مطلب جدیدی که از آقای دکتر جواد طباطبایی به تازگی درسایتها درباره مفهوم خلافت و نظریه ایران و نقد روشنفکری عرب و ... منتشر شده است را خواندم. این چند کلمه را اینجا می نویسم چون برخی دوستان نظر من را درباره آن جویا شده بودند. مشکل اصلی در گفتار ایشان این است که آقای دکتر جواد طباطبایی نظریه پرداز است و نظریه پردازی ایشان البته متکی بر داده ها و اسناد تاریخی نیست. نوعی ساده سازی مسائل و تقلیل گرایی در کلام ایشان دیده می شود که درک آن به عنوان کسی که با اسناد و مدارک و کتابهای تاریخی و در یک کلمه با متن سر و کار دارد برای من ساده نیست. ایشان به عنوان نظریه پردازی که البته تخصصش فلسفه هگل است شاید حق دارد نظریه ای "فلسفی" درباره ایران عرضه کند اما نمی تواند آن را به عنوان دیدگاهی مستند به داده های تاریخی جا بزند. بدین ترتیب باید گفت آنچه آقای دکتر طباطبایی درباره مفهوم خلافت، نسبت ایران و اسلام و نسبت مفاهیم ملت و امت با آنچه ایشان "اسلام ایرانی" خوانده اند و همچنین تفسیری که از روشنفکری عربی و ملی گرایی اعراب و اموری از این دست گفته اند ممکن است برای کسی که خواهان یک "نظریه" درباره ایران است جالب توجه باشد اما به همان اندازه برای یک مورخ که کارش با اسناد و مدارک و متون است کم رنگ و غیر معتبر جلوه می کند. ایشان به عنوان نظریه پرداز به دنبال مشابهت های میان افكار و باورها در تاریخنگاری اندیشه رفته اند. کار مورخ البته در مقابل، دیدن تفاوتها و تمایزهاست. اگر تمایزها دیده نشود هر فکری را با هر چیز دیگری می شود ربط داد و مسائل را ساده سازی و یکسان سازی کرد و از‌آن "نظریه های بزرگ " ساخت. این دست بحثها و گفتارها البته نظریاتی ماندگار نیستند و سهمی نیز نمی توانند در رشد عقلانیت تاریخی نگر ما داشته باشند.
اینها را گفتم اما در عین حال نمی توانم انکار کنم که آقای دکتر طباطبایی را دوست دارم و سخت محترم می دارم و پشتکارش را ستایش می کنم.



در پاسخ به برخی دوستان که لطف کرده مطلب من را درباره دانشمند محترم جناب دکتر جواد طباطبایی نقد کرده اند.
دوستان گرامی. من منکر نظریه پردازی فلسفی و یا ارائه دیدگاهی فلسفی از تاریخ ایران نیستم. منتهی معتقدم باید این نظریه پردازیها مستند باشد به واقعیتهای تاریخی. درست است که تاریخ را هم با نوعی داوری نظری می توان تحلیل کرد اما این به معنی نفی علم تاریخ به معنای تحلیل انتقادی روایات و اسناد تاریخی نیست، کاری که تنها مورخ از عهده آن بر می آید. اگر در مغرب زمین ما فیلسوفانی داریم که درباره تاریخ ملت- دولت های اروپایی نظریه های فلسفی ارائه می دهند این به دلیل آن است که به اندازه کافی جای دیگر، به ویژه در نهاد دانشگاه این پژوهشهای علمی با سنتی قوی شکل گرفته و تداوم یافته است. در واقع ما در غرب نظام آکادمیک داریم، نظامی که متأسفانه جایگاه خودش را در کشورهایی مثل کشورمان به درستی پیدا نکرده و یا هنوز تحکیم نشده است. ما نیازمند نقادی تاریخی سنت هستیم. مؤثرترین راه برای مقابله با تندرویهای مذهبی و دینی و قرائت های غیر عصری و بل غیر انسانی از دین نقادی سنت است و نخستین راه در این مسیر نقادی تاریخی است. ممکن است بگویید خوب پس باید اول سنت را شناخت. بله درست است اما سنت را از کدام راه باید شناخت؟ نه آیا بر اساس گزاره های تاریخی؟

پ. ن.
مطالب آقای دکتر طباطبایی بیشتر در کلیات مانده است و من هم ناچارم که در همان چارچوب با ایشان بحث کنم. اگر ایشان یک مورد نشان دهند چرا و چگونه و کجا در مصر در میان روشنفکران مصری بازگشت به دوران فرعونی با گرایشات ملی گرایانه عربی آنها تناقض داشته من البته می توانم با ایشان وارد بحث شوم. در مصر روشنفکرانی داشته ایم مانند طه حسین که عمید ادب عربی خوانندش اما یکی از مهمترین آثارش مستقبل الثقافه فی مصر است که تماماً متکی بر اندیشه باستانگرایی مصری و بازگشت به دوران هلنی است. شماری از روشنفكران عرب مانند محمد عابد الجابري كه اتفاقاً از قوميون است معتقدند كه انديشه عربي نسبت نزديکتری با گذشته هلنی دارد و از اين نقطه نظر ابن رشد را تفسير مي كنند اما همو خلافت را در شكل تاريخي آن در دورانهای پسینتر متأثر از اندیشه و اخلاق شاهنشاهی ايرانی مي بيند. روشنفکران اسلامگرا هم همانند محمد عماره داریم که البته چنین نمی اندیشند. آنها ناقد آرای طه حسین بوده و هستند. در این میان البته قومی گرایان عرب داشته ایم که امروزه بسیار ضعیف شده اند، همانهایی که از جمال عبدالناصر متأثر بوده و البته ریشه های آنها کهنتر از دوره اوست. شماري از آنان البته با گذشته فرعونی مصر مشکل دارند اما این به دلیل تعلق خاطر آنها به امت به مفهوم اسلامی آن نیست. آنها مرادشان از امت، امت عربی است که البته از دیدگاه شماری از آنان به دلیل سهم اعراب در تمدن اسلامی منافاتی با امت به مفهوم دینی آن هم می تواند نداشته باشد. آنان در واقع نه تنها با مفهوم خلافت نسبتی ندارند بلکه خلافت را مرحله ای سپری شده می دانند. واضح است که نهضتهای عربی گرایی در اواخر عصر عثمانی بر ضد گرایش اتحاد اسلام سلطان عبدالحمید و اندیشه خلافت بود. بسیاری از قومیون عرب البته با اندیشه قطری (یعنی هویتهای کشوری) مخالفند و آن را مخالف با اندیشه وحدت عربی و یا حتی با اندیشه قومیت عربی می دانند (البته در این زمینه ها اختلافات بسیار است) اما در عین حال بسیاری هم آن را مرحله گذار تفسیر می کنند. در این تردید نیست که اندیشه قومیت عربی با بحرانی جدی روبرو بوده و هست اما فروکاستن اندیشه قومیت عربی به مفهوم خلافت دینی و یا تفسیر قومیت عربی به اندیشه ای مخالف با مفهوم ملت-دولت به دلیل تعلق خاطر به مفهوم خلافت و امت به مفهوم اسلامی آن نادرست است. من با این دست کلی گوی ها مخالفم. بعد التحریر: یک نکته را هم بیافزایم که مصر بلافاصله قبل از اسلام مصر فرعونی نبود مصری با فرهنگ هلنی و بیزانسی بود و البته قبائل عرب در آن حضوری قوی داشتند.
پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۵۵