خویش می لرزید آن گاه که فتوای قتل عام رافضیان را صادر کرد، گمان نمی کرد که شاید در میان این کرور- کرور رافضی نیز مؤمنی وجود داشته باشد... در نظر این متخلق به اخلاق زاهدانه رافضی مهدور الدم حتی این مایه ارزش نداشت که امام محمد آن جزو از احکام منطق را که او اعتبار آن ها را می پذیرفت در مورد او به کار گیرد. تمام شد کلام ایشان.
من نمی دانم منبع این فتوای غریب چیست؟ کجا ابو حامد غزالی چنین فتوایی در مورد رافضه (یعنی امامیه) داده است؟ غزالی اتفاقاً از کسانی است که درباره تکفیر عقیده متفاوتی داشته است با بسیاری از سنیان دیگر که ساده تر بدان حکم می کرده اند. کتاب فیصل التفرقه غزالی شاهدی است بر این معنا. وانگهی درست است که غزالی گاه و از جمله در المستصفی عقیده ای را کفر می داند اما این به معنی تکفیر عقیده مندان به آن عقیده از نظر او نیست. چرا که اهل اصطلاح می دانند که این دو مسئله جدا از هم است و ارتباطی با هم ندارد. بسیاری از عالمان اهل سنت قائل به کفر بالالزام نبوده اند و کفر بالتأویل را صحیح نمی دانسته اند. در مجموع نظر ابو حامد غزالي نسبت به اماميه در قياس با بسياري ديگر از عالمان اشعري و ماتريدي بهتر و مثبت تر بوده و درآثارش کمتر تعرض به امامیه داشته است.
۵-آقای دکتر سید جواد طباطبایی در ویراست جدید کتاب تاریخ اندیشه سیاسی در ایران در دو فصل خواجه نظام الملک و غزالی درباره اندیشه سیاسی ایرانشهری به تعبیر خودشان سخن گفته اند. آنچه من می توانم درباره این دو فصل اظهار کنم این است که این دو فصل تنها نوعی بازخوانی دو کتاب سیاستنامه و نصیحه الملوک است از دیدگاهی خاص و با این قصد که با نظریه پردازی نویسنده کتاب درباره تداوم ایران فرهنگی و استمرار سنت شاهی آرمانی و یا اندیشه سیاسی ایرانشهری به تعبیر ایشان موافق افتد. در بازخوانی این دو متن نه بدین نکته توجه شده که اصالت کتاب سیاستنامه دست کم در قسمت هایی از آن قطعی نیست و نمی توان تنها بر پایه آن خواجه نظام الملک را شناخت و اندیشه سیاسی او را شناسایی کرد(درباره خواجه دهها سند و کتاب وجود دارد که آنها هم باید خوانده شود)؛ و نه چنانکه قبلاً گفتم غزالی را فارغ از کتاب نصیحه که از او قطعاً نیست بازخوانی کرده اند. در هر دو مورد مواجهه عریانی است با دو متن بی توجه به زمینه های تاریخی. همینک دهها کتاب درباره تاریخ سلجوقیان و مناسبات سیاسی و دینی و فرهنگی و اجتماعی عصر سلجوقی و عوامل مختلف مؤثر در کنش سیاسی آنان و وزیران آل سلجوق منتشر شده که به کلی تصورات پیشین را درباره آنان به چالش کشیده است. درباره تک تک مسائل آن عصر عواملی غیر از مذهب آنان و یا تبار ترک ایشان در ارتباطات سلجوقیان با جامعه تحت حکومتشان امروزه در مطالعات سلجوقی شناسی مطرح است که به کلی فهم ما را از سیاست خواجه نظام الملک تغییر می دهد. همین طور است غزالی و مناسباتش با اهالی قدرت و علمای عصر. یک نمونه اش بحث منازعات میان عراق عجم و خراسان و دعوای اهل قلم و سیف و رقابتهای محلی میان رؤسای شهرها و دبیران و دیوانسالاران حکومتی و مناسبات پیچیده خواجه نظام الملک با سلاطین و با دیگر امرا و دبیران و خاندان های حکومتگر محلی و با نفوذ و دعوای شافعیان و حنفیان از یک سو و منازعات شیعیان و سنیان از دیگر سو و غیره است که به کلی بازخوانی ما را از سیاستنامه تحت تأثیر قرار داده است. در فهرست منابع کتاب جز چند کتاب و آن هم عمدتاً آثار چند دهه آغازین سده بیستم چیزی از تحقیقات جدید مرتبط با این موضوعات دیده نمی شود و تقریباً در طول این دو فصل اشاره ای نیست به زمینه های تاریخی بر اساس مطالعات جدید در زمینه عصر میانی تاریخ ایران پیش و همزمان با عصر سلاجقه. تقلیل دادن آن همه پیچیدگی به رویارویی دو عنصر ایرانی و ترک و یا مقابله خلافت عربی با اندیشه ایرانشهری روشن است که رهزن است. بررسی اندیشه سیاسی فارغ از بررسی تاریخ حکومت ها و نقش آفرینی های سیاسی خداوندگاران سیاست مگر ممکن است؟ در طول این دو فصل مبنای نویسنده چنان بوده است که گویی همواره نوعی خودآگاهی تاریخی و قومی بر کنش دینی و سیاسی همه عوامل بازیگر و صحنه پرداز این منازعه ایدئولوژیک غلبه داشته است. روشن است که چنین نیست...
۶-یکی از مهمترین مشکلات در نظریه اندیشه سیاسی ایرانشهری آن طور که آقای دکتر سید جواد طباطبایی آن را صورتبندی کرده این است که ارتباط مبانی و عناصر فکری این پرسمان فکری سیاسی با ادبیات پیشا اسلامی روشن نیست. ادعای ایشان این است که نظریه سیاسی ایرانشهری تداوم اندیشه سیاسی ایران پیش از اسلام است که پس از اسلام مایه تداوم هویت فرهنگی ایران و عامل وحدت بخش فرهنگی و سیاسی و ملی آن بوده است. خوب. ما چگونه می توانیم آنچه در ادبیات سیاستنامه ای در دوران ایران اسلامی ارائه شده را در استمرار اندیشه پیش از اسلام بدانیم؟ نه آیا مراجعه به تاریخ سیاسی ساسانیان (و البته آقای طباطبایی سابقه آن را تا هخامنشیان هم مدعی می شوند) باید مورد توجه قرار گیرد؟ نه آیا باید ادبیات دینی و سیاسی به زبان های اوستایی و پهلوی را مورد مراجعه قرار دهیم؟ نه آیا باید انحای مختلف تداوم عناصر فرهنگی و سیاسی ساسانی را پس از حمله اعراب و تا دوران شکل گیری زبان فارسی و ادبیات کلاسیک فارسی نشان دهیم؟ نه آیا باید دقیقاً نشان دهیم چه مبانی نظری در اندیشه سیاسی سیاستنامه ای وجود دارد که مستقیماً و با ذکر شواهد ریشه اش به ادبیات دینی و سیاسی ما قبل اسلام در ایران می رسد؟ آیا تنها مراجعه به نامه تنسر به گشنسب (که ریشه ای پهلوی داشته) و یا کارنامه اردشیر پاپکان به نظر شما برای این منظور کافی است؟ نه آیا باید دید کجای اندیشه کسانی مانند ابن مقفع و یا نوشته های خداینامه ای و آیین نامه ای حقیقتاً به ادبیات پهلوی باز می گردد و کجای آن تنها در شمار ادبیات منحولی است که به دلائلی سیاسی و فرهنگی در سه چهار قرن نخست و در طول جریان شعوبی گری به ایران و فرهنگ ایرانی منسوب شده است؟ نه آیا باید برای شناخت فرهنگ سیاسی ماقبل اسلام نه تنها به ادبیات اوستایی و پهلوی که باید به منابع دیگر سریانی و مانوی و حتی مسیحی ما قبل اسلام ایران نیز مراجعه کرد؟ نه آیا باید به سکه ها و نوشتجات ضرب شده بر روی آنها و به سنگ نوشته ها مراجعه کرد تا اندیشه سیاسی حاکم در دوران ما قبل اسلام در ایران را شناخت؟ یا عناصر فکری و نهادهای سیاسی و اداری دوران اسلامی در تداوم دوران ساسانی را معاینه نشان داد؟
آنچه آقای طباطبایی تحت عناوینی مانند عدالت و یا مقام ظل اللهی پادشاه و از این قبیل مطالب به عنوان نمادهای اندیشه سیاسی ایرانشهری یاد می کنند در ادبیات سیاسی همه اقوام و ملل کم و بیش به صور مختلفی وجود دارد. بسیاری از این مضامین را اصلاً در ادبیات ادیان کتاب مقدس و از جمله در خود قرآن می بینیم. بخش های زیادی هم در کتاب ایشان بیشتر تحت مقوله اخلاقیات جا می گیرد و ارتباط آنها با اندیشه ایرانشهری اصلاً بحث نشده است.
مراجعه به اوستا و یا یکی دو متن پهلوی بدون مراجعه ای دقیق و بحثی همه جانبه در این زمینه روشن است که نمی تواند بحثی علمی و پژوهشی تاریخی قلمداد شود.
اگر مقصود زبانی است که سیاستنامه ها در این زمینه به کار گرفته اند (زبان فارسی که ایشان مکرر بر آن تأکید می کند) باید گفت ادب سیاستنامه ای پیش از آنکه به زبان فارسی عرضه شود به چندین قرن پیشتر به زبان عربی عرضه می شد و عیناً همان مضامین و بالاتر از ان را مطرح کرده است. آنجا هم که به مأثوراتی از اردشیر و انوشیروان استناد می شد می دانیم که آن مأثورات نخستین بار در طی ادبیاتی منحول به زبان عربی صورتبندی شد. گرچه طبعاً ریشه های پهلوی خاص خود را داشت که متأسفانه در کتاب آقای طباطبایی مورد مطالعه همه جانبه قرار نگرفته است.
درباره ابن مقفع و سهم او و ابعاد فکری سیاسی کلیله و دمنه در ادب سیاسی ایرانی تاکنون بسیار نوشته شده، چه به زبان های اروپایی و چه به زبان عربی. کما اینکه تاکنون بسیار نوشته اند درباره ابعاد مفهومی سیاسی نوشته هایی مانند آیین نامه ها و کتاب التاج ها و اندرزنامه ها. در فهرست منابع کتاب آقای طباطبایی به بیشتر این پژوهش ها ارجاعی داده نشده و آنچه ایشان در این زمینه خاص نوشته ناظر به این نوع پژوهش ها نیست. اینجاست که معتقدم آنچه ایشان در این خصوص نوشته تاریخنگاری نیست، روایتی است آزاد و قرائتی است شخصی و انتزاعی از متون مرتبط.
۷-در این کتاب آقای دکتر سید جواد طباطبایی ادعا کرده اند ملاحظاتی را در مبانی نظری اندیشه سیاسی عرضه می کنند. از دیدگاه تاریخ نگاری اندیشه یکی از مقدمات چنین رویکردی تحلیل مفهومی است با تکیه بر تحولات تاریخی. این کار نیازمند بررسی دقیق و تحلیل تاریخی متن هاست و تحول مفهومی در دایره اندیشه سیاسی. این کتاب همه چیز هست جز تلاشی در این راستا. آنچه ایشان در توصیف محتوای آثار مورد بحث خود عرضه کرده اند علاوه بر تکرار پی در پی و خسته کننده مطالب در ساختاری که هیچ نظمی بر آن حاکم نیست و صرفاً به قلم فرسایی شباهت دارد تنها بازخوانی متن هاست بدون در نظر گرفتن پیش زمینه های تاریخی و بحث های تحلیلی مفاهیم. به دلیل همین فقر تاریخی اخلاقیات و سیاسیات همه جا با هم آمیخته شده و مرز میان اندیشه سیاسی و اخلاقیات و پندیات از نقطه نظر مفهومی و نظری روشن نیست. کما اینکه به طور نمونه مفاهیم مختلف امام و سلطان و تمایزها و تحولات معنایی آنها در ژانرهای مختلف و از جمله تمایزات میان متن های کلامی و فقهی و سیاستنامه ای در افق دید نویسنده قرار نگرفته است. هیچ گرفتن تلاش های دیگر نویسندگانی که در عرصه تاریخنگاری اندیشه سیاسی نوشته اند و توهین های آشکار به کسانی مانند حمید عنایت و محمد تقی دانش پژوه و پاتریشیا کرون از یک سو و غفلت از بسیاری تألیفات در این عرصه که توسط نویسندگان عرب و غربی به ویژه در این بیست ساله اخیر نوشته شده است از دیگر سو کتاب را تبدیل به ملغمه ای کرده است که خواننده بینوا را مانند توپ فوتبال این سو و آن سو می برد و دست آخر لب چشمه تشنه او را در پایان کتاب آشفته و خسته رها می کند. اگر آقای دکتر سید جواد طباطبایی اندکی و لو اندکی به نقدهایی که در این بیست سال بر او نوشته شد و یا بدو گفته شد وقعی می نهاد این تلاش سوم او در ویراست کتابی که اصالتاً و در واقع کتاب به معنی واقعی آن نبود و بل تنها مجموعه چند مقاله بود شاید اندک توفیقی را به خود می دید. چطور می توان کتابی در تاریخ اندیشه سیاسی ایران نوشت اما فصل مستقلی به فلسفه سیاسی فارابی و فیلسوفان اسلامی در آن اختصاص نداد؟ چگونه می توان کتابی در تاریخ اندیشه سیاسی ایران نوشت اما در آن فصلی درباره اندیشه خلافت و تحول تاریخی این مفهوم و فقه سیاسی معطوف بدان ارائه نداد. آقای طباطبایی اظهار کرده اند تا قرن ها هیچ اندیشمند ایرانی به نظریه خلافت توجهی نشان نداد. من نمی دانم مقصود ایشان از ایرانی کیست و چیست؟ اما نیک می دانم که بحث از خلافت در بیشتر آثار کلامی نویسندگانی که متعلق به شهرهای مختلف سرزمین تاریخی ایران بوده اند دیده می شود و احکام شرعی متعلق به فقه حکومت هم در آثار فقهی همه این نویسندگان به مراتب مختلف مورد بحث قرار گرفته است. باری اگر ماوردی کتابی مستقل در این زمینه نوشت بر خلاف نظر غیر صائب آقای طباطبایی بدان معنی نیست که او نخستین نظریه پرداز خلافت است. تمام آنچه او در الاحکام السلطانیه خود نوشته است مفرداتش در آثار سده های دوم تا پنجم قمری قابل پی گیری است. ماوردی اگر مهم است که البته مهم است نه به خاطر نظریه پردازی خلافت و بل به دلیل تحولی است که در نسبت خلافت با سلطنت نو ظهور و نسبت مشروعیت آن در قیاس با مشروعیت بنیادی خلافت از دیدگاه اهل سنت و جماعت اتخاذ می کند.
۸- من چندی پیش نظر خود را درباره آثار آقای دکتر جواد طباطبایی در فیسبوک در پاسخ به پرسش دوستانی نوشتم. اما عده ای را خوش نیامد. آنجا گفتم به عنوان یک اندیشمند اهل نظر و با تفکری فلسفی نوشته های آقای طباطبایی جذابیت خاص خود را دارد اما کار ایشان را نمی توان تاریخنگاری اندیشه خواند. به عنوان یک روشنفکر اهل نظر فلسفی بازخوانی های آقای دکتر طباطبایی از میراث گذشته سیاسی ما جالب توجه است. پرسش هایی که مطرح می کند، داوری هایی که نه از نقطه نظر تاریخی بلکه از دیدگاهی فلسفی نسبت به دلالتهای هرمنوتیکی متن ها می کند و بالاخره نگاهی که از بیرون این سنت بدان می کند آن هم با پرسشهای نظری طبعاً می تواند جالب توجه باشد. اما اسم این کاری که ایشان در آثار خود با عناوینی مانند تاریخنگاری اندیشه سیاسی ایرانی کرده را هرچه می خواهید بگذارید اما لطفاً آن را تاریخنگاری اندیشه سیاسی نام ندهید . مؤرخ با سندها و با تحلیل تاریخی متن ها و با کانتکست ها و با بحث از اصالت متون و سندها و مقایسه های متنی و ادبی و تحولات مفهومی سر و کار دارد. احکام کلی دادن و نا به هنگامی تاریخی در تحلیل تاریخی شایسته یک محقق تاریخ نیست. هر چیزی را باید در زمان خودش ببیند و احکام فلسفی و یا نگاه امروزی را بر متن تحمیل نکند. این در حالی است که یک فیلسوف می تواند روایت خودش را از آنچه می خواند ارائه دهد و در واقع نه آن اندیشه را روایت که بازسازی و خلق دوباره کند. فیلسوف کارش خلق اندیشه است و نه روایت آن. آقای طباطبایی اندیشه ای را خلق می کند و روایت خود را که نشان دهنده تفکر فلسفی او و نتیجه تأملات نظری خود اوست ارائه می دهد. از این جهت ایرادی بر ایشان نیست اما اسمش را تاریخنگاری اندیشه سیاسی نمی تواند بگذارد و اگر چنین کند طبعاً کار ماندگاری را نمی تواند توقع داشته باشد. در مقابل یک مؤرخ نظریه پردازی نمی کند. اینکه می گویم نظریه پردازی نمی کند مقصودم این نیست که تاریخنگاری بدون نظریه ای در تاریخ نگاری ممکن است. ابداً چنین مقصودی ندارم. آن دیگر تاریخنگاری نیست آن روایتگری تاریخ است. مقصودم آن است که یک مؤرخ در چارچوب و در ظرف نظریه ای در تاریخ نگاری که الگوی خود قرار داده است در مقام نخست نگاهش به اسناد و متون است و بازسازی واقعیت تاریخی به طوری که نزدیکترین روایت را نسبت به آنچه اتفاق افتاده به دست دهد.
می پرسید نمونه ای بیاور. ساده است کتاب تاریخ اندیشه سیاسی پاتریشیا کرون را مقایسه کنید با چند دفتری که آقای طباطبایی در همین زمینه منتشر کرده است. تمایزها را معاینه می بینید.
به هرحال به نظر من نامی که در ویراست اول این کتاب بر آن گذاشته شده بود و آن را درآمدی فلسفی خوانده بودند بیشتر مناسب این کتاب است.
۹- درباره میزان اصالت متن سیر الملوک خواجه نظام الملک طوسی
چون اشاراتی در نقد من از کتاب آقای طباطبایی در خصوص مسئله انتساب کتاب سیر الملوک به خواجه نظام الملک رفت دوستی از من خواست نظرم را درباره مقاله های خیسماتولین و نظریه او در خصوص جعل کتاب توسط امیر الشعرا معزی اینجا بنویسم. آنچه او در این باره اظهار کرده مستلزم طبقاتی از احتمالات و فرض هایی است که پذیرش مجموع آنها ساده نیست و به نظر من نمی تواند معتبر قلمداد شود. تقریباً هیچ کدام از آن فرض ها مستقلاً قابل تأیید نیست و در کنار هم گذاشتن آنها هم مشکلی را حل نمی کند. مشکلاتی در بحث از انتساب کتاب هست که برخی محققان بدانها اشاره هایی داشته اند و حتی یکی از فضلای قم نیز چند سال پیش در این باره مطالبی در مجله کلام قم منتشر کرد اما حل آن مشکلات متنی و تاریخی مرتبط با متن کتاب سیر الملوک ابداً مستلزم پذیرش چنین فرض های غریبی که هیچ کدام مستند متنی روشن ندارد نیست.
در زمینه بخش دوم نصیحة الملوك غزالي هم در همان مقالات فرض هایی مطرح شده که مطلقاً به نظر من قابل قبول نیست. حقیقت آن کتاب همانی است که زرین کوب و کرون گفته اند و من هم یکی دو مطلبی را افزون بر آنها گفته ام که اشاره وار در یادداشت های سابق بدانها پرداختم و در آینده نزدیک بیشتر درباره آن خواهم نوشت.
در نوشته ای مستقل هم امیدوارم که به کتاب سیر الملوک بپردازم. چند سالی است درباره این کتاب مطالبی را گرد می آورم و چند بار از آغاز تا انجام آن را خوانده ام. امیدوارم آنچه درباره هویت آن به نظرم رسیده است را در آن نوشته تبیین کنم.
۲- مرحوم همایی دو بار نصیحة الملوک غزالی را چاپ کرد و در مقدمه های هر دو چاپ درباره صحت اصالت بخش دوم کتاب مطالبی نوشت که همان اشتباه و اصرار بر آن خطای بسیاری دیگر از نویسندگان و از جمله آقای سید جواد طباطبایی را در تحلیل های خود درباره آرای سیاسی غزالی در پی داشته است. شماری از اشتباهات در کتاب غزالی نامه مرحوم همایی هم آمده که در چاپ اول نصیحة الملوک نیز دیده می شود اما در چاپ دوم برخی از آنها اصلاح شد. البته مرحوم همایی در چاپ دوم نصیحة الملوک احتمال عدم تألیف بخش دوم را منتفی نمی داند، با این وصف به دلیل آنکه ترجمه عربی موجود کتاب را که التبر المسبوک نام دارد ترجمه ای کهن می داند و آن ترجمه چنانکه می دانیم بخش دوم کتاب را هم دارد در نهایت بیشتر تمایل دارد همه کتاب موجود نصیحة الملوک را تألیف غزالی قلم دهد. از آن اشتباهات نخست اینکه مرحوم همایی گمان برده است غزالی تنها یک سالی و یا کمتر در نیشابور تدریس داشته؛ در حالی که چنین نیست و غزالی از سال ۴۹۹ تا ۵۰۳ ق و حدود آن در نیشابور و طوس تردد و مقام تدریس داشته تا اینکه از سلطان سنجر معافیت از مقام تدریس را طلب کرد. مرحوم همایی همچنین بر اساس همین استنباط اشتباه کتاب نصیحة الملوک را در چاپ اول کتاب تألیف سال ۴۹۹ ق احتمال داده در حالی که همانطور که مرحوم عباس اقبال به درستی در حواشی نامه های غزالی گفته از عبارات کتاب مجموعه نامه های غزالی (فضائل الأنام) به خوبی پیداست که کتاب سال ۵۰۳ و یا حتی بعد از آن نوشته شده است (این اشتباه در چاپ دوم کتاب اصلاح شد). از دیگر سو، در اشتباهی غریب و بر اساس استنباطی غلط مرحوم همایی متنی مختصر و چند سطری را که غزالی بنا بر گزارش فراهم کننده نامه های غزالی بر پشت جزوی که در آن فصل مربوط به سخنان غزالی در محضر سنجر ( سخنان او در محضرش در همان سال ۵۰۳ ق و حدود آن و به هر حال مدتی قبل از تألیف نصیحة الملوک که آن سخنان به پیشنهاد سنجر توسط خود غزالی در آن فصل مکتوب شده بود) دیده می شده نگاشته بود و سبب نوشتن آن فصل را توضیح می داد مقدمه کتاب نصیحة الملوک فرض کرده و آن را تأکیدی دانسته بر اینکه کتاب نصیحة الملوک سال ۴۹۹ ق نوشته است. از دیگر سو، در چاپ دوم نصیحة الملوک، مرحوم همایی باز به اشتباه تصور می کند آن فصلی که سلطان از او خواست که بنویسد در واقع همین نصیحة الملوک بوده در حالی که آن فصل سخنان شفاهی غزالی بوده در محضر سلطان که از او خواسته شد آن را بعداً مکتوب کند و نصیحة الملوک در واقع مدتی بعد در پاسخ مرحمتی از سوی سلطان نگاشته و ارسال شد.
واقعیت این است که نصیحة الملوک مدتی بعد از ملاقات او با سنجر که ظاهراً تنها ملاقات او با سلطان نیز بوده و بعد از آن غزالی تدریس نیشابور را ظاهراً به کلی و با اجازت سلطان رها کرد و به طوس بازگشت و احتمالاً همان سال ۵۰۳ و یا حتی اندکی بعد از آن نوشته شده است و این مطلب از متن کتاب نامه های غزالی کاملاً روشن است کما اینکه کاملاً و نیز بر اساس برخی قرائن قوی دیگر معلوم است که او این کتاب را برخلاف ادعای ترجمه عربی کتاب برای سلطان سنجر نوشته و نه برای سلطان محمد (آن طور که مرحوم همایی آن را تلقی به قبول کرده است. آن مرحوم در چاپ دوم با وجود آنکه احتمال سلطان سنجر را هم قوی می داند در نهایت باز بیشتر تمایلش به تألیف کتاب برای سلطان محمد و یا نوعی تفصیل در قضیه است. این اصرار ناشی است از قبول این ادعا که ترجمه عربی پیشگفته و موجود از کتاب اصالت و کهنگی دارد و باید مبنای قضاوت در خصوص محتوای نصیحة الملوک قرار گیرد).
یکی از ملاک های درست برای تشخیص اینکه بخش دوم نصیحة الملوک از غزالی نیست (که قطعاً نیست و ما ادله خود را بر آن در آینده خواهیم نوشت) مقایسه ای است میان متن های آنچه غزالی در محضر سلطان سنجر سخن گفت (و آن را بعداً در فصل پیشگفته نوشت) و همچنین نامه ای که قبل از ملاقات با سنجر از مشهد الرضا برای او نوشت و در آنها به زبان زاهدانه و عتاب آلود و منتقد سنجر را نصیحت کرد و میان آنچه در خصوص مطالب سیاستنامه ای و شاهی محوری در بخش دوم کتاب نصیحة الملوک دیده می شود. فاصله تألیف آن دو متن و تألیف نصیحه الملوک شاید تنها دو سه ماه بوده (چنانکه از کتاب نامه های غزالی کاملاً روشن است) و تازه آنچه در محضر خود سنجر گفته طبعاً باید محافظه کارانه تر باشد. حال چگونه ممکن است بخش دوم نصیحة الملوک تألیفی باشد از غزالی؟
غزالی آن هنگام که نصیحة الملوک را نوشت چنان آشفته احوال بود که در همان متن که همینک به عنوان بخش اول دیده می شود تنها به نقل پاره هایی از کتاب کیمیای سعادت بسنده کرد. چطور ممکن است در بخش دوم که متنی مطول است مطالبی برخلاف حال و هوای آن روزهای خود بنویسد، روزگاری که اندکی قبل از آن، آن نامه ها و آن درخواست ها را برای معاف شدن از ملاقات با سلطان و تدریس نگاشته بود.
توضیح: با وجود آنکه مرحوم زرین کوب در کتاب فرار از مدرسه تحت تأثیر این اشتباهات قرار نگرفته بود اما آن جزء پیشگفته مشتمل بر فصل نصایح غزالی در محضر سنجر را به غلط جزوی شامل کتاب نصیحه گمان برده است.
۳- مرحوم جلال الدین همایی کتاب نصیحة الملوک را که تصحیح و منتشر کرد در هر دو چاپ آن تلاش کرد ثابت کند بخش اعظم کتاب که در واقع قسمت دوم کتاب است همانند بخش اول از غزالی است. در واقع بخش نخست آن بخش بسیار کوچکی از کل کتاب را شامل می شود و بیشتر آن مطالبی است که جنبه پند نامه ای و اعتقادنامه ای دارد و در آثار دیگر غزالی هم مشابه همان مطالب دیده می شوند. در طول این قسمت غزالی به آثار دیگر خود هم ارجاع می دهد. احتمال اینکه نام کتاب اصلاً بعداً بر آن گذاشته شده باشد و نه اینکه خود غزالی آن را به این نام خوانده باشد وجود دارد اما به هرحال این نام نباید این تصور را ایجاد کند که ما در اینجا با کتابی با قالب و محتوای سیاستنامه ای از نوع سیاستنامه منسوب به خواجه نظام الملک و یا آداب الملوک ثعالبی روبرو هستیم. در واقع بخش دوم کتاب است که چنین ویژگی خاصی دارد؛ بخشی که دقیقاً و درست در آنجایی که مطالب کتاب غزالی پایان می گیرد با ساختار و تبویب کاملاً جدیدی آغاز می شود و بخش عمده کتاب چاپ آقای همایی را تشکیل می دهد. در این بخش ما با نویسنده ای از لونی دیگر روبرو هستیم که دلمشغولیش دلمشغولی بیشتر سیاستنامه نویسان دوران اسلامی است و به احتمال قوی نه از طبقه علما بلکه ادبا و اصحاب قلم دیوانی با سواد مختصری در مباحث دینی بوده است (این مطلب را بعداً بیشتر توضیح می دهم). هرچه هست کتابی که در جای خود می بایست بسیار با اهمیت تلقی می شد به دلیل آنکه در کنار کتابی از غزالی و به عنوان بخشی از کتاب او منتشر شده تحت الشعاع شخصیت او قرار گرفته و چون نظر بر آن بوده که این بخش از غزالی نیست کسی به محتوای مهم این اثر دیگر به شکل استقلالی توجه نکرده است. این در حالی است که به نظر ما این کتاب تألیفی است به احتمال زیاد از دوران فرزندان خواجه نظام الملک و شاید چند سالی کهنتر از زمان تألیف کتاب غزالی. هر چه هست اهمیت آن از نقطه نظر اندیشه سیاسی از کتاب غزالی و در مقام انتساب به او بسی مهمتر است. آقای دکتر سید جواد طباطبایی در واقع با عدم توجه به این نکته ارزش کتابی بسیار مهم در ادب سلطانی را بدین ترتیب نادیده گرفته اند و چون آن را از غزالی می دانند در تفسیر و درک سرشت و درونمایه سیاسی این کتاب به نظر من مؤفق نبوده و اهمیت آن را استقلالاً متوجه نشده اند؛ کتابی که اتفاقاً اگر بدان به عنوان نوشته ای مستقل از نویسنده ای دیوانی و به عنوان نمونه ای ارزشمند از آثار سیاستنامه ای دیده شود برای هدف آقای طباطبایی بسی مهمتر جلوه می کرد.
اما اینکه چطور این کتاب به غزالی منسوب شده برای کسی که با نسخه های خطی سر و کار داشته باشد البته معمای لاینحلی نیست. در حقیقت کتاب غزالی در قدیمترین نسخه های خطی این کتاب که می شناسیم شامل این بخش دوم نیست. اما در برخی نسخه های این کتاب که تنها شاید آنها هم اصلی قدیمی داشته اند متن غزالی با آن کتاب دیگر که آن هم شاید در خطاب به سلطان سنجر و یا سلطان محمد نوشته شده بود و جنبه سیاستنامه ای داشت با یکدیگر کتابت شده بوده است (پدیده ای بسیار شایع که دو و یا چند کتاب مرتبط را با هم و در یک مجموعه استنساخ می کرده اند؛ شاید در همان خزانه سنجر). آنگاه به دلیل اینکه به مرور زمان صفحه آخر و گواهی پایان نسخه کتاب غزالی که بر روی پشت آن آغاز کتاب دوم نوشته شده بوده (یعنی خطبه آغازین کتاب و آنجا که نویسنده دومی چند سطر آغازین کتابش را ارائه می دهد) از میانه نسخه اصل افتاده بوده (پدیده ای بسیار شایع در نسخه های خطی) بنابراین در نسخه های بعدی هویت کتاب دوم ناشناخته مانده و آن را ادامه ای از کتاب اول فرض کرده اند (باز پدیده ای بسیار بسیار شایع در انتساب نسخه های خطی). آقای طباطبایی وجود چنین چیزی را بی سابقه دانسته و این احتمال که صورت ساده اش را آقای زرین کوب مطرح کرده بود رد می کند. به همین سادگی اصرار بی جهت مرحوم همایی برای انتساب کل اثر به غزالی موجب شده است تا در ویراست جدید تاریخ اندیشه سیاسی در ایران آقای طباطبایی کلی به غزالی به دلیل تناقضات درونی فکرش و آشفتگی های فکریش بد و بیراه بگوید که وقتی بدان خواهم پرداخت. این در حالی است که نه تنها ساختار کتاب دوم اساساً ربطی به بخش اول کتاب ندارد بلکه اساساً قلم فارسی و شیوه نگارشی نویسنده بخش دوم به کلی متفاوت با قلم بخش اول و اساساً قلم فارسی و شیوه تألیفی غزالی است. بگذریم که اساساً مطالبی که در بخش دوم کتاب آمده مطلقاً با اندیشه دینی و سیاسی غزالی آنطور که در آثار دیگرش و از جمله احیاء و الاقتصاد و کیمیای سعادت و المستظهری می شناسیم نسبتی ندارد. شگفتا که مرحوم همایی توجهی به این امر واضح و روشن نداشته و بی جهت بر امر واضح البطلانی اصرار ورزیده است.
آقای طباطبایی استدلالات مرحوم همایی از طریق تمسک به قواعد فقهی و اصول عملیه ( قاعده ید و استصحاب) را در تعلق بخش دوم کتاب نصیحه الملوک به غزالی قبول می کند و جدی می گیرد (که طبعاً یکسره با پژوهش تاریخی و سندی نسبتی ندارد و ملاک استدلال و حجیت در این دو زمینه کاملاً متفاوت است) اما استنادات و شواهدی تاریخی را که زرین کوب و پاتریشیا کرون بر عدم اصالت این انتساب فراهم کرده اند به هیچ می گیرد؛ سهل است با بدترین عبارات پاتریشیا کرون را به باد انتقاد می گیرد. نوشتن نیازمند چنین رعد و برق ها نیست. درست بنویسید کتاب به خودی خود جذاب می شود و جای خود را پیدا می کند. اگر چنین نباشد البته اثر ماندگاری را نمی توان توقع داشت. آقای طباطبایی در مقابل اظهار کرده اند چطور صد سال بعد از غزالی بخش دوم کتاب را به نام غزالی ترجمه کرده اند؟ آنان بسی بیش از اهل ادب ما با روح اندیشه غزالی آشنا بوده اند. این سخن دیگر از آن حرف هاست که نمی دانم چه نامی باید بر آن گذاشت؟ در خود عصر غزالی و به تصریح خود او تکه ها و فصل هایی را به کتاب های او می افزوده اند تا بر او راه خرده گیری را هموار کنند. چطور پس از صد سال این کار ممکن نباشد. به عنوان یک متخصص در ادبیات دینی می گویم دهها نمونه کتاب در تاریخ اسلام داریم که در فاصله اندکی پس از مرگ نویسندگان آنها جعل و پرداخته شد و به نام آنها منتشر گردید. چه بسیار آثار منحولی که به فارابی و ابن سینا و حتی خود غزالی و بسیاری دیگر و تنها بعد از گذشت چند دهه از مرگ آنها نسبت داده نشد. در مورد غزالی از چندین کتاب منحول دیگر خبر داریم که خیلی زود و بعد از تنها چند دهه پرداخته و به او منتسب شد. اگر آقای طباطبایی در این کتاب تنها نیم نگاهی هم به تحلیل تاریخی و ادبی داشتند در رد نظر زرین کوب و پاتریشیا کرون اندکی صبوری پیشه می کردند. این نکته را هم باید اضافه کنم که برخلاف تصور آقای طباطبایی انتساب ترجمه عربی موسوم به التبر المسبوک به سده ششم اصلاً قطعی نیست. در جای دیگری خواهیم گفت که عقیده مرحوم همایی مبنی بر اینکه این ترجمه از علی بن مبارک اربلی است قطعی نیست و در واقع بعید نیست دیگر ترجمه عربی کتاب که اتفاقاَ بخش دوم را شامل نیست و آقای همایی آن را متأخر فرض کرده به احتمال زیاد ترجمه اربلی باشد. چنانکه می دانیم در کهنترین نسخه شناخته شده کتاب نصیحة الملوک بخش دوم دیده نمی شود.
۴-آقای دکتر جواد طباطبایی در کتاب تاریخ اندیشه سیاسی در ایران ، ص ۲۰۷ چنین نوشته اند: ...ولی همین غزالی که چو بید بر سر ایمان خویش می لرزید آن گاه که فتوای قتل عام رافضیان را صادر کرد، گمان نمی کرد که شاید در میان این کرور- کرور رافضی نیز مؤمنی وجود داشته باشد... در نظر این متخلق به اخلاق زاهدانه رافضی مهدور الدم حتی این مایه ارزش نداشت که امام محمد آن جزو از احکام منطق را که او اعتبار آن ها را می پذیرفت در مورد او به کار گیرد. تمام شد کلام ایشان.
من نمی دانم منبع این فتوای غریب چیست؟ کجا ابو حامد غزالی چنین فتوایی در مورد رافضه (یعنی امامیه) داده است؟ غزالی اتفاقاً از کسانی است که درباره تکفیر عقیده متفاوتی داشته است با بسیاری از سنیان دیگر که ساده تر بدان حکم می کرده اند. کتاب فیصل التفرقه غزالی شاهدی است بر این معنا. وانگهی درست است که غزالی گاه و از جمله در المستصفی عقیده ای را کفر می داند اما این به معنی تکفیر عقیده مندان به آن عقیده از نظر او نیست. چرا که اهل اصطلاح می دانند که این دو مسئله جدا از هم است و ارتباطی با هم ندارد. بسیاری از عالمان اهل سنت قائل به کفر بالالزام نبوده اند و کفر بالتأویل را صحیح نمی دانسته اند. در مجموع نظر ابو حامد غزالي نسبت به اماميه در قياس با بسياري ديگر از عالمان اشعري و ماتريدي بهتر و مثبت تر بوده و درآثارش کمتر تعرض به امامیه داشته است.
۵-آقای دکتر سید جواد طباطبایی در ویراست جدید کتاب تاریخ اندیشه سیاسی در ایران در دو فصل خواجه نظام الملک و غزالی درباره اندیشه سیاسی ایرانشهری به تعبیر خودشان سخن گفته اند. آنچه من می توانم درباره این دو فصل اظهار کنم این است که این دو فصل تنها نوعی بازخوانی دو کتاب سیاستنامه و نصیحه الملوک است از دیدگاهی خاص و با این قصد که با نظریه پردازی نویسنده کتاب درباره تداوم ایران فرهنگی و استمرار سنت شاهی آرمانی و یا اندیشه سیاسی ایرانشهری به تعبیر ایشان موافق افتد. در بازخوانی این دو متن نه بدین نکته توجه شده که اصالت کتاب سیاستنامه دست کم در قسمت هایی از آن قطعی نیست و نمی توان تنها بر پایه آن خواجه نظام الملک را شناخت و اندیشه سیاسی او را شناسایی کرد(درباره خواجه دهها سند و کتاب وجود دارد که آنها هم باید خوانده شود)؛ و نه چنانکه قبلاً گفتم غزالی را فارغ از کتاب نصیحه که از او قطعاً نیست بازخوانی کرده اند. در هر دو مورد مواجهه عریانی است با دو متن بی توجه به زمینه های تاریخی. همینک دهها کتاب درباره تاریخ سلجوقیان و مناسبات سیاسی و دینی و فرهنگی و اجتماعی عصر سلجوقی و عوامل مختلف مؤثر در کنش سیاسی آنان و وزیران آل سلجوق منتشر شده که به کلی تصورات پیشین را درباره آنان به چالش کشیده است. درباره تک تک مسائل آن عصر عواملی غیر از مذهب آنان و یا تبار ترک ایشان در ارتباطات سلجوقیان با جامعه تحت حکومتشان امروزه در مطالعات سلجوقی شناسی مطرح است که به کلی فهم ما را از سیاست خواجه نظام الملک تغییر می دهد. همین طور است غزالی و مناسباتش با اهالی قدرت و علمای عصر. یک نمونه اش بحث منازعات میان عراق عجم و خراسان و دعوای اهل قلم و سیف و رقابتهای محلی میان رؤسای شهرها و دبیران و دیوانسالاران حکومتی و مناسبات پیچیده خواجه نظام الملک با سلاطین و با دیگر امرا و دبیران و خاندان های حکومتگر محلی و با نفوذ و دعوای شافعیان و حنفیان از یک سو و منازعات شیعیان و سنیان از دیگر سو و غیره است که به کلی بازخوانی ما را از سیاستنامه تحت تأثیر قرار داده است. در فهرست منابع کتاب جز چند کتاب و آن هم عمدتاً آثار چند دهه آغازین سده بیستم چیزی از تحقیقات جدید مرتبط با این موضوعات دیده نمی شود و تقریباً در طول این دو فصل اشاره ای نیست به زمینه های تاریخی بر اساس مطالعات جدید در زمینه عصر میانی تاریخ ایران پیش و همزمان با عصر سلاجقه. تقلیل دادن آن همه پیچیدگی به رویارویی دو عنصر ایرانی و ترک و یا مقابله خلافت عربی با اندیشه ایرانشهری روشن است که رهزن است. بررسی اندیشه سیاسی فارغ از بررسی تاریخ حکومت ها و نقش آفرینی های سیاسی خداوندگاران سیاست مگر ممکن است؟ در طول این دو فصل مبنای نویسنده چنان بوده است که گویی همواره نوعی خودآگاهی تاریخی و قومی بر کنش دینی و سیاسی همه عوامل بازیگر و صحنه پرداز این منازعه ایدئولوژیک غلبه داشته است. روشن است که چنین نیست...
۶-یکی از مهمترین مشکلات در نظریه اندیشه سیاسی ایرانشهری آن طور که آقای دکتر سید جواد طباطبایی آن را صورتبندی کرده این است که ارتباط مبانی و عناصر فکری این پرسمان فکری سیاسی با ادبیات پیشا اسلامی روشن نیست. ادعای ایشان این است که نظریه سیاسی ایرانشهری تداوم اندیشه سیاسی ایران پیش از اسلام است که پس از اسلام مایه تداوم هویت فرهنگی ایران و عامل وحدت بخش فرهنگی و سیاسی و ملی آن بوده است. خوب. ما چگونه می توانیم آنچه در ادبیات سیاستنامه ای در دوران ایران اسلامی ارائه شده را در استمرار اندیشه پیش از اسلام بدانیم؟ نه آیا مراجعه به تاریخ سیاسی ساسانیان (و البته آقای طباطبایی سابقه آن را تا هخامنشیان هم مدعی می شوند) باید مورد توجه قرار گیرد؟ نه آیا باید ادبیات دینی و سیاسی به زبان های اوستایی و پهلوی را مورد مراجعه قرار دهیم؟ نه آیا باید انحای مختلف تداوم عناصر فرهنگی و سیاسی ساسانی را پس از حمله اعراب و تا دوران شکل گیری زبان فارسی و ادبیات کلاسیک فارسی نشان دهیم؟ نه آیا باید دقیقاً نشان دهیم چه مبانی نظری در اندیشه سیاسی سیاستنامه ای وجود دارد که مستقیماً و با ذکر شواهد ریشه اش به ادبیات دینی و سیاسی ما قبل اسلام در ایران می رسد؟ آیا تنها مراجعه به نامه تنسر به گشنسب (که ریشه ای پهلوی داشته) و یا کارنامه اردشیر پاپکان به نظر شما برای این منظور کافی است؟ نه آیا باید دید کجای اندیشه کسانی مانند ابن مقفع و یا نوشته های خداینامه ای و آیین نامه ای حقیقتاً به ادبیات پهلوی باز می گردد و کجای آن تنها در شمار ادبیات منحولی است که به دلائلی سیاسی و فرهنگی در سه چهار قرن نخست و در طول جریان شعوبی گری به ایران و فرهنگ ایرانی منسوب شده است؟ نه آیا باید برای شناخت فرهنگ سیاسی ماقبل اسلام نه تنها به ادبیات اوستایی و پهلوی که باید به منابع دیگر سریانی و مانوی و حتی مسیحی ما قبل اسلام ایران نیز مراجعه کرد؟ نه آیا باید به سکه ها و نوشتجات ضرب شده بر روی آنها و به سنگ نوشته ها مراجعه کرد تا اندیشه سیاسی حاکم در دوران ما قبل اسلام در ایران را شناخت؟ یا عناصر فکری و نهادهای سیاسی و اداری دوران اسلامی در تداوم دوران ساسانی را معاینه نشان داد؟
آنچه آقای طباطبایی تحت عناوینی مانند عدالت و یا مقام ظل اللهی پادشاه و از این قبیل مطالب به عنوان نمادهای اندیشه سیاسی ایرانشهری یاد می کنند در ادبیات سیاسی همه اقوام و ملل کم و بیش به صور مختلفی وجود دارد. بسیاری از این مضامین را اصلاً در ادبیات ادیان کتاب مقدس و از جمله در خود قرآن می بینیم. بخش های زیادی هم در کتاب ایشان بیشتر تحت مقوله اخلاقیات جا می گیرد و ارتباط آنها با اندیشه ایرانشهری اصلاً بحث نشده است.
مراجعه به اوستا و یا یکی دو متن پهلوی بدون مراجعه ای دقیق و بحثی همه جانبه در این زمینه روشن است که نمی تواند بحثی علمی و پژوهشی تاریخی قلمداد شود.
اگر مقصود زبانی است که سیاستنامه ها در این زمینه به کار گرفته اند (زبان فارسی که ایشان مکرر بر آن تأکید می کند) باید گفت ادب سیاستنامه ای پیش از آنکه به زبان فارسی عرضه شود به چندین قرن پیشتر به زبان عربی عرضه می شد و عیناً همان مضامین و بالاتر از ان را مطرح کرده است. آنجا هم که به مأثوراتی از اردشیر و انوشیروان استناد می شد می دانیم که آن مأثورات نخستین بار در طی ادبیاتی منحول به زبان عربی صورتبندی شد. گرچه طبعاً ریشه های پهلوی خاص خود را داشت که متأسفانه در کتاب آقای طباطبایی مورد مطالعه همه جانبه قرار نگرفته است.
درباره ابن مقفع و سهم او و ابعاد فکری سیاسی کلیله و دمنه در ادب سیاسی ایرانی تاکنون بسیار نوشته شده، چه به زبان های اروپایی و چه به زبان عربی. کما اینکه تاکنون بسیار نوشته اند درباره ابعاد مفهومی سیاسی نوشته هایی مانند آیین نامه ها و کتاب التاج ها و اندرزنامه ها. در فهرست منابع کتاب آقای طباطبایی به بیشتر این پژوهش ها ارجاعی داده نشده و آنچه ایشان در این زمینه خاص نوشته ناظر به این نوع پژوهش ها نیست. اینجاست که معتقدم آنچه ایشان در این خصوص نوشته تاریخنگاری نیست، روایتی است آزاد و قرائتی است شخصی و انتزاعی از متون مرتبط.
۷-در این کتاب آقای دکتر سید جواد طباطبایی ادعا کرده اند ملاحظاتی را در مبانی نظری اندیشه سیاسی عرضه می کنند. از دیدگاه تاریخ نگاری اندیشه یکی از مقدمات چنین رویکردی تحلیل مفهومی است با تکیه بر تحولات تاریخی. این کار نیازمند بررسی دقیق و تحلیل تاریخی متن هاست و تحول مفهومی در دایره اندیشه سیاسی. این کتاب همه چیز هست جز تلاشی در این راستا. آنچه ایشان در توصیف محتوای آثار مورد بحث خود عرضه کرده اند علاوه بر تکرار پی در پی و خسته کننده مطالب در ساختاری که هیچ نظمی بر آن حاکم نیست و صرفاً به قلم فرسایی شباهت دارد تنها بازخوانی متن هاست بدون در نظر گرفتن پیش زمینه های تاریخی و بحث های تحلیلی مفاهیم. به دلیل همین فقر تاریخی اخلاقیات و سیاسیات همه جا با هم آمیخته شده و مرز میان اندیشه سیاسی و اخلاقیات و پندیات از نقطه نظر مفهومی و نظری روشن نیست. کما اینکه به طور نمونه مفاهیم مختلف امام و سلطان و تمایزها و تحولات معنایی آنها در ژانرهای مختلف و از جمله تمایزات میان متن های کلامی و فقهی و سیاستنامه ای در افق دید نویسنده قرار نگرفته است. هیچ گرفتن تلاش های دیگر نویسندگانی که در عرصه تاریخنگاری اندیشه سیاسی نوشته اند و توهین های آشکار به کسانی مانند حمید عنایت و محمد تقی دانش پژوه و پاتریشیا کرون از یک سو و غفلت از بسیاری تألیفات در این عرصه که توسط نویسندگان عرب و غربی به ویژه در این بیست ساله اخیر نوشته شده است از دیگر سو کتاب را تبدیل به ملغمه ای کرده است که خواننده بینوا را مانند توپ فوتبال این سو و آن سو می برد و دست آخر لب چشمه تشنه او را در پایان کتاب آشفته و خسته رها می کند. اگر آقای دکتر سید جواد طباطبایی اندکی و لو اندکی به نقدهایی که در این بیست سال بر او نوشته شد و یا بدو گفته شد وقعی می نهاد این تلاش سوم او در ویراست کتابی که اصالتاً و در واقع کتاب به معنی واقعی آن نبود و بل تنها مجموعه چند مقاله بود شاید اندک توفیقی را به خود می دید. چطور می توان کتابی در تاریخ اندیشه سیاسی ایران نوشت اما فصل مستقلی به فلسفه سیاسی فارابی و فیلسوفان اسلامی در آن اختصاص نداد؟ چگونه می توان کتابی در تاریخ اندیشه سیاسی ایران نوشت اما در آن فصلی درباره اندیشه خلافت و تحول تاریخی این مفهوم و فقه سیاسی معطوف بدان ارائه نداد. آقای طباطبایی اظهار کرده اند تا قرن ها هیچ اندیشمند ایرانی به نظریه خلافت توجهی نشان نداد. من نمی دانم مقصود ایشان از ایرانی کیست و چیست؟ اما نیک می دانم که بحث از خلافت در بیشتر آثار کلامی نویسندگانی که متعلق به شهرهای مختلف سرزمین تاریخی ایران بوده اند دیده می شود و احکام شرعی متعلق به فقه حکومت هم در آثار فقهی همه این نویسندگان به مراتب مختلف مورد بحث قرار گرفته است. باری اگر ماوردی کتابی مستقل در این زمینه نوشت بر خلاف نظر غیر صائب آقای طباطبایی بدان معنی نیست که او نخستین نظریه پرداز خلافت است. تمام آنچه او در الاحکام السلطانیه خود نوشته است مفرداتش در آثار سده های دوم تا پنجم قمری قابل پی گیری است. ماوردی اگر مهم است که البته مهم است نه به خاطر نظریه پردازی خلافت و بل به دلیل تحولی است که در نسبت خلافت با سلطنت نو ظهور و نسبت مشروعیت آن در قیاس با مشروعیت بنیادی خلافت از دیدگاه اهل سنت و جماعت اتخاذ می کند.
۸- من چندی پیش نظر خود را درباره آثار آقای دکتر جواد طباطبایی در فیسبوک در پاسخ به پرسش دوستانی نوشتم. اما عده ای را خوش نیامد. آنجا گفتم به عنوان یک اندیشمند اهل نظر و با تفکری فلسفی نوشته های آقای طباطبایی جذابیت خاص خود را دارد اما کار ایشان را نمی توان تاریخنگاری اندیشه خواند. به عنوان یک روشنفکر اهل نظر فلسفی بازخوانی های آقای دکتر طباطبایی از میراث گذشته سیاسی ما جالب توجه است. پرسش هایی که مطرح می کند، داوری هایی که نه از نقطه نظر تاریخی بلکه از دیدگاهی فلسفی نسبت به دلالتهای هرمنوتیکی متن ها می کند و بالاخره نگاهی که از بیرون این سنت بدان می کند آن هم با پرسشهای نظری طبعاً می تواند جالب توجه باشد. اما اسم این کاری که ایشان در آثار خود با عناوینی مانند تاریخنگاری اندیشه سیاسی ایرانی کرده را هرچه می خواهید بگذارید اما لطفاً آن را تاریخنگاری اندیشه سیاسی نام ندهید . مؤرخ با سندها و با تحلیل تاریخی متن ها و با کانتکست ها و با بحث از اصالت متون و سندها و مقایسه های متنی و ادبی و تحولات مفهومی سر و کار دارد. احکام کلی دادن و نا به هنگامی تاریخی در تحلیل تاریخی شایسته یک محقق تاریخ نیست. هر چیزی را باید در زمان خودش ببیند و احکام فلسفی و یا نگاه امروزی را بر متن تحمیل نکند. این در حالی است که یک فیلسوف می تواند روایت خودش را از آنچه می خواند ارائه دهد و در واقع نه آن اندیشه را روایت که بازسازی و خلق دوباره کند. فیلسوف کارش خلق اندیشه است و نه روایت آن. آقای طباطبایی اندیشه ای را خلق می کند و روایت خود را که نشان دهنده تفکر فلسفی او و نتیجه تأملات نظری خود اوست ارائه می دهد. از این جهت ایرادی بر ایشان نیست اما اسمش را تاریخنگاری اندیشه سیاسی نمی تواند بگذارد و اگر چنین کند طبعاً کار ماندگاری را نمی تواند توقع داشته باشد. در مقابل یک مؤرخ نظریه پردازی نمی کند. اینکه می گویم نظریه پردازی نمی کند مقصودم این نیست که تاریخنگاری بدون نظریه ای در تاریخ نگاری ممکن است. ابداً چنین مقصودی ندارم. آن دیگر تاریخنگاری نیست آن روایتگری تاریخ است. مقصودم آن است که یک مؤرخ در چارچوب و در ظرف نظریه ای در تاریخ نگاری که الگوی خود قرار داده است در مقام نخست نگاهش به اسناد و متون است و بازسازی واقعیت تاریخی به طوری که نزدیکترین روایت را نسبت به آنچه اتفاق افتاده به دست دهد.
می پرسید نمونه ای بیاور. ساده است کتاب تاریخ اندیشه سیاسی پاتریشیا کرون را مقایسه کنید با چند دفتری که آقای طباطبایی در همین زمینه منتشر کرده است. تمایزها را معاینه می بینید.
به هرحال به نظر من نامی که در ویراست اول این کتاب بر آن گذاشته شده بود و آن را درآمدی فلسفی خوانده بودند بیشتر مناسب این کتاب است.
۹- درباره میزان اصالت متن سیر الملوک خواجه نظام الملک طوسی
چون اشاراتی در نقد من از کتاب آقای طباطبایی در خصوص مسئله انتساب کتاب سیر الملوک به خواجه نظام الملک رفت دوستی از من خواست نظرم را درباره مقاله های خیسماتولین و نظریه او در خصوص جعل کتاب توسط امیر الشعرا معزی اینجا بنویسم. آنچه او در این باره اظهار کرده مستلزم طبقاتی از احتمالات و فرض هایی است که پذیرش مجموع آنها ساده نیست و به نظر من نمی تواند معتبر قلمداد شود. تقریباً هیچ کدام از آن فرض ها مستقلاً قابل تأیید نیست و در کنار هم گذاشتن آنها هم مشکلی را حل نمی کند. مشکلاتی در بحث از انتساب کتاب هست که برخی محققان بدانها اشاره هایی داشته اند و حتی یکی از فضلای قم نیز چند سال پیش در این باره مطالبی در مجله کلام قم منتشر کرد اما حل آن مشکلات متنی و تاریخی مرتبط با متن کتاب سیر الملوک ابداً مستلزم پذیرش چنین فرض های غریبی که هیچ کدام مستند متنی روشن ندارد نیست.
در زمینه بخش دوم نصیحة الملوك غزالي هم در همان مقالات فرض هایی مطرح شده که مطلقاً به نظر من قابل قبول نیست. حقیقت آن کتاب همانی است که زرین کوب و کرون گفته اند و من هم یکی دو مطلبی را افزون بر آنها گفته ام که اشاره وار در یادداشت های سابق بدانها پرداختم و در آینده نزدیک بیشتر درباره آن خواهم نوشت.
در نوشته ای مستقل هم امیدوارم که به کتاب سیر الملوک بپردازم. چند سالی است درباره این کتاب مطالبی را گرد می آورم و چند بار از آغاز تا انجام آن را خوانده ام. امیدوارم آنچه درباره هویت آن به نظرم رسیده است را در آن نوشته تبیین کنم.
شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۶:۵۱