آرشیو
آمار بازدید
بازدیدکنندگان تا کنون : ۱٫۹۷۵٫۷۵۷ نفر
بازدیدکنندگان امروز : ۲۷۲ نفر
تعداد یادداشت ها : ۲٫۰۸۴
بازدید از این یادداشت : ۹۹۹

پر بازدیدترین یادداشت ها :


درباره احمد بن محمد الوبري که گفته می شود نخستين شارح نهج البلاغة بوده، نخستين منبعی که از شرح او بر پاره ای از مباحث نهج البلاغة سخن گفته، ابن فندق بيهقي است در معارج نهج البلاغة. طبق گفته او، الوبري که نام، نسب و نسبت کاملش احمد بن محمد الوبري الخوارزمي و معروف به "الشيخ الجليل" بوده، و بيهقي معمولاً از او با عنوان "الإمام" و يا "المتکلّم" ياد می کند، از نقطه نظر کلامی پاره ای از مشکلات نهج البلاغة را در کتابی ظاهراً مستقلّ مورد شرح و بررسی کلامی قرار داده است. او درباره الوبري می نويسد (ص ۳۷):
" وممن سمعت خبره و عاينت اثره و لم اره، الامام احمد بن محمد الوبرىّ الخوارزمى الملقّب بالشيخ الجليل، و قد شرح من طريق الكلام مشكلات نهج البلاغة شرحا انا اورده، و انسبه اليه، و اثنى عليه، و اللّه تعالى ولىّ التوفيق و معين اهل التحقيق."
از عبارت ابن فندق و پيش زمينه ای که در آن از تعدادی از عالمان همعصرش سخن به ميان می آورد چنين معلوم است که الوبري معاصر پيرتر ابن فندق بوده و گرچه امکان ملاقات با او وجود داشته اما او توفيق ديدار با وی را نيافته بوده است. بنابراين بايستی الوبري در چند دهه آغازين سده ششم قمري در خوارزم می زيسته باشد و طبعاً به دليل بعد مکانی امکان ملاقات ميان آن دو فراهم نبوده است. با اين وصف ابن فندق تقريباً بيشتر اثر الوبري را در کتابش معارج نهج البلاغة نقل کرده و بعد از او هم کيدري در حدائق الحقائق بخشهايی را از کتاب وبري در اثرش که آن هم شرح نهج البلاغة است آورده است. ديگر شارحان نهج البلاغة هم به نقل از همين دو منبع عموماً مطالب الوبري را نقل کرده اند (نيز مقايسه کنيد با اعلام نهج البلاغة، ص ۲۰۸). درباره هويت الوبري همواره ميان محققان اختلاف نظر بوده و دليل آن اين است که تاکنون هيچ اشاره ای به نام او در منابع پيدا نشده بود. نخستين بار محقق طباطبايي در سلسله مقالات "نهج البلاغة عبر القرون" حدسهايی درباره هويت او مطرح کرد. بعد از او اسعد طيب که مجموعه نقلهای کتاب الوبري را در مقاله ای در مجموعه "ميراث حديث شيعه" چاپ کرد، به تبع از محقق طباطبايي احتمال داد که منظور از الوبري، "الإِمَام الْكَبِير أَبُو نصر أَحْمد بن مُحَمَّد بن مَسْعُود الوبري" شارح مختصر طحاوي در فقه حنفي است. اين احتمال بی ترديد قابل قبول نيست . اين الوبري را در منابع، خوارزمي نخوانده اند و نمی تواند الوبري ما باشد. چيز زيادی هم درباره او نمی دانيم و زمانش دقيقاً در منابع ذکر نشده است و بايد در مورد او تحقيق بيشتری صورت گيرد (برخی از منابعی که در "نهج البلاغة عبر القرون" درباره او در ذيل همين بحث ذکر شده مربوط به وی نيست و متعلق به شخص ديگری است). محقق طباطبايي البته احتمال داده که پدر اين شخص هم خود از عالمان بوده است. از ديدگاه او، پدر احمد بن محمد الوبري ما می تواند يکی از اين دو شخص باشد: يا فرزند "محمد بن أبي بكر زين الأئمة معروف به خمير الوبري الحنفي الخوارزمي" باشد و يا "أبو عبد الله محمد بن إبراهيم بن محمد الوبري الخوارزمي ، المتوفى ۲۵ رجب سنة ۴۸۳ ‍". يکی از دو احتمالی که محقق طباطبايي مطرح می کند، چنانکه ديديم اين است که احمد بن محمد الوبري ما فرزند "محمد بن أبي بکر الوبري الخوارزمي معروف به خمير الوبري" باشد. اين احتمال درست نيست چرا که اين شخص يعنی الخمير الوبري خود، چنانکه از گزارش و مقايسه منابع به دست می آيد، هم عصر با وبري نويسنده شرح نهج البلاغة است و بنابراين نمی تواند پدر نويسنده احتمالی شرح باشد. توضيح اينکه خمير الوبري در سال ۵۳۹ ق درگذشته است و لذا چنانکه خواهد آمد معاصر است با نويسنده شرح نهج البلاغة. وانگهی شخص ياد شده در منابع فقه حنفي همواره به نام "خمير الوبري" معروف است و نه الوبري. اما احتمال دوم هم باز درست نيست و برخی قرائن خلاف آن را نشان می دهد؛ گرچه خواهيم گفت که نويسنده شرح نهج البلاغة از شاگردان همين شخص دوم بوده است. درباره اين دانشمند دومی بايد گفت او که نام کاملش عماد الدين ابو عبد الله محمد بن إبراهيم الوبري است، طبق منابع اصلی حنفيان خوارزم، در تاريخ ۲۵ رجب سال ۴۸۳ ق درگذشته(از جمله در اين مورد، نک: کتاب اندرسباني، برگ ۱۲۲ الف. شرح حال مهمی را اندرسباني از او در متن کتابش به دست داده که در جای ديگری به مناسب آن را عيناً نقل کرده ايم و منتشر خواهد شد) و از منابع بسيار مهم فقه حنفي در دورانش بوده و بسياری نزد او فقه حنفي می آموخته اند. بسياری از اقوال او نيز در منابع بعدی فقه حنفی نقل شده است. خطيب خوارزمي در مناقب امير المؤمنين خود به يک واسطه از ابو عبد الله الوبري روايت می کند (نمونه، ص ۷۴) و می دانيم که خطيب خوارزمي شاگرد زمخشري بوده است. درباره ابو عبد الله الوبري البته اطلاعات ما زياد نيست و تنها دو منبع خوارزمي کم و بيش معاصر شرح حال نسبتاً خوبی از او به دست داده اند که در مقاله ديگری به مناسبت نقل خواهيم کرد. اصولاً درباره رجال و فقهای حنفی خطه ماوراء النهر عموماً و به ويژه خوارزم اطلاعات بسيار محدودی داريم. منابعی مانند الجواهر المضية ابن ابي الوفاء القرشي هم در اين موارد اطلاعات زيادی به دست نمی دهند و بسياری از اطلاعات او در اين قسمتها دقيق نيست. روشن است که او چندان از فقيهان حنفی خوارزم و برخی شهرهای ديگر ماوراء النهر اطلاع درستی به ويژه در مورد برخی دوره های متأخرتر نداشته است. عموماً از طريق کتابهای فقه حنفی و به ويژه کتابهای بزرگ و پر حجم آنان در فتاوی و واقعات است که ما با نامهای زيادی از عالمان و فقيهان حنفی مذهب آشنايی می يابيم؛ فقيهانی که عمدتاً آثار آنان مورد غفلت فقيهان حنفی مناطق غربی تر و از جمله شامات و مصر قرار گرفته و بسياری از آثار آنان تاکنون به چاپ نرسيده است. چه بسيارند کتابهای فقه حنفی در خراسان بزرگ و ماوراء النهر به زبان عربی و حتی فارسی که به دلائل مختلف مورد غفلت و حتی تغافل قرار گرفته است. بايد دانست که نويسندگان اين متنها که ايرانی و عمدتاً فارسی زبان بوده اند همگی در آثارشان از کلمات فارسی استفاده کرده و حتی چنانکه گفتيم آثاری در فقه حنفی به زبان فارسی هم نگاشته اند؛ عمدتاً به دليل اينکه مخاطبان آنان در خراسان بزرگ و ماوراء النهر فارسی زبان بوده و در محاورات روز مره خود از اين زبان بهره می گرفته اند و بنابراين دست کم کتابهای فتوايي و رساله های عمليه خود را به فارسی می نوشته اند و يا در آثارشان از آن زبان هم در نقل فتاوي بهره می برده اند (مرحوم دانش پژوه در فقه هزار و چهار صد ساله و نيز استاد دانشمند پروفسور مدرسی در مذاکرات شفاهی اهميت اين دسته متون را همواره متذکر شده اند). به هر حال ابو عبد الله الوبري هم از همين دست فقيهان است که اطلاعات ما درباره او بسيار اندک است و تنها ما با شمار زيادی از آرای او در فقه حنفی آشنايی داريم که حتی آثارش چنانکه گفتم در ادبيات فقه حنفی مناطق غربی تر هم ديده می شود و مورد نقل قرار گرفته است. اين ابو عبد الله الوبري اندکی بيش از يک طبقه متقدمتر از خمير الوبري بوده و در منابع فقه حنفي نقطه تمايز ميان آن دو اين است که همواره از ابو عبد الله الوبري با عنوان الوبري ياد می شود و از دومی برای تمايز با عنوان خمير الوبري. به هر حال به دليلی که خواهيم گفت نبايد ابو عبد الله الوبري را پدر شارح نهج البلاغة دانست؛ توضيح اينکه از "الشيخ الجليل"، کما اينکه ابن فندق نويسنده شرح نهج البلاغة را می خواند، درست با همين عنوان در کتاب اندرسباني که می دانيم تأليفی است در رجال و نويسنده آن خوارزمي و از يک نسل پس از شارح نهج البلاغة است، نام برده شده است (برای اندرسباني، نک: مقالات چندگانه نويسنده اين سطور در همين سايت، با عنوان "تحفه ای از خوارزم". اين مقالات در آينده نزديکی به صورت کاملتر انتشار خواهد يافت). اندرسباني فی المثل يکجا از او نقلی مستقيم می کند( در برگ ۱۲۱ الف)، با اين تعبير: "وسمعت الشيخ المعروف بجليل رحمه الله کنت أختلف إلی درسه... ". اينجا مقصود درس ابو عبد الله الوبري است. پس اگر مقصود از "الشيخ الجليل" احمد بن محمد الوبري باشد، ظاهر عبارت چنين می نمايد که او نبايد فرزند ابو عبد الله الوبري باشد. به هر حال با اين حساب، نويسنده شرح نهج البلاغة از شاگردان ابو عبد الله الوبري بوده است و از خطيب خوارزمي طبعاً يک نسل بايد بالاتر باشد. در جای ديگری در ذيل شرح حال قاضي عبدالجبّار، اندرسباني باز نقلی از "الشيخ الجليل" دارد: " وسمعت الإمام أبا القاسم المؤذني رحمه الله يذکر عن الشيخ المعروف بجليل رحمه الله " (برگ ۳۴ الف؛ شرح حال قاضي عبد الجبّار در اين متن مستقلاً در آينده نزديک منتشر خواهد شد). در منابع فقه حنفي، از احمد بن محمد الوبري، يعنی نويسنده شرح نهج البلاغة به عنوان فقيهی حنفي مذهب تاکنون نقل قولی فقهی نديده ام؛ جز گاه تحت عنوان "الشيخ الجليل المتکلّم" که بايد مقصود خود او باشد (نيز نک: الجواهر المضية، ۲/ ۳۸۴).
اندرسباني همانطور که گذشت به خوبی با دو فقيه وبري پيشگفته آشناست و حتی در الجامع البهي لدعوات النبي خود از کتابهای هر دو وبري يعنی ابو عبد الله و خمير الوبري نقل قول می کند (نک: مقاله مستقل ما درباره اين کتاب که در دست انتشار است). او خود از ديگر سو چنانکه گذشت مستقيماً از "الشيخ الجليل" بهره برده بوده و بنابراين اگر "الشيخ الجليل" فرزند ابو عبد الله الوبري بود حتماً تعبير او متفاوت بود. اما همين اشارات به هر حال کارساز است و ما را با شخصيت تاريخی نويسنده شرح نهج البلاغة بيشتر آشنا می کند. با توجه به آنچه گذشت و به ويژه روابط ميان استادان و شاگردان در اين مرحله تاريخی به خوبی نشان می دهد که شارح نهج البلاغة می بايست معاصر اندکی جوانتر محمود ملاحمي و زمخشري باشد و بدين ترتيب معاصر پيرتر ابن فندق بيهقي. با اين حساب به درستی طبقه نويسنده شرح نهج البلاغة معلوم می شود و ارتباط او با محيط خوارزميش. اين محيط کما اينکه می دانيم محيطی معتزلی بوده و نويسنده شرح نهج البلاغة هم در همين زمينه مذهبی گرايش به معتزله داشته است. همانطور که از گفتار ابن فندق معلوم است او بيشتر متکلم بوده و در کلام سر رشته داشته است. از اينکه او خوارزمي بوده، کما اينکه گفتيم روشن است که بايد او را معتزلی دانست؛ به ويژه اينکه متکلمان خوارزم در آن دوران همگی اهل اعتزال بوده اند. او معاصر زمخشري و محمود ابن الملاحمي بوده و به احتمال بسيار زياد با آنان در ارتباط بوده است. از خود متن شرح نهج البلاغة او و از سطر سطر کتابش معلوم است که او به کلام معتزلی تعلق خاطر داشته و بايد او را يک متکلم ناشناخته معتزلی قلمداد کنيم که تاکنون مساهمتش در کلام معتزلی از سوی محققان معتزلی پژوه مورد توجه قرار نگرفته است (نقل قول سابق او درباره قاضي عبد الجبّار در متن کتاب اندرسباني هم تمايل او را به قاضي عبد الجبّار نشان می دهد). اما نکته جالب در اين ميان اين است که از نوشته او بر می آيد که وی به مکتب بهشمي تعلق خاطر داشته و مخالف آرای ابو الحسين بصري بوده است. می دانيم که در خوارزم در اوائل سده ششم قمري مکتب ابو الحسين بصري توسط رکن الدين محمود ابن الملاحمي، متکلم برجسته معتزلي و نويسنده المعتمد في اصول الدين تعليم و نشر شد. پيش از او البته اعتزال در خوارزم سابقه داشت؛ اما ظاهراً و بر اساس منابعی که تاکنون شناسايي شده سابقه حضور مکتب ابو الحسين بصري در خوارزم چندان قديمتر از اين دوران نبوده و در آغاز تنها اعتزال مکتب بهشمي در آنجا حضور داشته است. الوبري الخوارزمي نويسنده شرح نهج البلاغة، اينک چنانکه می بينيم از معاصران محمود ابن الملاحمي است و گويا نخستين شخص شناخته شده ای است که نسبت به تعاليم او واکنش منفی نشان داده است. دست کم در يک مورد در شرح خود، الوبري الخوارزمي از "ابو الحسين" ياد می کند (محقق کتاب معارج، متوجه هويت ابو الحسين در متن نشده است) و از يکی از آرای مهم او انتقاد می کند. با اين وصف از برخی عبارات ديگرش معلوم است ک او در پاره ای از مسائل از جمله بحث وجوب و جواز وجود، تحولات کلامی مکتب ابو الحسين را به خوبی می شناخته است. بنابراين متن شرح نهج البلاغة او اين اهميت را دارد که اولاً بدانيم دانشمندی حنفی مذهب (و احتمالاً از خاندان فقيهان مشهور حنفي؛ اگر دست کم او را از بستگان ابو عبد الله الوبري بدانيم) به متن نهج البلاغة تمايل نشان داده و در صدد شرح آن برآمده است و از ديگر سو او يک معتزلی است که متن نهج البلاغة را به دليل بحثهای متناسب با عقايد معتزله مورد اهتمام خويش قرار داده است؛ به ويژه اينکه اينک نيک می دانيم که در دهه های پايانی سده پنجم متن نهج البلاغة مورد اهتمام معتزليان و حنفيان عدل گرای خراسان (نيشابور و بيهق) قرار داشته و آن را روايت و استنساخ می کرده اند. نکته سومی که اهميت اين متن را باز بيشتر بازتاب می دهد اين است که اين کتاب کهنترين متنی است که بيرون از آثار ابن الملاحمي، چالش ميان معتزليان مکتب ابو الحسين بصري و مکتب بهشمي در خوارزم يکی دو سه دهه آغازين سده ششم قمری را بازتاب می دهد.
اينجا چند نمونه از آرای او که به خوبی مواضع او را در کلام معتزلی نشان می دهد عيناً نقل می کنيم:

۱- معارج‏ نهج ‏البلاغة، صفحه‏ى ۳۴۹: "قال الامام الوبرىّ: هذا ردّ واضح على من زعم انّ المعدوم لا يكون معلوما، حتّى يوجد، ثمّ يعلمه اللّه حينئذ، لا كما زعم ابو الحسين انّه يتجدّد كون اللّه عالماً عند تجدّد الاشياء".
اينجا همانطور که می بينيم يکی از نظرات مهم ابو الحسين بصري را مورد انتقاد قرار می دهد.

۲- معارج‏ نهج ‏البلاغة، صفحه‏ى ۲۵۵: " و قال الامام الوبرىّ: جميع ما ترى العيون هو الاجسام و نوع من الاعراض. فهو، تعالى، اولى بالوجود من الاجسام و الاعراض و الجواهر. و هذه مسئلة فيها اختلاف بين المتكلّمين: انّ صفة الوجود هل يدخلها التفاضل و التزايد ام لا. و الحقّ ان يقال: انّ الجوهر اولى من العرض، و واجب الوجود اولى بالوجود من جايز الوجود. و لفظ الحقّ ابلغ فى افادة صفة البيان من لفظ الوجود، لانّ الحقّ هو الّذى لزم ثبوته لزوما لا يقبل الانفصال، تشبيها بحقايق المفاصل الّتى يلزم اتّصال بعضها ببعض لزوما ظاهرا مستمرّا على الاوقات. و لهذا يقال: حقّ الورك، لبلوغه النهاية فى اللزوم و الاتّصال. و كذلك فى البعير، اذا بلغ استحقاق الحمل عليه و الركوب، فيقال: حقّ. فان كان يجوز ان يقال: انّه اولى بالوجود من غيره، فينبغى ان لا يقال: انّه احقّ من غيره".

۳- معارج‏ نهج ‏البلاغة، صفحه‏ى ۳۴۳: " قال الامام الوبرىّ معناه، كلّ ممكن يجوز وجوده و يجوز عدمه مطلقا من غير اعتبار سبب. و جواز العدم محال فى حقّ اللّه، تعالى، لانّه واجب الوجود، فكان الوجود اولى به من العدم. فهذا سبق وجوده العدم، اى العدم المطلق المضاف الى الموجود المطلق. و قال ايضا [يجوز ان‏] يكون المراد بالعدم عدم كل شى‏ء سواه، فليس فى المعدومات ما يستحيل وجوده. و ما يستحيل وجوده هو الممتنع. و اذا جاز الوجود على كل معدوم، فصفة العدم تقبل التبدّل. و القديم، تعالى، موجود، و وجوده لا يتبدّل. فكان وجوده، تعالى، سابقا على عدم كلّ شى‏ء، لكن بمعنى انّه وجوده فى كلّ وقت واجب، و كان اولى من عدم كلّ معدوم عدمه ليس بواجب".

در اين دو بخش نويسنده درباره وجود و شدت وجود در ذات حق در قياس با مخلوقات سخن می گويد. روشن است که هم عقيده ابو الحسين را درباره وجود و نسبت آن را با ماهيت قبول ندارد و هم اينکه متوجه تحولات و تأثيرات بحثهای فلسفی درباره وجود و تمايز وجود باری با مخلوقات و نيز تمايز شدت و ضعفی وجود جوهر و عرض هست و اين همه تأثير بحثهايی است که از سوی فلاسفه بر متکلمان البته تحميل شد و از ديگر سو همزمان بود با آرای جديد ابو الحسين درباره وجود واجب و نحوه وجود ممکن/ جائز الوجود. بنابراين او با اينکه تابع آرای بهشميان است اما تحت تأثير آرای ابو الحسين از يک سو و به احتمالی ابن سينا از ديگر سو بوده است.
سه شنبه ۳ دي ۱۳۹۲ ساعت ۸:۳۹
نظرات



نمایش ایمیل به مخاطبین





نمایش نظر در سایت