1. تمدن اسلامي تمدني فقه محور است . اين سخن را تا آنجا كه من اطلاع دارم گويا با اين تعبير نخستين بار محمد عابد الجابري ، روشنفكر نامدار مراكشي مطرح كرده است. اين سخن او در چارچوب ارزيابي و نقد تاريخي عقلانيت عربي طرح شده است كه در كتاب چهار جلدي خود درباره نقد عقل عربي ارائه داده است . البته مقصود او از عقل عربي عقلانيت تاريخي اسلامي است كه به عقيده او حامل فرهنگ و ديانت اسلامي بوده است . وي در تحليل خود از عقل عربي می نويسد كه عقل عربي به طور ساختاري تفاوت بنياديني با عقل يوناني دارد و در حالي كه عقل يوناني عقلانيتي مبتني بر قياس برهاني است ("عقل برهان") ، عقل عربي عقل استقرايي و نيز مبتني بر قياس تمثيل است . وي در اين رابطه حوزه زبان و ذهن را با يكديگر مرتبط كرده و با شاهد آوردن از ادب عربي ، عقل عربي را "عقل بيان" مي خواند. او در اين چارچوب ، حوزه فقه ( واصول فقه ) و كلام را مورد بررسي قرار داده و با تحليل فقه و كلام سني و بويژه فقه امام شافعي و كلام اشعري تمايز ميان دو عقل برهاني و بياني را مطرح مي كند . پيش از الجابري ، علي سامي النشار، محقق و نويسنده مصری كه گرايشات سلفي داشت ، و با رويكرد انتقادي از فلسفه يوناني و تبيين نتايج مخرب آن بر انديشه خالص / سلف محور اسلامي (و طبعا با استفاده از نقدهاي ابن تيميه بر منطق و فلسفه يوناني) كوشيد تمايز جوهري اسلام ، به مثابه فقه و كلام را از انديشه يوناني و فلسفه فيلسوفان مسلمان نشان دهد . جابري البته عقل "بيانی" عربي / اسلامي را مبناي تمدن اسلامي دانسته و همين را عامل شكل گيري نظام فقهي اسلامي مي داند. وي باطني گري و عرفان گرايي ايراني را كه از آن در مقابل دو عقل ديگر، به "عقل عرفاني" نام مي برد ، عامل اصلي فرو افتادن تمدن اسلامي در انحطاط و غفلت از دستاوردهاي عقل استقرايي و تمثيلي تمدن عربي – اسلامي قلمداد مي كند . محور اصلي مطالب الجابري تحليلي از فقه و كلام و عقايد اهل سنت و جماعت و به ويژه گرايش اشعري است و او از منظر جايگاه شريعت و نظام عقيدتي در انديشه اهل سنت ، كليت تمدن اسلامي را به محك نقد گرفته است . آنچه گفتم به اين دليل بود كه نشان دهم پيش زمينه بحث الجابري درباره محوري بودن فقه در تمدن اسلامي چه بوده است. در اين طرز نگاه ، ايمان اسلامي تنها بر اساس مجموعه اي از اعتقادات ساده و باورهاي مبتني بر دريافت وحياني و در كنار آن عمل به شريعت مرزبندي مي شود و هرگونه تئوري سازي نظري و مبتني بر استدلالات عقلي كه راه به ايجاد و تشكيل نظام الهيات ديني برد، دستاوردهاي پيراموني و حاشيه اي تمدن اسلامي است كه به نظر الجابري بيشتر با تكيه بر عقل برهاني و يا عقل عرفاني سامان پذيرفته است. بنابراين او بر اين نكته تاكيد می کند كه اسلام بر خلاف مسيحيت دارای ساختار نظام مند الهيات نيست بلكه تنها در چارچوب پاره اي از گزاره هاي ايماني ساده و همچنين نظام حقوقي مبتني بر شريعت فقهي مرزبندي شده است . از همينجاست كه وي تمدن اسلامي را فقه محور مي داند و ساز وكارهاي فقه و قياس تمثيلي فقه را مبناي خرد ورزی عام تمدن اسلامی معرفی می کند. البته به نظر او شيعيان و به ويژه اسماعيليان و باطنيان و نيز متصوفه از يك سو و فيلسوفان اسلامی يوناني گرا از ديگر سو در بافت و زمينه اصلي تمدن اسلامي قرار نمي گيرند و اسلام را نبايد به فلسفه اسلامي و يا كلام و يا مجموعه عقايد باطني و عرفاني فرو کاست .
بر نظريه جابری و اسلاف او نقدهای بسياری از سوی متفکران عرب و ايرانی تاکنون منتشر شده است؛ در مجامع غربی و خاورشناسی البته اصلا ديدگاه او بازتابی پيدا نکرده است؛ مگر بعضا از سوی نوشتجات ژورناليستی. در دنياي عرب نقدهاي بسياري بر نظريه الجابري منتشر شده است كه از آن ميان جورج طرابيشي، نويسنده مقيم فرانسه فعالترتر از ديگران تا آنجا که می دانم تاكنون چهار جلد در نقد نظريه الجابري منتشر كرده است. بحث درباره عقل و يا عقلانيت اسلامي مي بايست در چارچوب منظري تاريخي باشد . سخن گفتن از يك عقل / عقلانيت و حكم غير تاريخي دادن درباره آن ، و در عوض ارزيابي نژاد گرايانه از سه رويكرد يوناني ، ايراني و عربي ، دست كم با آنچه امروزه به نام تحليل تاريخي مي شناسيم ناسازگار است و تاريخي بودن فكر را به رسميت نمي شناسد. بسياری از استنباطات الجابري با تحقيقات تاريخی سازگاری ندارد و بيشتر کلی پردازی و ساده کردن مسائل است.
2 . حقيقت اين است كه فقه به عنوان دانش ، برآمده و محصول روندي تاريخي است كه تلاش و كوشش فقيهان آن را سازمان داده است. اين البته به اين دليل بوده است كه اسلام از آغاز در عين حال كه يك دين به معناي ايمان بود ، يك امت / هويت جمعي نيز بود و بنابراين سلوك ديني امت در كانون شكل گيري اسلام قرار داشت . امت به مثابه هويت ديني مومنان از همان آغاز رنگ اجتماعي و مدني گرفت، چرا كه اسلام در مدينه/شهر و توسط پيامبر ساختار مدنی نخستين خود را بازيافت و ساختار "مدينه " در كانون انديشه و رفتار پيامبر و جامعه مومنان قرار گرفت و هجرت به آن در آغاز شرط تكميل ايمان قلمداد گرديد. بنابراين حضرت رسول تنها ايمان را عرضه نكرد ، بلكه ايمان را در بافت امت / جماعت پي ريزي نمود و هويت جمعي اسلامي را خود و با هجرت به مدينه پي ريزي كرد. به همين دليل اسلام به سرعت تبديل به يك پروژه اجتماعي / سياسي شد و گذار از اسلام به مثابه دين به اسلام به مثابه اجتماع و سپس قدرت بر خلاف مسيحيت چندان پيچيده نبود. در اسلام، شريعت "دنيوی" خيلي زود جاي باور آخر الزماني " نجات " را گرفت و ملكوت آسمان از همان ابتدا در بستر هويت اجتماعي و زميني مومنان و امت اسلامي و با به رسميت شناختن آن معني و تحقق پيدا كرد. بنابراين پس از پيامبر مومنان در ضرورت تداوم جامعه حكومت محور اسلامي كه خود را در نظام خلافت باز توليد كرد ، عموما ترديدي نداشتند . در بستر خلافت و تداوم و استمرار هويت ديني / اجتماعي امت ، كه از آن تعبير به "جماعت" مي شد ، فقه به عنوان يك نظام حقوقي باليد و از سنت/سنتهاي ديني و اجتماعي بهره گرفت و دستخوش تحول گرديد . به اين معنا بايد گفت اسلام بر جاي نظام الهيات به شيوه مسيحي آن كه در صدد ارائه يك نظام اعتقادي ساختاري براي دستيابي و دستيابی به نجات است و در نسبت ميان خدا و انسان و جايگاه مسيح به عنوان ملكوت نجات انسان ، الهيات تجسد تثليث محور را مطرح مي كند و ايمان / اعتقاد به آن را شرط نجات و تحقق بشارت مسيح مي انگارد ، باري اسلام بر خلاف اين نظام سازي، تنها ايمان ساده به توحيد و اقرار به كلمه لا اله الا الله را شرط فلاح / نجات مي يابد و حبل الله را در چارچوب ايمان ساده و غير "ساختاري" قلمداد كرده است . بر اين اساس چنانكه مي دانيم ، متكلمان و اصحاب مذاهب اسلامي عموما در تعريف ايمان به اعتقاد قلبي و اقرار به زبان ( با اختلافي كه در اين دو مورد هم وجود داشته است ) بسنده كرده اند؛ گرچه گروههايي از آنان عمل را شرط ايمان و يا داخل در تعريف و يا تحقق آن قرار داده اند که باز هم ايمان را نه مشروط به اعتقاد به نظامی الهيات وار بلکه مشروط به عمل می داند که از همينجا اهميت شريعت در اسلام دانسته می شود. بدين ترتيب اسلام به عمل مومنان، بيش از نظام ساختاري اعتقادي بها داده است و اين امر ريشه در تشكيل امت / جماعت و هويت و سلوك ديني مؤمنان ( شريعت ) و اهميت آن در اسلام دارد . بدين ترتيب به جای تمدن فقه محور، شايد بهتر است بگوييم اسلام، ديانت "شريعت محور" است. كليسا در مسيحيت نقش متفاوتي با مسجد در اسلام دارد و در حالي كه كليسا محور تشکيل دهنده ايمان الهياتي مسحيت است و تعيين كننده مرزهاي آن ، در اسلام مسجد تنها يكي از مظاهر عمل و سلوك ديني است كه مبتني بر هيچ نظام ساختاري هم نيست و نقش ديني هم در مرزبندي و تعيين حدود ايمان ندارد. فرد مؤمن می تواند بر روي هر زميني نماز را بخواند و عرصه مسجد همه جاست؛ مسجد تنها به عنوان يك سازه ديني / تمدني در تاريخ اسلام حضور و رشد داشته است. تفاوت گوهري نظام ساختاري روحانيت مسيحي با عالم دين در اسلام هم ريشه در همين موضوع دارد. ايمان در اسلام تنها با اعتقاد قلبي و در ارتباط مستقيم انسان و خدا شكل مي گيرد و براي آن نياز به هيچ واسطه اي نيست و نجات (فلاح) تنها در گرو اعتقاد ساده مومنان است. پيامبر نيز وسيله رسالت الهي و ابلاغ ايمان است و حضورش البته هويت ديني و ديني – اجتماعي مومنان (امت محمد) را شكل مي دهد. فقه اسلامي بر همين زمينه روييده است و امري حاشيه اي در سلوك ايماني مومنان نيست. تمدن اسلامي در نسبت با انديشه جماعت، دولت و سياست در اسلام شكل گرفته است. فقه نيز در ارتباط با دولت در تمدن اسلامي باليده و نظام حقوقي دولت و تمدن اسلامي قلمداد می شده است. نقش محوري فقه به عنوان نظام حقوقي در تمدن اسلامي از همينجاست. بخش عبادات فقه متناسب با مفهوم امت / جماعت و هويت فردي و اجتماعي مومنان است و بخش معاملات فقه نيز در حقيقت نظام حقوقي اجتماع اسلامي در تاريخ تمدن اسلامی ارزيابی می شده است.
بر نظريه جابری و اسلاف او نقدهای بسياری از سوی متفکران عرب و ايرانی تاکنون منتشر شده است؛ در مجامع غربی و خاورشناسی البته اصلا ديدگاه او بازتابی پيدا نکرده است؛ مگر بعضا از سوی نوشتجات ژورناليستی. در دنياي عرب نقدهاي بسياري بر نظريه الجابري منتشر شده است كه از آن ميان جورج طرابيشي، نويسنده مقيم فرانسه فعالترتر از ديگران تا آنجا که می دانم تاكنون چهار جلد در نقد نظريه الجابري منتشر كرده است. بحث درباره عقل و يا عقلانيت اسلامي مي بايست در چارچوب منظري تاريخي باشد . سخن گفتن از يك عقل / عقلانيت و حكم غير تاريخي دادن درباره آن ، و در عوض ارزيابي نژاد گرايانه از سه رويكرد يوناني ، ايراني و عربي ، دست كم با آنچه امروزه به نام تحليل تاريخي مي شناسيم ناسازگار است و تاريخي بودن فكر را به رسميت نمي شناسد. بسياری از استنباطات الجابري با تحقيقات تاريخی سازگاری ندارد و بيشتر کلی پردازی و ساده کردن مسائل است.
2 . حقيقت اين است كه فقه به عنوان دانش ، برآمده و محصول روندي تاريخي است كه تلاش و كوشش فقيهان آن را سازمان داده است. اين البته به اين دليل بوده است كه اسلام از آغاز در عين حال كه يك دين به معناي ايمان بود ، يك امت / هويت جمعي نيز بود و بنابراين سلوك ديني امت در كانون شكل گيري اسلام قرار داشت . امت به مثابه هويت ديني مومنان از همان آغاز رنگ اجتماعي و مدني گرفت، چرا كه اسلام در مدينه/شهر و توسط پيامبر ساختار مدنی نخستين خود را بازيافت و ساختار "مدينه " در كانون انديشه و رفتار پيامبر و جامعه مومنان قرار گرفت و هجرت به آن در آغاز شرط تكميل ايمان قلمداد گرديد. بنابراين حضرت رسول تنها ايمان را عرضه نكرد ، بلكه ايمان را در بافت امت / جماعت پي ريزي نمود و هويت جمعي اسلامي را خود و با هجرت به مدينه پي ريزي كرد. به همين دليل اسلام به سرعت تبديل به يك پروژه اجتماعي / سياسي شد و گذار از اسلام به مثابه دين به اسلام به مثابه اجتماع و سپس قدرت بر خلاف مسيحيت چندان پيچيده نبود. در اسلام، شريعت "دنيوی" خيلي زود جاي باور آخر الزماني " نجات " را گرفت و ملكوت آسمان از همان ابتدا در بستر هويت اجتماعي و زميني مومنان و امت اسلامي و با به رسميت شناختن آن معني و تحقق پيدا كرد. بنابراين پس از پيامبر مومنان در ضرورت تداوم جامعه حكومت محور اسلامي كه خود را در نظام خلافت باز توليد كرد ، عموما ترديدي نداشتند . در بستر خلافت و تداوم و استمرار هويت ديني / اجتماعي امت ، كه از آن تعبير به "جماعت" مي شد ، فقه به عنوان يك نظام حقوقي باليد و از سنت/سنتهاي ديني و اجتماعي بهره گرفت و دستخوش تحول گرديد . به اين معنا بايد گفت اسلام بر جاي نظام الهيات به شيوه مسيحي آن كه در صدد ارائه يك نظام اعتقادي ساختاري براي دستيابي و دستيابی به نجات است و در نسبت ميان خدا و انسان و جايگاه مسيح به عنوان ملكوت نجات انسان ، الهيات تجسد تثليث محور را مطرح مي كند و ايمان / اعتقاد به آن را شرط نجات و تحقق بشارت مسيح مي انگارد ، باري اسلام بر خلاف اين نظام سازي، تنها ايمان ساده به توحيد و اقرار به كلمه لا اله الا الله را شرط فلاح / نجات مي يابد و حبل الله را در چارچوب ايمان ساده و غير "ساختاري" قلمداد كرده است . بر اين اساس چنانكه مي دانيم ، متكلمان و اصحاب مذاهب اسلامي عموما در تعريف ايمان به اعتقاد قلبي و اقرار به زبان ( با اختلافي كه در اين دو مورد هم وجود داشته است ) بسنده كرده اند؛ گرچه گروههايي از آنان عمل را شرط ايمان و يا داخل در تعريف و يا تحقق آن قرار داده اند که باز هم ايمان را نه مشروط به اعتقاد به نظامی الهيات وار بلکه مشروط به عمل می داند که از همينجا اهميت شريعت در اسلام دانسته می شود. بدين ترتيب اسلام به عمل مومنان، بيش از نظام ساختاري اعتقادي بها داده است و اين امر ريشه در تشكيل امت / جماعت و هويت و سلوك ديني مؤمنان ( شريعت ) و اهميت آن در اسلام دارد . بدين ترتيب به جای تمدن فقه محور، شايد بهتر است بگوييم اسلام، ديانت "شريعت محور" است. كليسا در مسيحيت نقش متفاوتي با مسجد در اسلام دارد و در حالي كه كليسا محور تشکيل دهنده ايمان الهياتي مسحيت است و تعيين كننده مرزهاي آن ، در اسلام مسجد تنها يكي از مظاهر عمل و سلوك ديني است كه مبتني بر هيچ نظام ساختاري هم نيست و نقش ديني هم در مرزبندي و تعيين حدود ايمان ندارد. فرد مؤمن می تواند بر روي هر زميني نماز را بخواند و عرصه مسجد همه جاست؛ مسجد تنها به عنوان يك سازه ديني / تمدني در تاريخ اسلام حضور و رشد داشته است. تفاوت گوهري نظام ساختاري روحانيت مسيحي با عالم دين در اسلام هم ريشه در همين موضوع دارد. ايمان در اسلام تنها با اعتقاد قلبي و در ارتباط مستقيم انسان و خدا شكل مي گيرد و براي آن نياز به هيچ واسطه اي نيست و نجات (فلاح) تنها در گرو اعتقاد ساده مومنان است. پيامبر نيز وسيله رسالت الهي و ابلاغ ايمان است و حضورش البته هويت ديني و ديني – اجتماعي مومنان (امت محمد) را شكل مي دهد. فقه اسلامي بر همين زمينه روييده است و امري حاشيه اي در سلوك ايماني مومنان نيست. تمدن اسلامي در نسبت با انديشه جماعت، دولت و سياست در اسلام شكل گرفته است. فقه نيز در ارتباط با دولت در تمدن اسلامي باليده و نظام حقوقي دولت و تمدن اسلامي قلمداد می شده است. نقش محوري فقه به عنوان نظام حقوقي در تمدن اسلامي از همينجاست. بخش عبادات فقه متناسب با مفهوم امت / جماعت و هويت فردي و اجتماعي مومنان است و بخش معاملات فقه نيز در حقيقت نظام حقوقي اجتماع اسلامي در تاريخ تمدن اسلامی ارزيابی می شده است.
جمعه ۲ فروردين ۱۳۸۷ ساعت ۱۲:۲۰