تاکنون چند يادداشت و مقاله درباره مکتب تفکيک منتشر کرده ام. البته آشنايی نويسنده اين سطور با دعاوی اين جريان فکری به خيلی سال پيش بر می گردد و تقريباً عمده نوشتجات آنان را خوانده ام. برای کسی که اندکی تاريخ سياسی و اجتماعی اسلام را خوانده باشد و نيز تاريخ باورها و عقايد را در گستره تمدن اسلامی کم و بيش بداند و البته مطلع از فلسفه و علم کلام و عقايد مذهبی باشد، خيلی ساده با مطالعه افکار اين جريان برايش روشن می شود که اين جريان فکری عمدتاً متکی است بر انواعی آميخته از افکار و بی توجه به تاريخ و سير تحولی مباحث اعتقادی و البته نا آگاه نسبت به سير تحولی علوم مختلف اسلامی. اما اينکه چرا بايد بدانها پرداخت به اين دليل است که به نظرم افکار اين جريان به هر حال و لو در شکلهای ديگر کم و بيش به دليل وجود همين رويکردهای غير تاريخی در سطوح مختلف وجود داشته و دارد و بی ترديد اين نوع طرز فکر در محيطهای مذهبی همواره در شکلهای مختلف مجال ظهور می يابد.
تصور عمومی اصحاب اين مکتب که از گونه ای قطبی انديشی در تحليل عقايد و باورها و حق و باطل بودن مطلق اين و يا آن جريان فکری رنج می برند اين است که در دوران امامان شيعه (ع) جريان توطئه بر انگيزی وجود داشته با هدف واحد و البته با شيوه های مختلف و با بهره گيری از همه گونه تمهيد فکری و مذهبی تا در برابر تعاليم امامان، جريان و مکتب کاملاً و صد در صد مخالفی را برنامه سازی کنند و نتيجه آن هم شده است بروز مکاتب مخالف کلامی و نهضت ترجمه و بروز فلسفه اسلامی و از اين دست. طبعاً آشنايی با تاريخ علم کلام در چند قرن نخستين و آشنايی با نحوه شکل گيری نزاعهای مذهبی و کلامی و بروز نهضت ترجمه و شکل گيری جريانهای فلسفی و کلامی کاملاً خلاف اين را نشان می دهد. در سلسله دروس فارسی معارفی مرحوم حلبي فی المثل آن چيزی که خيلی بروز و ظهور دارد اين نوع نا آشنايی با تاريخ علوم اسلامی است. نمونه ای از آن تفسيری است که آن مرحوم در رابطه ادبيات عرب و مکاتب نحو کوفی و بصري دارد و اينکه تلاش ها و آرای شماری از نحويان را با هدف محو تعاليم اهل بيت قلمداد می کنند. از نظر آن مرحوم هر آنچه اهل بيت در مباحث توحيدی گفته اند نه بالمآل و بل مستقيماً در رد افکار فلسفی و عرفانی بيان شده؛ مباحثی که اساساً در مباحث فلسفی محدود دوران امامان اصلاً مجال طرح نداشته و بعدها در مکتب ابن سينا و يا ابن عربی تازه از آنها بحث شده است. تصور عمومی آن مرحوم اين است که فلسفه ابن سينا عيناً همانی است که ارسطو نوشته و گفته بوده و در دوران نهضت ترجمه که در زمان امامان واپسين در بغداد در جريان بوده عيناً مباحث اصالت وجود و ماهيت و تشکيک در وجود و حرکت جوهری و وحدت وجود و از اين دست مسائل عيناً مطرح بوده است؛ همه اين سخنان هم به اين دليل ترجمه و تبليغ می شده که در برابر مکتب اهل بيت، مکتبی بشري و سراسر شيطانی و به دور از "دلالت ولي الله" برسازند. آنچه آن مرحوم در رابطه با مباحث اسماء و صفات باری نوشته و گفته است تقريباً کاملاً بر اساس شناخت نادرست از طرح اين مباحث در ميان معتزله و جهميه و بعداً اشاعره و شيعه و غيره دارد و تمام جزييات پيچيده اين مباحث را به کناری می نهد، به تصور اينکه با ساده کردن و يا نا ديده گرفتن تحول طرح اين مباحث، می شود جوهره اين نوع مسائل را ناديده گرفت و آنرا به تعدادی مطالب بسيار سطحی تقليل داد.
در اينجا آنچه در دروس فارسی معارف در رابطه با تمايز دو مکتب نحوی کوفه و بصره ابراز شده عيناً نقل می شود تا بيشتر با ديدگاه غير تاريخی اين مکتب آشنايی يابيم:
"... لهذا از نظر علمي، فلسفهء يونان در دورهء خلفاي بني العباس ترجمه شد و داخل مسلمين توسعه پيدا کرد تا اين که معارف اهل البيت را از بين ببرند و آن را بکوبند. اينها روي همين مقصد، ادبيت را هم تغيير دادند. عربها دو نوع هستند. عرب عدنان و عرب قحطان. عرب عدنان، عرب اسمعيلي الهي است. لغت عرب تا قبل از حضرت اسمعيل لغت گنگ و گيجي بود و و به قول خودشان لغتي 'مات عريبي` بود. لغت قحطاني بود. قحطاني منتسب به يعرب بن قحطان است که او را ابو العرب ميگويند. در دورهء حضرت اسمعيل، خداوند متعال لغت الهي عربي خويش را بر آن حضرت نازل فرمود. اين لغت فصحاي عرب است و به تعبير اهل فن، لغت عربي عدناني است نه قحطاني. به اين مسئله روايات بسياري اشاره شده که 'الهم اسمعيل الهاما` لغت عربي الهي همان لغت قرآن است که به اسمعيل الهام شده است. پس از اسمعيل فرزندان او فاسد و بت پرست شدند و بر خلاف توحيد عمل کردند و اين لغت اندک از ميانشان محو شد تا اين که مجددا لغت الهي اسمعيلي به وجود مسعود حضرت خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله و سلم و به قرآن مبين احياء گرديد. ادبيت الهيه غير از ادبيت قحطاني است که بعدها ادبائي چون سيبويهها و اخفش ها و تفتازاني ها به دستياري خلفاي عباسي و بعد از آنها از اواخر دوران اموي به بعد درست کردند در مقابل ادبيت الهيه و کانون اين توطئه هم در بصره بود. کوفيين چون مدت زيادي زير دست امير اموءمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليه بودند ادبيت اهل البيت را از آن حضرت آموختند و لذا مقداري به ادبيت الهيه نزديکترند. در ادبيت الهيه و لغت اسمعيلي، 'اسم` به معناي علامت است و از 'وسم` گرفته شده است. ميگويند اين لفظ ابتدئا 'وسم` بوده که به 'اسم` تبديل شده است و گاهي هم 'واو` و 'الف` اسقاط ميشود. بصريين که به ادبيت علويه تربيت نشده بودند، اسم را از 'سمو` به معني رفعت گرفتند به لحاظ برتري اسم بر فعل و حرف. بعضي از ادباي شيعه هم از اين مطلبي که عرض کردم غفلت کرده و به دنبال بصريين رفتند در حالي که ادبيت عربي قحطاني و عباسي با عربي قرآني اسمعيلي الهي مخالفت زيادي دارد که يکي از آنها همين موضوع است. لهذا آنها هم 'اسم` را به معنائي که ادبا و نحاه ذکر کردهاند، گرفتهاند. در ادبيت اسمعيليهء اهل البيت عليهم السلام، 'صفت` هم به معنائي که ادبا و نحويين گفتهاند، نيست بلکه صفت به معناي 'نشانه` ميباشد. 'صفت` و 'اسم` در اين لغت الهي نزديک بهم هستند و مثل 'قطع` و 'يقين` هستند که در عين اين که مترادف نيستند ولي با هم متباين و متخالف هم نيستند و نزديک به يکديگرند. به عنايتي که براي الفاظ مترادف گفته شده (اذا اجتمعا افترقا و اذا افترقا اجتمعا) اسم به معني علامت و صفت به معني نشانه است. اين دو مترادف نيستند ولي متباين هم نيستند. کمي با هم فرق دارند. فلاسفه بر اساس معنائي که ادبا و نحويين گفتهاند رفتهاند در حالي که کتاب و سنت بر اساس معنائي که ادبيت الهي اسمعيلي براي اسم و صفت بيان نمودهاند بحث کردهاند لذا در دو قطب مخالف قرار گرفتهاند."
دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۴۵